یک شنبه شب :

اون برگه ای که غزاله برام نوشته بود رو گذاشتم روبه روم و فقط نگاهش میکردم !

:)

 

دوشنبه :

راس 6:50 بیدار شدم و یه دوش گرفتم و لباس پوشیدم و رفتم پشت بوم دنبال بابا ! چرا دنبال بابا و بابا اون وقت صبح ، اون بالا چیکار میکرد حتی ؟ :دی طبق معمول ِ آذر ِ هر سال ، گل و گیاهای توی پارکینگ مون ( من مینویسم گل و گیاه ، شما بخونین دخترای بابا ! :دی ) باید میرفتن توی گلخونه ی کوچیکی که بالای پشت بوم ساخته شده! :] و بابا مشغول ِ جابجا کردن ِ اونا بود! :] خلاصه گذاشتن ِ پایمان همانا و یخ زدن ِ تک تک مولکول های هاش دو اُ عه بدنم همانا ! O_o به همین برکت ( دارم پرتقال میل میکنم :دییییییی ) یجوری هوا سرد بود که پرنده پر نمیزد :| تازه یه چیزایی هم تو هوا بود که نمیشد بگی برفه یا بارون! :| القصه سرما که تا مغز ِ استخوون ما رفت :| ، دیدیم آقای پدر بالا نبودن و توی پارکینگ بودن! -_- ما هم کیف و کتاب و شال گردن جانمان رو برداشته و دوان دوان رفتیم پایین که آقای پدر ما رو برسونن سالن مطالعه! :]

خیلی فضای خوبی داشت و اینکه خلوت هم بود و رکورد هم زدم برای ساعت مطالعه توی روزای تعطیلم! :پی ظهر هم خورشت ِ مرغ ِ مامان پز بهم تزریق شد و توی تایم ناهار کلی با غزاله غیبت کردیم و صحبتای دیگر! :دی این عکس هم در واپسین لحظات ِ مطالعه و در حالیکه جفتمون له ِ له استیم ، گرفته شده عست! =) عاشق اون گلدونه شدم و اینکه مدیونین با خودتون بگید چیگد خوراکی رو میزه :| چون اینا یک پنجم آذوقه امون بود -_-  همانا کنکوری نیسدید و درک نمیکنید اصنشم! -_- راستی غزاله اس ، اونوریشم من :| =)

 

 

+ من به مامان بابا حق میدم که نگران من باشن ولی بهشون اطمینان دادم و حتی خواهش کردم که نگران من و چیزایی که به من مربوطه نباشن و حتی خودم میتونم از پسشون بربیام و قول هم دادم اگر هر مشکلی ، هرجا بود ، بهشون میگم! مگه من چقدر خودخواهم که بخوام بگم فقط به من و کنکور ِ من فکر کنین! حتی بهشون گفتم واقعا چیزی که الان توی اولویته برای اونا ، مسعود هست توی این یکی دو هفته ی پیش رو ! و نه من! این همه فشار برای قلب ِ سالمی که مثل ساعت کار میکنه هم خطرناکه ، چه برسه برای اونا! فقط آرزومه که همه چی خوب باشه و اگر پایانی هست ، اتفاق بدی بعدش نیوفته!

 

سه شنبه :

صبحش اونقدر خوابم میومد که به زور ِ جیغ جیغ های مامان بیدار شدم و غرغر کنان بعد از اینکه صورتمو شستم ، اومدم تو اتاقم تا حاضر بشم ، حدس بزنین چه منظره ای دیدم! :] دقیقا روبروی پنجره بودم که دیدم عه وا خاک عالم !!!! یه چیزای سفیدی پشت پنجره اس ! برف ! :] اونوقت مگه میشه خواب از کله ی آدم نپره و با شوق ، اون جوراب بنفش پشمی ها رو ته ِ سبد جورابا در نیاره ؟ :)))))

 

+اندازه ی خودمونو بدونیم و پامونو از مرزی که برامون تعیین شده ، جلو تر نذاریم!

خب من همیشه عادت دارم ، برای هر کسی یه مرزی تعریف میکنم و تا همون مرز بهش اجازه میدم بهم نزدیک بشه و یجور دایره ! دایره های متحد المرکزی که توی هم ان و من مرکز ِ اون دایره ایستادم و همیشه اینجوری تصور کردم که اونی که تعیین میکنه کی تا کجا باید بیاد نزدیک من ، خود ِ منم! هرچقدر شعاع ِ دایره ی ارتباط کمتر ، به من و درون ِ من نزدیک تر! دایره های با شعاع ِ بیشتر هم غریبه تر هستن برای من عمدتا ! البته شعاع این دایره ها میتونه کم و زیاد بشه . و اون به شناختی بستگی داره که من طی زمان از فلانی پیدا میکنم و ممکنه دوست داشته باشم شعاعش کمتر بشه یا بیشتر ! آدمایی که روی دایره های اول تا چهارم از من هستن ، برام هم خودشون مهمن ، هم تک تک کلماتشون! بقیه دایره ها چندان اهمیتی ندارن! و چه حرف بزنن و چه نزنن اونقدر تاثیری روی من نمیذارن!

گاهی این آدمای دایره ی پنجم به بعد اونقدر برام بی اهمیت میشن که حتی اگر طرف برام یه متن کوتاه – چرت و پرت یا جملات قشنگ – توی دفترچه یادداشتم بنویسه ، نه تنها اونو نا فهم فرض میکنم که پاشو از دایره اش فرا تر گذاشته ، بلکه اون برگه رو جدا میکنم و میندازم توی سطل زباله ! همین قدر خودخواه ( ؟) که دلم نمیخواد توی دفترچه ای که من دوست دارم ، خط و اثری از فلانی که نسبت بهش خنثی ام باشه!

برعکس ! دارم دوستایی رو که حاضرم باهاشون توی یه ظرف عدسی بخورم یا اجازه بدم به ناهارم ناخونک بزنه! ( تازه منی که اینقدر حساسم روی این موضوع و اَه اَه پیف پیف میکنم برای هر چیزی ! =) )

                           

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

دیروز و امروز رو آخر شب مینویسم ! :] 

عنوان به موضوع بی ربط عست و عنوانی دیگر نداشتیم همانا !