۱۱ مطلب در دی ۱۳۹۵ ثبت شده است

من یک خانوم نیستم !

هوم ! من نمیتونم آروم و با طمانینه حرف بزنم. من نمیتونم بدو بدو نکنم ! نمیتونم وقتی کیف ام کوکه ، لی لی نرم ! نمیتونم پله های مدرسه رو آروم بالا پایین برم و دو تا دو تا نرم بالا ! استعداد من در پوشیدن ِ کفش پاشنه بلند در جایی بجز مهمونی ، صفره ! شایدم منفی ِبی نهایت! توانایی ِ اینو ندارم که وقتی توی آسمون ِ خدا ، یه عالمه ابرای کومولوس هست ، مثه یه خانوم ، سرمو بندازم پایین و راهمو برم! اصلا واسه همینم هست که خیلی زمین میخورم!! درخت انجیر ِ حیاط ِ مدرسه رو هم نگین دیگه! شما با وجود ِ اون همه انجیرای  گُنده ی زرد ، میتونین روی زمین بمونین و سر از بالای شاخه ها در نیارین؟ حالا هرچقدرم بهناز و زهرا بیان بگن " رفتنت اون بالا اصلا قابل درک نیست :| " و خب فدای سرم که قابل درک نیست! هر چقدرم که غزاله متنفر باشه از هر خوراکی ِ شیرین ای ، من به زور انجیر و شکلات بهش میدم! دختر بدی هستم که مامان هی میگه اینقدر شکلات و این چیزا میخوری ، صورتت جوش میزنه ولی من اصلا برام مهم نیست که روی گونه ام جوش وجود داره! یا مثلا اینکه هر وقت با سرویس بر نمیگردم ، میرم برای خودم از سوپری ِ نزدیک ِ ایستگاه اتوبوس ، دو تا آدامس خرسی ِ قرمز و زرد میخرم و اونی که جلدش زرد هست رو میخورم و منتظر میمونم تا اتوبوس بیاد. حالا غزاله هی بیاد بگه :" یه خانوم توی اتوبوس آدامس نمیجوه " :| شما میتونین موهاتونو خرگوشی نبندین ؟ به بیرون کاری ندارم ، ولی توی خونه که دیگه مقنعه ی سیاهی وجود نداره که موهای آدم زیرش بخواد خفه بشه! راحت میشه دو گوشی بست :))) حتی حتی حتی! کی بجز من کفش ِ لیمویی میپوشه توی مدرسه ؟ و پارسال خانوم ط. ( ناظم اون شعبه ) دعوا کرد و گفت مدرسه جای کفشای رنگی رنگی نیست خانوم ِ فینگیلیان! کدوم قانون ِ نانوشته ای هست که ما دخترا محکومیم سیاه باشیم توی جامعه ؟ اصلا اینها به کنار ! :) جامدادی ِ کدوم دانش آموز ِ چهارم دبیرستانی ای ، روش یه اسب ِ تک شاخ داره و روی اون ، یه سوارکار که اسمش "Cavalier" هست و من بهش میگم "شوالیه " ؟ :))))

 اصلا خانوم بودن و مثل یه بانوی با وقار رفتار کردن ، خیلی سخته! از خیلی هم خیلی تر! 

 

  • نظرات [ ۸ ]
    • فینگیل بانو
    • جمعه ۱۷ دی ۹۵

    مامان

    مامان ! قبل تر ها "مامانی " صدایش میکردم. خوب یادم هست. روزهایی که من 4 ساله بودم و مامان با هر بار شنیدن ِ "مامانــی " از زبان من ِ یدونه دختر ِ ته تغاری ِ خانه ، آنقدر ذوق میکرد که فقط باید دید! حتی الان هم که 14 سال از آن روز ها گذشته و من شده ام ورژن ِ 18 ساله ی همان دختر ِ ته تغاری ، گاهی که – به ندرت پیش می آید – مامان را به یاد ِ آن روز ها "مامانـی " صدا میکنم ، جوری میگوید " جان ِ مامان " که حتی خودم هم باورم میشود که انگار خود ِ خود ِ جانش هستم.

    مامان مثل ِ من عاشق ِ بیرون رفتن های مادر – دختری مان – که امسال از هفته ای یکبار به ماهی یکبار کم شده است و کنکور خر عست همانا – عاشق ِ گشت و گذار و خرید ِ چیز های کوچکی که من غر غر میکنم که "عِه ! مامان همینو بخر دل دل نکن دیگه! " و او با حوصله تر از همیشه میرود مغازه ی بعد و من همینطور حرص ِ مشکل پسندی اش را میخورم ، است. عشق طلا است مانند سایر مادر جان ها و گل را هم بر خلاف بقیه ی مامان های دنیا ، کادو محسوب نمیکند ! حالا من هی بروم از گلفروشی ِ سر ِ خیابان ، سه شاخه نرگس ِ شیراز بخرم و بیایم بگذارم وسط ِ اپن ! سه شنبه عصر ، برایم چای و میوه های قاچ کرده آورد. میگویم مامان تو را چه چیزی خیلی خوشحال میکند! همان جواب های کلیشه ای ِ مامان های دیگر را میدهد و بر خلاف همیشه نمیدانم بحث از کجا میشود که میرسد به من و روزهای دختر دار شدن مامان! با اینکه برای چندمین بار این اتفاقات را برایم تعریف میکرد ؛ اما من آنقدر ذوق مرگ ِ به دنیا آمدن خودم شدم که قطع به یقین در آن لحظه هیچ کس به اندازه ی من خوشحال از وجود داشتنش در دنیا نبود! مامان تعریف میکرد " روز در میان برنامه ی ثابت مان این بود که من خانه را جارو کنم و بعدش غذای ظهر را بگذارم روی گاز و تو بروی آماده شوی که دو ساعت برویم مهدکودک ِ نزدیک خانه ! هی تو سوار چرخ و فلک کوچک شان میشدی و من هی نگاهت میکردم! میگفتی مامان تو خیلی بزرگی که توی چرخ و فلک جا نمیشی ! و بعدش غش غش میخندیدی و با هم برمیگشتیم خانه. بعد ترش فائزه هی می آمد دنبال ات و با هم میرفتید خانه ی عمو جان و حتما آن آلبوم بزرگه که نصف عکس های 1 تا 5 سالگی ات آنجاست را دیده ای ! آن روز که آمدی هی گفتی مامانی ! مامانی ! خانوم عموجان مرا دعوا کرد ! همه اش گریه میکردی که مامانی ! مامانی ! مرا دعوا کرد ! را یادت می آید؟ از همان بچگی ات گَنده دماغ بودی اصلا ! ( :| ) " و مامان جان تعریف و ویژگی های گَندم را هی به رویم می آورد! و ما نیز دو نقطه دی وار ایشان را نگاه میکردیم. شب بعدش که من از کلاس شیمی آمدم، من گفتم :"مامان بریم سر راه لازانیا بزنیم بعدش بریم خونه؟ " و اینگونه بعد از مدتهای مدیدی با هم شام بیرون بودیم! آقای پدر نیز این را به عنوان یک اصل مادر - دختری قبول داشته و از اینکه غذا برایش میگیریم و او تنها غذا میخورد ؛ ناراحت نمیشود!

    همین الان نیز از پذیرایی ندا آمد که :" بهـــــــــاره! بیا اینجا بشین خب ! حوصلم سر رفت از بس تلویزیون ( شما بخوانید آی فیلم -_- ) نگاه کردم." و ما نیز باید برویم ور دل مامان جانمان !

    + نویسنده ی نوشته های بالا یک عدد دختر ِ ته تغاری عست که دو برادرش رفته اند سر خانه و زندگی شان و در خانه تنها شده است.

    + به قول جولیک ، مادر جان هایتان پابرجا :]

    + لبیک به چالش ِ خوب ِ جولیک 

     

  • نظرات [ ۶ ]
    • فینگیل بانو
    • پنجشنبه ۱۶ دی ۹۵

    تو در میان ِ گل ها ، چون گل میان ِ خواری :))))

    + خواب های چرند و پرندی که دو شب است دارم میبینم را کجای دلم بگذارم همانا؟ خواب که نه ! بهتر است بگویم کابوس ! دو شب پیش خواب دیدم که آقای واو. عزیزمان دارد جلوی چشمانمان جان میدهد و من هم فقط نگاه میکنم! انگار که مثلا دست و پایم را بسته اند و ول کرده اند وسط آن صحنه ی دلخراش! بعدش هم دیدم که دیگر آقای واو. ای در جهان وجود ندارد و با چند نفر که یادم نیست که ها بودند ، رفته ایم خواجه ربیع! خواجه ربیع یک جایی است اطراف مشهد که من تا به حال پایم را در آن نگذاشته ام. و بیدار شدم! البته که آقای واو. دو هفته پیش تعریف میکرد که پدرش در خواجه ربیع دفن است! در هر حال دومین خواب وحشتناکی بود که در عمرم دیدم و از خواب پریدم!

    دیشب هم خواب دیدم که آقای الف. مرا انداخته و گفته که ترم بعد هم می اندازد! و جالب تر اینکه من باز هم فقط نگاه میکردم کلا ! و باز هم انگار علاوه بر اینکه دست و پایم را بسته اند ، یک چسب ِ گنده هم روی دهانم زده اند و من لالم ! که بگویم حالا مثلا به فلان علت موجه ، نمیشود دوباره با غائبین امتحان دهم؟

    + خاله جان چند روزی میشود که آمده مشهد. دیگر حداقلش این بود که هستی جان ِ ما را میگذاشت گوشه ی کیفش و می آورد برایمان! هستی تنها دختر خاله ی دنیاست که یک سال و 5 ماهش است! و من هی او را میبینم و هی غش و ضعف میروم فقط! البته لازم به توضیح است که وقتی می گویم " خاله جان " منظورم اکیدا بزرگ ترین خاله است و آن دو تا خاله ی دیگر را تحت عنوان ِ خاله فلان و خاله بهمان صدا میکنیم! و بجای فلان و بهمان ، اسمشان را میگذاریم. این استثنا فقط برای مامان و بزرگ ترین خاله صدق میکند البته! همان طور که من و مسعود و صالح ، بزرگ ترین خاله – که از مامان کوچک تر است – را خاله جان صدا میکنیم ؛ مصطفی و رحیم - بچه های همان خاله جان که اولی هفت سال و یک روز از من بزرگتر است و مدیریت میخواند و دومی دو سال از من کوچک تر و امسال رفته است ریاضی فیزیک! - هم مامان را خاله جان صدا میکنند! و موضوع چقدر پیچیده شد بواقع!!

     

     

    + راستی این را هم یادم رفت بگویم :-) شنیده شده هستی جانمان ، داداشش را "داداتی" صدا میکند! و چقدر این فسقلی زود به حرف آمد فقط! ^---^

    + آنقدر دلم برای کلاس زبانم تنگ شده که حدی ندارد :-) یکم دیگر تنگ شود ، میروم زنگ میزنم و میگویم فلانی چه روز هایی کلاس دارد و آخرش میروم مینشینم در آن کلاس دوست داشتنی که دلم برای "دیسکاشن" های پایان کلاسش ، یک ذره شده است :-)

    بعدا نوشت : دیروز زهرا زنگ زده ، مامانم تلفنو جواب داد و بعدش منو صدا کرد. رفتم پای تلفن ، زهرا میگه کجا بودی که دیر اومدی؟ میگم تو اتاقم بودم :| میگه :" داشتی کروکی میکشیدی باز؟ :| " و دوستان عزیز ! من دیگه هیییییچ صوبتی ندارم :|

     

  • نظرات [ ۴ ]
    • فینگیل بانو
    • سه شنبه ۱۴ دی ۹۵

    کروکی کشیدم وقتی کروکی کشیدن مد نبود :|

    + =) سر ظهر گفتم یکم بخوابم و بعدش ناهار بخورم و برم ادامه ی زیست . قبل از خواب، یه شعر یا شایدم یه نوشته ی قشنگ اومد توی ذهنم و تنبلی کردم نرفتم بنویسمش =) الان هر چی فکر میکنم یادم نمیاد چی بود =)

     

    + امتحانا شروع شده و شنبه زیست دارم :دی چهار شنبه هم زبان بود=) خدایی 80 تا تست زبان خیلی زیاده برای امتحان :|

     

    + دیروز با خانوم خ. ( شیمی ) کلاس داشتم. توی تایم استراحتمون حرف از دانشگاهش شد و گفت 10 تا سوال در آورده برای دانشجو هاش =) بهش میگم خانوم خ. ! گناه دارن =) آسون طرح کنید براشون =) اونم میگه الان که تستای 100 درجه ی گاج رو باید تو حل کنی =) بهش میگم خب من کنکور دارم =) اونا گناه دارن :| یجوری اصرار میکردم که سوالاشونو آسون طرح کنه انگار من میخواستم امتحان بدم =)

     

    + خدایی تا لیریک یه آهنگ خارجکی رو نخوندین و نفهمیدین ، همینجوری توی فولدرتون نگهش ندارین =) والا ! =)

     

    + دوشنبه با آقای قاف. کلاس داشتیم. ( دوشنبه ها ما تعطیلیم کلا ولی اون روز باید میرفتیم که نوسان رو کامل میکرد برامون ) بعدش با زهرا ( همون دوستمون که اینجا رو میخونه و کامنت هاش رو فیس تو فیس بیان میکنه :| ) موندیم مدرسه و نوسان حل کردیم و خودمونو خفه کردیم در حقیقت =) آهان البته بعد از فیزیک ِ آقای قاف. با خانوم خ. ( حل تمرین آقای قاف. که هفته ی پیش کلاس رو کنسل کرد و من گم شدم توی خیابون =) ) داشتیم. حقیقتا عین خودمون بود =) تا حدی باهاش راحت بودیم در عرض یک ساعت و نیم که ملیکا و کیمیا اومدن ادای معلما رو در آوردن =) ملیکا ادای آقای میم. ( شیمی ) رو در آورد و کیمیا ادای آقای قاف. رو =))) تا جایی که خانوم خ. گفت بچه ها ادای آقای قاف. رو اونقدر خوب در آوردن که من وقتی دارم با آقای قاف. صحبت میکنم ، قشنگ اون صحنه ها میاد جلوی چشمم و خندم میگیره وسط حرف زدن =)))  جدای از اینا ، تنها کسی بود که از اصطلاحات ما استفاده میکرد برای فهم بیشتر ِ درس =) سه سال از ما بزرگتره فقط :] ساعت 12 کلاس خانوم خ. تموم شد و من و زهرا رفتیم کلاس 403 و نوسان حل کردیم با هم. ناهار هم سفارش دادیم :دی داشتیم با هم ناهار میخوردیم توی کلاس و همین جور از جاهای مختلف با هم حرف میزدیم. بعد به این نتیجه رسیدیم که چقدررر حرف ِ نگفته داشتیم ها !! یهو گفتم اوف چیگد فضا رمانتیک شد =) الان یه آهنگ میچسبه . خعلی شیک تبلتشو در آورد و آهنگ گذاشت =) همینجور پلی میشدن تا رسید به هوا دونفره اس =) و جا داره بگم همونجا یهو باد اومد و خورد به شیشه ها =))) بوی پاییز میومد :))))

     

    + جدیدا آقای الف. ( ریاضی :دی همون که 20 سال پیش ژیان داشت =) ) خاطره هایی تعریف میکنه که قابل نوشتن نیست =) البته یک شنبه توی تایم استراحتمون تعریف میکرد که دیشب ( ینی شنبه شب ) یکی از دانش آموزای سال 73 اش براش یه عکس فرستاد که توش ژیانش هم بوده =) عکسو به ما هم نشون داد =) در حقیقت ما ردیف اول بودیم و دیدیم خب =) شما 20 تا دانش آموز پیش دانشگاهی رو تصور کنید که معلم ریاضی شون بین شون ایستاده و بک گراند تصویر فوق ، یه ژیان سفیده که چرخاش برق میزنه :)))) ینی جدای از خود ژیان و اینکه خدایی فازشون چی بوده رفتن وسط خیابون ایستادن با معلمشون و ژیانش عکس گرفتن ، قیافه ی خود ِ آقای الف. از همه فان تر بود =) ینی 180 درجه تفاوت کرده ها =) شاعر با دیدن ِ همین عکس فرمود " موهاش دریا بود اصن " =))))

     

    + اینم بگم شاد شید =) همون یک شنبه بعد از اینکه عکس ژیان و اینا رو نشون داد ، به آقای الف. میگم آقای الف. چند تا از دانش آموزای 93 تون ، توی فیس بوک براتون فن پیج درست کردن ، عکس ژیان و اینا رو گذاشتن =) گفت عه ! من فیلتر شکن ندارم خانوم فینگیلیان =) نمیتونم ببینم =))) هیچی دیگه آب شدم رفتم توو زمین =) میخواستم بگم ما از اون خونواده هاش نیسدیم داداچ -_- یهو غزاله پرید وسط مکالمه که " آقای الـــف. ! تازه بهاره توی وبلاگش از شما هم نوشته " o_O منو میگید ! اصن در کسری از ثانیه پودر شدم :|

     

    + یک شنبه تا 4 موندم مدرسه و کارامو انجام دادم و بعدش باید میرفتم کلاس خانوم خ.(شیمی ) که نزدیک مدرسه بود. سر راه ، رفتم یکی از همون دو تا مرکز خرید که توی پستای قبل گفته بودم. طبقه همکف ش هایپر مارکت بود و منم ناهار نخورده بودم. تو ذهنم بود برم یه سالاد الویه کوچیک بگیرم با نون باگت یه نفره. بعد باز فکر کردم ، دیدم قر و فر ش زیاده =) یه ساندویچ کالباس خریدم اومدم نشستم دور میدون که سیف پارک (safe park) عه :دی (یک ماه پیش ، متن ِ درس 4 عه کتاب زبانمون درباره ی زلزله بود و آقای ع. گفت که همین فضای سبز دور این میدون ه سیف پارک محسوب میشه. سیف پارک یه مکان ِ عمومی داخل شهره که وقتی زلزله بیاد ؛ یجور پناهگاه ِ رو بازه و مردم اگه در اون منطقه بایستند ، خطری تهدید شون نمیکنه. سیف پارک ها هیچ درختی ندارن و چند تا سکو که چمن کاری شده اس ، و چراغ های متفاوت از تیر چراغ برق معمولی هست رو دارن. ) من اون نقطه صورتی عه هستم :دی و سبز ها همون سیف پارک عه اس . پنج ضلعی ِ پایین عکس ، مدرسه است. اون دو تا مستطیل نارنجی ها همون مراکز خرید هستند. پل هوایی رو مشاهده مینمایید در قالب دو تا مستطیل خاکستری و مثلث زرد سمت چپ هم ایستگاه اتوبوس ه :دی

     

     

    پ.ن: دل خجسته ای دارم که نشستم کروکی میکشم :| 

  • نظرات [ ۵ ]
    • فینگیل بانو
    • پنجشنبه ۹ دی ۹۵

    همایش جمعه خود را چگونه گذراندید ؟ :|

    سر کله صبح از خواب برخاسته و دست و روی خود را شسته و لقمه ای چند نان و پنیر و گردو بر بدن زده و سپس با نام و یاد خدا ، دوان به سوی ِ مدرسه که حوزه ی آزمون ِ کانون مان است راهی شدیم ! 7:40 آزمون را شروع کرده اَند اَفتِر دَت ، سوالات را یکی پس از دیگری ( :| ) جواب داده و عمومی هایمان تمام گشت و دفترچه ی اختصاصی را اُپن نمودیم و دقیقا وسط ِ سوالات زیست ِ پیش دانشگاهی – که ده تای دومش گواه بود – بودیم که یهو اومدن گفتن " پاشین بیاین اتوبوس منتظره دم در " :| و خب لااقل من به فیزیک و ریاضی و شیمی نرسیدم :| دوان دوان رفتیم پایین و یکم کارای متفرقه انجام داده و پریدیم توی اتوبوس :| از این اتوبوس زرد قدیمی ها که چند سال پیشا – سالای 86 اینا گمونم :))) – اومده بود برامون =) ولی خدایی چه گنجایشی داشت ها :| 120 نفر آدمو سوار کرد ؛ برد با خودش :| اگرچه که دست من شمال شرق ِ کبد ِ غزاله بود و پای غزاله هم زیر صندلی جمع شده بود و اصن یه وضی بود بواقع :))))

     

    در پارت اول ، که از 10:30 تا 14:15 بود ، آقای قاف. نوسان رو شروع کرد. خیلی خوب بود و اصلا ته ِ نوسان رو در آورد برامون :دی فقط یه نکته ای رو بگم براتون :| عایا از اپلیکیشن ِ باد صبا استفاده میکنید؟ عایا شما دانش آموزید و ده روز عست که تلفن ِ همراهتان را به خانوم والده تقدیم کرده و توی همایش استثناً از تلفن ِ ددی جان تان استفاده میکنید؟ عایا شما کلهم گوشی را روی اِیر پِلِین مود ( بر وزن ِ فامیل ِ آقای الف. حتی =)) بعله ما خیلی شاخیم و اینها ! :| ) گذاشته اید تا تلفن ددی گرام وسط همایش دیلینگ دیلینگ زنگ نخورد؟ عایا جلسه ی پیش از آقای قاف. من باب ِ ضبط صدایش اجازه گرفته اید و او نیز اوکی را داده عست ؟ عایا شما گوشی را پایین ِ استیج گذاشته اید تا صدای آقای قاف. را ضبط کند؟ عایا اذان ِ ظهر به وقت ِ شهرتان نزدیک عست؟ :| عایا شما بی خبرید که ددی جان باد صبا داشته و این اپ ِ جیک جیکی دو دقیقه قبل از اذان شروع به اذان گفتن و اینها میکند؟ :| عایا پی بردید که چه شد ؟ :| وسط صحبت ِ آقای قاف. یهو صدای الله اکبر ِ اذان میاد =))))) کل سالن پوکیده و آقای قاف. در به در دنبال ِ گوشی یا تبلتی که داره اذان میگه =)))) داشت تک تک گوشی یا تبلت هایی که پایین ِ استیج بودن رو چک میکرد =))) منم خیلی ریلکس داشتم سوال میخوندم و جوابشو محاسبه میکردم خیر سرم =) یهو دیدم غزاله از جلو جیغ میزنه بهاره بهاره برو گوشیتو خاموش کن :| =))) هیچی دیگه رفتیم خاموشش کردیم :| ولی خیلی زشت شد به نظرم :||||

     

    بعدش وسطای همایش ( گمونم ساعت 12:45 بود ) بهمون استراحت داد :دی اصن جملات ِ باحال و خفنی داره این آقای قاف. :دی گفت یه شکلاتی چیزی بخورید برگردین زود =) نیام از ته ِ وکیل آباد جمع تون کنم =))) یهو یکی از ته ِ سالن گفت :" ته وکیل آباد باغ وحشه " =)))))))) وکیل آباد یه بولوار ِ درازه که یه طرفش میره طرقبه- شاندیز و کوهستان پارک و یه طرفشم میره پارک ملت و میدون آزادی =)

     

    خلاصه تایم استراحت تموم شد و تا خود ِ 14:20 سوال حل کرد و بعدش بخش خوشمزه ی همایش شروع شد ( چشمان ِ قلبی :دی ) دوباره اکیپ دور هم جمع شدیم و رفتیم توی سلف . بماند که غزاله یه اعمالی قبیحه ای انجام میداد وسط غذا که ملت نگاه میکردن ، فکر میکردن خل شده :| مثلا از اینور ِ میز جیغ میزد که :" آیــــــــدا ! برنج نخور سیر میشی ( o_O) کباب بخور ( :| ) " :| یا مثلا "خیارشور میخوای بهناز؟ حله ! " ( اینجا یک چهارم خیارشور های سر میز اردو رو میاره میذاره وسط میز :| ) یا مثلا الکی سمت راست رو نگاه میکنه میگه "مهندس ته دیگ بیار " :| حالا این مهندس کیه؟ :| آقای ی. ملقب به مهندس :| در حالیکه اصلا آقای ی. هنوز نیومده بود ها و صرفا جهت ِ مسخره بازی این کارا رو میکرد :| بماند که دفعه ی آخری که مهندس رو صدا زد ، یهو دید آقای ر. انگشت ِ تحیر به دهان گرفته و داره میز ما رو نگاه میکنه :| آقای ر. - برادر ِ همون آقای ر. هست که قراره برای هندسه بیاد- اینجا مسئول ِ برگزاری همایش بود.

     

    و بعد از ناهار با همون اکیپ ِ فوق الذکر رفتیم کل هتل رو دور زدیم :| همایش توی آمفی تاتر یه هتل برگزار شده بود. و اصلنم سمت زمین تنیس و اینا نرفتیم :))))) خدا شاهده =) بماند که یکی داشت میرفت زمین تنیس و مینا از بالای پله ها به بنده خدا گفت :" عه ! منم بیام تنیس؟ " :| اونم بی حیا استقبال کرد گفت بیا :|||

     

    بهدش برگشتیم و پارت آقای ی. ( یا همون مهندس غزاله اینا :| =))) ) شروع شد. همه خواب =) انگار داشت لالایی میخوند فقط =))) دیگه ساعت شیش شده بود یهو غزاله گفت :" بچه ها چقد پول دارین! من پودر شکلات داغ  دارم ، بریم تریا استراحت " =) ماهام پولا رو گذاشتیم روی هم و لبیک گویان با غزاله و میترا و سما و مشکات رفتیم تریا =) فضا به قدری سنگین و اینا که به محض ورود ما تریا پودر شد =) البته منم سه تا پودر کاپوچینو همرام بود و اونم برداشتیم و 5 تا آبجوش سفارش دادیم =) توجه کنید که فقط 5 تا فنجون آبجوش =) گارسون (؟ :| ) اومد و خعلی خفن طور فنجون و قوریش رو گذاش و چشمش به پودرای ما افتاد وپوزخندی زده و گفت :"خانم ها ! پودر ممنوعه ! :) " :| غزاله هم گفت اوکی آبجوش خالی میخوریم =)))) خلاصه مثه این آمازونیا همشو قاطی کردیم و میز به فنا رفت قشنگ =) ینی روش یه لایه کامل پودر بودا :))) داشتیم نوش جان میکردیم که یهو آقای ر. سر رسید و با چشمانی از حدقه در اومده فرمودن :" خوش میگذره خانم ها ؟ همایش دارین ها ! " غزاله دوباره فرمود :" شمام بفرمایید آقای ر. ! جاتون خالی " o_O =) همه ی پول ها دست من بود و من رفتم حساب کنم ! خیلی شیک و مجلسی وار و با اعتماد به سقفی ستودنی به صندوقدارش گفتم :"صورتحساب ما رو لطف کنید" اوشونم کلی تعارف تیکه پاره کرد و من اینجا هم چنان اعتماد به سقف داشتم و گفتم ماکسیمم 6 تومن میشه دیگه =) توجه کنید که ما فقط 15 تومن پول داشتیم روی هم رفته =) یهو گفت قابل نداره ها ! ولی میشه 14 تومن :| پولشو دادم و ضمن اینکه دعا میکردم فقط پول ها رو دقیق شمرده باشیم و یه وقت کمتر از 15 نباشه =) تازه 200 تومن هم تخفیف داد دوستمون :) :||| برگشتم پیش غزاله اینا ، غزاله پرسید رنگ به رنگ شدی چرا ! =) و اینجانب نیز تاکید داشتم فقط بریم بچه ها =) و دم در آمفی تاتر بهشون گفتم که 14 تومن شده و اینا و آنان نیز فریاد آزادی خواهی و تورم سر دادن که کجاست آن کلید روحانی و نورانی پس؟ =) والا نزدیک بود بریم بجای پول ، ظرفای ناهار رو بشوریم براشون :||||| هنوز من اول ِ سفارشمون پیشنهاد دادم که دو تا کیک شکلاتی هم بگیریم :))))

  • نظرات [ ۵ ]
    • فینگیل بانو
    • سه شنبه ۷ دی ۹۵
    بهشت آیَد !
    طـــرب آیَد !
    بهـــــار آیَد !
    ــــــــــــــــــــــــــــ
    + یاد ِ من باشد ، کاری نکنم که به قانون زمین بر بخورد ! ;)