اول دفتر :))

یا اَوَّل !

مگر میتوان بدون تو آغاز کرد ؟ ^_^

 

_________________________

مناجات نامه : ای گردوننده ی این چرخ ِ کبود ! قلب های ما رو سامان ببخش و زندگی ما رو به بهترین شکل تدبیر کن. ای بینا ترین به صلاح ما ! بهترین حال رو برای ما مقدر کن ! آمین یا الرحم الراحمین

    • فینگیل بانو
    • جمعه ۲۹ مرداد ۹۵

    30 دی امتحان، 3 بهمن تحویل 1 مقاله، 15 بهمن تحویل 2 مقاله + 1 Reseña

    من ِ 25 ساله دوباره در میانه ی انجام هزار چیز قرار گرفتم و موزیک های قدیمی م رو گذاشتم و اومدم در فیلینگ ثبت کنم چند برگ از این برهه رو.

    امشب فهمیدم که امتحان یکی از درس هام حضوریه و یکشنبه آینده ساعت 10 باید دانشکده باشم. چون نیمی از کلاس های این درسم، بخاطر عدم حضور استاد در ایران، مجازی بود، نمیدونم چرا فکر میکردم امتحانش هم مجازیه. خیلی جدی بنا داشتم روز امتحان ساعت 10 توی اسکایپ باشم. حالا باید بلیط بگیرم و یکشنبه صبح قبل از امتحانم، تهران باشم. این احتمالا آخرین امتحان دوران ارشدمه. همزمان حس گذر سریع زمان و عِه چرا من به اندازه کافی در هیچ دوره زندگیم تلاش نمیکنم :)) دارم. 

    این وسط جدیدا دستیار ترجمه دکتر ح. هم شدم و گاهی پرونده برام ارسال میشه.

    عنوان رو میبینید؟ اینها کارهاییه که باید تا 15 بهمن انجام بدم. واو. خدا توانشو بده.

    این وسط تر، کلاس های محدود خودم + پرونده های محدود تر آقای ف. هم هست که گاهی ارسال میشه.

    در همین راستا، و به علت نبود کتگوری مناسب، ایجاد کتگوری "فینگیل، دِ پروفشنال" رو خدمتتون اعلام میکنم.

    باید پول در بیارم؟ بله. باید درس بخونم؟ بله تر. باید به شوهر و زندگی مشترکی که هنوز مشترک نشده، سامون بدم؟ بله. اینها در کنار هم، آسونه؟ خیر. منو خوشحال میکنه؟ بله :)

    فعلا به پایان نامه و پروپوزال و بعد از ارشد فکر نمیکنم.

    ضمنا، در حال دیدن Young Sheldon هستم. 

     

    ...رَبِّ أَنْزِلْنِی مُنْزَلًا مُبَارَکًا وَأَنْتَ خَیْرُ الْمُنْزِلِینَ (مومنون/29)

  • نظرات [ ۱ ]
    • فینگیل بانو
    • چهارشنبه ۲۶ دی ۰۳

    Dark Academia*

    بعد از سالیان سال، به 106 امین پست فیلینگ خوش اومدید ارواح عزیز.

    مثل همیشه و عادت قدیمی، نصف شبی یاد این گوشه ی خاک گرفته کردم. اگر بخوام آپدیت جدید بدم خدمت آرشیوم، باید عرض کنم که 23 تیر هست و من هنوز درگیر کارای آخر ترم. دوشنبه ددلاین 3 تا مقاله ام با دکتر نون. هست. امیدوارم خوب پیش بره. 30 ام ددلاین ترجمه کتاب مطالعات فرهنگی هست. البته که دکتر ح. انقدر مشتی و پرطرفداره که شاید تمدید کنه. در هر صورت بنده خسته ام. اما چرا اومدم اینجا این وقت شب؟ چون حین نوشتن مقاله سومی، مدام یاد ترم پیش و دکتر کاف. میوفتم. از اونجایی که جای انسانهای نیک همیشه در فیلینگ نوشت عزیزم محفوظ بوده، بنابراین زشت بود اگر از وی چیزی نمینوشتم. اما چرا یادش میوفتم؟ چون این مقاله سومی، یه شباهت کمی به موضوع مقاله ترم پیشم که برای روش تحقیق بود، داره. اما از اونجایی که اولین بار ها همیشه توی یاد میمونن، یه عصر پاییزی آخر ترم بود، بعد از کلاس مبانی سیاست با دکتر کاف. رفتم دفترش که من ِ ادبیاتی، ایده ای برای روش تحقیقم (که با دکتر ش. بود) ندارم. و نمیدونم چی بنویسم. فکر میکنید کاف. عزیز چیکار کرد؟ با اینکه مربوط به درس خودش نبود، نشست کلی توضیح و تفسیر بخش های مختلف و بعد موضوع کلی و کشور و تئوری رو ست کردیم. و استراکچر بندی کرد. و گفت براین اساس برو بنویس. بهم یاد داد چطور مقدمه باید نوشت. مسخره ست ولی برای هر سه  مقاله ی این ترمم، همون مقاله اولی که با دکتر کاف. نوشته بودم رو میذاشتم کنارم و طبق کلیات اون مینویسم. استاد کاف. این به دستتون نمیرسه ولی باید بدونید تا آخر دنیا ممنونم بابت اینکه توی اولین قدمم همراه بودید و وقت گذاشتید. افتخار بود شاگرد شما بودن. استاد راهنما که باید از گروه خودمون باشه، ولی امیدوارم بشه استاد مشاورم. (البته اگر دکتر نون. پاس کنه این 3 تا مقاله رو =)) )

     

    * اشاره به کالکشن آهنگ های کلاسیک زیبا برای درس خوندن. و البته اشاره به دارک بودن آکادمی واقعا =)) چون هرچقدر میری جلو، بیشتر فرو میری و میفهمی چقدر سطحی میفهمی :| شبیه وسط اقیانوس.

     

    گفتم اقیانوس، اینو بگم که تعطیلات قبل از عید که با فرفر رفته بودیم سفر، روز آخر، پاراسل سوار شدیم. و رفتیم وسط دریا. زیر پامون سیاه بود. آبی تیره نه! سیاه. و الان دقیقا همون احساس رو دارم انتهای ترم. نفسمو حبس کردم که تموم بشه. با اینکه میدونم دلم براش تنگ میشه. صحبت سفر شد، یه تشکر مشتی هم بکنم از فرفر عمر که، این سفر هم مثل سفر زندگیم باهاش، خیلیییییی خوش گذشت و با اینکه 4 ماه گذشته، اما هر روز میگیم دوباره! دوباره! یه بار فایده نداره. =)) میسی مَرد! 

    + کتگوری جدید ِ "فینگیل و فرفر" رو قربون.blush

    تا بار بعد، خدا یار و نگهدار شما.

     

     

  • نظرات [ ۱ ]
    • فینگیل بانو
    • شنبه ۲۳ تیر ۰۳

    پس تو کجایی که نمیبینمت؟

    ساعت 1 شبه و من همه ی کارای قبل خوابم رو کرده ام. اومدم soundcloud رو باز کردم و گفتم یکم برنامه بریزم برای فردا تا آخر هفته، که چه درسایی رو بخونم و چیکار کنم. زند وکیلی داره میخونه "کوچه پر از رد قدم های توست، پشت همین پنجره میخوانمت، پس تو کجایی که نمیبینمت؟" من بی اینکه دفتر مربعی لاجوردی م رو باز کنم، میام پنل فیلینگ رو باز میکنم و میخوام از چیزی بنویسم که امروز 60 روز از رخ دادنش میگذره. ( چه تقارن جالبی!) کیبورد لال میشه! 8 آبان بود. پنج شنبه بود. بابا حرم بود. من خواب بودم. در خونه باز شد. بابا به مامان گفت "داداش فوت کرد". من خواب بودم. هنوزم خوابم. من فرار کردم. فرار کردم تا قبول نکنم که عمو دیگه نیست. عمو بود. هنوزم هست. این خبر یه طوری تازه ست که الان تازه دارم میفهممش. مینویسم عمو، بخونید عمو و بابابزرگ پدری. مینویسم عمو و بخونید کل شهر پدری. مینویسم عمو و بخونید چراغ های کوچه 15 ام شهر. 

    جمعه 2 آبان بود. 6 صبح بود. من هرگز 6 صبح جمعه خواب بدی ندیده بودم که بعدش بیدار شم. خواب دیدم عمو فوت کرده و بعد بیدار شدم اومدم توی هال. بابا داشت قرآن میخوند. مامان یکم اینور تر دراز کشیده بود. من رفتم بغل مامان و به هیچ کس چیزی نگفتم و فقط گفتم خواب بد دیدم. دوشنبه بابا زنگ زد عمو. پرستار icu جواب داده بود. گفته بود از پنج شنبه ی قبلش (1 ام) عمو بستری شده. زن عمو فکر میکرد به خیر میگذره و به کسی چیزی نگفته بود. هنوزم نفهمیدم چرا به خوابم اومده بود. 

    9 آبان تدفین بود. بخاطر محدودیت های کرونا، تشییع و مراسم نداشتند. از خانواده ما فقط مامان و بابا و صالح رفتن. من دلم اونجا بود. بعد از تدفین که مامان اینا تو راه برگشت بودن، زنگ زدم زن عمو برای تسلیت. بعد اومدم توی آشپزخونه. استانبولی پختم با دریایی از گریه. آخرین باری که عمو رو دیدم، شهریور 98 بود. شب عروسی یکی از آشناها دعوت بودیم. رفتیم شهر پدری و بعد یه توک پا خونه عمو اینا. حالا حتی نمیتونم اون شهر رو بی عمو تصور کنم. امروز 60 روز گذشت و هنوز باورم نمیشه که نیست. ممنون که عمو جان ِ من بودی 21 سال. برای باقی عمر در قلبم زنده ای :)

     

    * عنوان از آهنگ فصل پریشانی زند وکیلی که دختر ته تغاری ِ عمو، روی کلیپ مراسم چهلم خانوادگی شون گذاشته بود. بعضی آهنگا تا ابد تو رو یاد یه چیزی میندازند. 

    • فینگیل بانو
    • سه شنبه ۹ دی ۹۹

    من از این خونه بیرونم نمیرم :دی

    + از شنبه 3 اسفند 98 که رفتم دانشکده تا غذامو بگیرم و برگردم، با خیال راحت و بدون ماسک بیرون نرفتم. در واقع به جز مواقعی که واقعا ضروری بوده، اصلا بیرون نرفتم. یادم نمیاد شنبه 3 اسفند ناهار دانشگاه چی بود. حس میکنم زرشک پلو با مرغ بود. حالا مهم هم نیست. ترم 4 ( همونی که فقط 3 هفته شو حضوری رفتیم دانشگاه و بعدش کرونا اومد یا بعبارت کوتاه تر؛ ترم پیش) شنبه ها 8 تا 12 با خوان نگارش متوسطه داشتم. یادمه جمعه صبح خبر اومدن کرونا به ایران و فراگیر شدنش رسما تایید شد. ما خوابگاه بودیم. 8 صبح بود. امین ( یکی از هم کلاسیام) یه نامه بلند بالا توی گروه نگارش که خوان هم عضو بود، فرستاد. به این شرح که استاد کرونا دیگه شایعه نیست و ما نمیاییم و این حرفا. لطفا کلاس شنبه رو کنسل کنیم. قبلش توی گروه خودمونم ( هیچ استادی عضو این گروه نیست) درباره ش صحبت کرده بودیم که میترسیم و ریسکه و نصف کلاس از اقصی نقاط تهران با مترو و اتوبوس میان و اون نصف دیگه توی خوابگاهن و خلاصه اوضاع خطریه. یادمه چند تا خبر هم شنیدیم که یکی دو نفر توی خوابگاه بقیه دانشگاه ها مبتلا شدن و اتاق رو تخلیه کردن و ضد عفونی کردن و رفتن قرنطینه. خلاصه خوان گفت درکتون میکنم و با مدیر دپارتمان صحبت میکنم و بهتون خبر میدم. بعد از چند ساعت گفت خودتون نیایید و غیبت نمیزنم و اینا. حالا بماند از 35 نفر، سه نفر رفتن =)) شنبه ساعت 12 با ماسک و دستکش و پد الکلی رفتم دانشکده. ظرفم که عکس کیتی داشت رو با خودم بردم. دادم غذامو بریزند داخلش و برگشتم خوابگاه. این آخرین باریه که دانشکده رو در حالت عادی دیدم. چند روز بعدش ( فکر کنم سه شنبه همون هفته) مامان و بابا اومدن دنبالم و با لباسای زمستونیم رفتیم خونه مسعود و صبح روز بعد هم به سمت مشهد حرکت کردیم. من آخرین نفری بودم که سوئیت رو ترک کردم :( ظرف هام که توی کابینت آشپزخونه بود رو برداشتم و توی کارتن گذاشتم و کارتن ها رو روی تخت گذاشتم. ملافه و پتو و بالشتمو توی کاورشون گذاشتم تا گرد و خاک نشینه. قفسه ای از یخچال که مال من بود رو خالی کردم. فریزر رو هم همینطور. دو سه هفته قبلش از فروشگاه یه دونه مرغ ریز شده گرفته بودم. با زری نصف کردیم. ( زری هم اتاقیم بود که ورودی 98 عه و دهه 80 ای :| اسمش زهراست و زری خطاب میشه) با رون همون مرغ، دوشنبه 5 آذر برای خودم زرشک پلو با مرغ درست کردم بیا و ببین. ( الان دیدم که گویا میخواستم ماستم رو تموم کنم و اونم گذاشتم کنار غذا :دی ) اون روز فقط من و راحیل توی سوییت مونده بودیم. غذام رو گاز بود و خودم توی اتاق داشتم با مامان ویدئو کال میکردم. یهو دو نفر با لباس سفید و ماسک و مواد ضد عفونی اومدن داخل سوییت و همه جا رو ضد عفونی کردن. من خیلی ترسیدم. هنوزم نفهمیدم چرا. 

     

     

    + حالا که دستم به عکس رفته، عکس ساختمونی که 3 ترم و 3 هفته در اونجا زندگی کردم، توی فیلینگ عزیزم خالیه :

    اینی که با فلش نشون دادم ( چون پشت درخته) اتاق من بود :(

     

    + تیر 99، وقتی امتحانام تموم شد، رفتم تهران. به قصد بردن وسایلم از خوابگاه به خونه مسعود و تحویل اتاقم به سرپرستی. با کلی دستکش و الکل و ماسک و شیلد و بهمان. و سعی تمام برای رعایت پروتکل ها. دو تا کار ریسکی کردم. یک اینکه با فرفر بعد از 3 ماه رفتیم پیتزا فروشی پایین دانشکده ( باورتون میشه اسمش یادم رفته؟) البته 3 بار تا رسیدن غذا، دستامونو شستیم =))) دو اینکه رفتیم کافه حیاط 65 و تولد گرفتیم. این شد تولد مشترک مون در این سال کذایی. البته توی حیاط بودیم و با اون یکی میز، چند متر فاصله داشتیم و خلوت بود. فکر میکنم با کیک شکلاتی خوشمزه مون، آیس کافی یا یه همچین چیز خنکی خوردیم که افتضاح بود =)))))) از اونجایی که عکس محیط رو ندارم، اینی که از گوگل پیدا کردم رو میذارم تا آیندگان بدانند و آگاه باشند من بازم سعی کردم مراقب فاصله و این بحثا باشم -_-

     


     

     

     

     

     

     

     

     

     

     

    + همه اینا رو نوشتم که تهش برسم به اینکه یکی دو ساعت پیش، رفتم لباس بیرونی پوشیدم ( بیرون نمیخواستم برم =) ) و بعد که دوباره به پیژامه مود برگشتم، یه آخیش طولانی گفتم =)) طوری که خودمم تعجب کردم. خلاصه از یه طرف بیزاریم از کرونا و از طرفی، شدیم مرغک و با پیژامه همه ی کارای مهم مونو انجام میدیم. =))

     

    + راستی خیلی خوشحالم که امروز بالاخره کلاس ترجمه همزمان م تموم شد و حقیقتا آخــــــــــیش!

     

    * عنوان از آهنگ "دست خالی" از خواجه امیری

  • نظرات [ ۱ ]
    • فینگیل بانو
    • سه شنبه ۲ دی ۹۹

    لورکا، کافکا، رمانتیسیسم و چند روایت معتبر

    نشستم این سرِ دنیا و از مکالمه با استاد ب. بر میگردم. ب. همون بود که ترم 3 باهاش خواندن و درک مفاهیم پیشرفته داشتم. حقیقتا عجب مفاهیمی رو سر کلاسش میاورد :))) حالا مجال گفتن اونا نیست فعلا. این استاد ب.، استاد ِ مدعو بود. فقط یک ترم و فقط یک درس کلا داشت. اونم کلاس ما بود :) تنها کلاس 8 صبح ِ ترم 3 ام، کلاس همین استاد بود. منم که خوابالو! ولی آنچنان با ذوق و صورت دو نقطه دی، هر سه شنبه 7 صبح به دانشگاه عزیمت میکردم که حتی الانم یادمه. خلاصه گذشت و بعد از تموم شدن ترم مون، استاد ب. رفت اون سر ِ دنیا که از اول بود. بماند که یاد و خاطر ب. همواره در صحبت های گروه مون که خواندن با ایشون داشتیم، زنده بود. خلاصه گذشت و گذشت تا رسید به هفته پیش که استاد ش. آخر کلاس گفت فایل مطالب این جلسه رو برامون میفرسته. البته بعد از درست کردن یکی دو تا غلط که بخاطر کم خوابی دیشبش بوده. بعد حرف از بقیه اساتید شد.( استاد ش. مدیر دپارتمان مونه و گاهی از کیفیت بقیه کلاسها ازمون میپرسه)  خلاصه ما هم یهو یاد ب. کردیم و گفتیم آخ عجب درسی میداد ب. که اونم گفت اتفاقا دیشب همین ب. نصفه شبی پی ام داده بوده و داشتند گپ میزدن و این حرفا. بعد که دید ما چقدر با ب. اوکی بودیم، برگشت گفت میخواین دعوتش کنم هفته دیگه بیاد سر کلاس؟ ما هم از خدا خواسته. دیگه استاد ش. ویس رو فرستاد برای ب. که ب. جون سلام. هفته دیگه بیا کلاسم. ما هم خوش و خندان که ب. هفته آینده میاد سرکلاسمون. گذشت تا رسید به امروز. ساعت 1 استاد ش. اومد سر کلاس و گفت چه نشسته اید که ب. آخر کلاس بهمون ملحق میشه =))) ما هم منتظر آخر کلاس :))) چند دقیقه ی آخر کلاس، ب. وارد شد و گل درومد و این حرفا =) خلاصه بماند که چیگد ما ذوق کردیم همانا. در طی همون چند دقیقه گفت برای هفته آینده، ارتباط بین لورکا، کافکا، رمانتیسیسم رو در 3 جمله یا یک کلمه بگید. من شخصا حس کردم هزارساله کسی بهم تکلیف نداده این مدلی =))) دیگه دلا رو برد ترم 3 و گذاشت رفت تا هفته دیگه =)) من طاقت نیاوردم و بعد از ناهار یکم درباره ی این سه تا خوندم. و بعد یه لیوان چایی ریختم و آوردم توی اتاق رنگی و برق رو خاموش کردم و رفتم توی تخت. چون هم سردرد بودم و هم بخاطر اینکه دیشب کم خوابیده بودم، خوابم میومد. بعد رفتم سراغ اون بازی ای که فرفر معرفی کرده بود دو سه روز پیش: AMONG US . بازی جالبیه =)) تا اینکه یهو دیدم به به ببین کی وسط واتساپه؟! ب. جون :) اومده بود به دنبال اینکه ما چقدر از رمانتیسیسم و سورئال و اینا یاد گرفتیم توی کلاس مکتب که با استاد ف. داریم. (با استاد ش. ادبیات خودمونو داریم.) و وسط صحبت گفت در یک جمله رمانتیسیسم رو تعریف کن :| حالا من هنگ -_- دیگه با توجه به دانسته های خودم یه چیزی سرهم کردم و گفتم و خدا رو شکر مقام والای سوگلی رو از دست ندادم =))))) حالام اومدم اینجا همه ی اینا رو بنویسم. که یادم بمونه داشتن ِ استادی که استاد باشه چقدر موثره روی بنی آدم. :دی

    + شما دعا کنید که ترم بعد، یه درسی رو باهاش داشته باشیم باز. :(

     

  • نظرات [ ۲ ]
    • فینگیل بانو
    • شنبه ۱۵ آذر ۹۹
    بهشت آیَد !
    طـــرب آیَد !
    بهـــــار آیَد !
    ــــــــــــــــــــــــــــ
    + یاد ِ من باشد ، کاری نکنم که به قانون زمین بر بخورد ! ;)