تا 9 کلاس زیست داشتم.  یک ربع به هشت رسیدم مدرسه ! با یک ربع تاخیر. رفتم آخر ِ کلاس ، کنار ِ مینا نشستم. با 403 ادغام بودیم. دستام لال شده از نوشتن ِ همین یکی دو خط ! 95 لعنتی تر داره میشه ! مینا به اون دختره ی جلویی که 403 ای بود و اسمشم یادم نیست ، گفت آنیتا کیه ؟ اونم آنیتا رو روی عکس ِ دسته جمعی ِ کلاسی شون که روی دیوار ِ کنار ِ مینا بود ، نشون داد. همون عکسی که روز دانش آموز از همه ی کلاسا گرفتن ! من اصلا نمیدونستم چرا باید مینا برای آنیتا ناراحت باشه ! یا حتی نمیدونستم چرا خانوم شایگان امروز مانتوی سیاه پوشیده ؟ چرا هیچ کدوم از 403 ایا با یونیفرم مدرسه نیستن ؟ یا چرا همشون سیاه تنشونه ؟ چرا این کلاس ِ زیست ِ کوفتی تموم نمیشد ؟ خانوم شایگان زودتر کلاسو تموم کرد و 403 ایا داشتن میگفتن کجا با چی برن مسجد الزهرا ! اصلا اونجا چه خبره مگه ؟ دهه فاطمیه که دیروز تموم شده و مگه میشه همه ی اینا برای دهه فاطمیه برن مسجد اصلا ؟؟؟

کلاس تموم شد. به مامان زنگ زدم. سه ماهه مامان بهم گفته بیا با هم بریم کفش بخریم . منم نه حوصله ی بازار گردی داشتم و نه وقتی وجود داشت که کاملا بتونم برم خرید ! به مامان گفتم مامان میتونی تا ده و نیم بیای فلان جا ؟ مامان یکم مکث کرد گفت باشه ده و نیم میام فلان جا ! فلان جا قرار گذاشتیم که بریم بازار. من 10 فلان جا بودم . گفتم هنوز مونده تا مامان برسه ! برم از کتابفروشی ِ روبروی خیابون ، یه تقویم 96 بخرم ! مثل هر سال که از همون کتابفروشی ، تقویم سالمو میخرم. رفتم اون سمت ِ خیابون و کتابفروشی بسته بود. سر برگردوندم که دیدم یه مسجده ! من هزار بار این خیابون رو بالا پایین کرده بودم . یکبارم ندیده بودم که مسجدی باشه این جاها ! مراسم ترحیم بود !! من اینور ِ خیابون بودم و روبروم یه مسجد با یه عالمه دسته گل و بنر تسلیت ! یه درصد فکر کردم نکنه این مسجد الزهرا باشه ؟ خودش بود !!!! دیروز توی کانال مدرسه ، یه عکس از اعلامیه ی ترحیمی که توسط دو تا خانواده توی روزنامه خراسان منتشر شده بود رو گذاشته بودن ! هیچ کدوم از اون دو تا فامیل برای من آشنا نبودن . روی همه ی بنر ها هم همون دو تا فامیل بود ! یکم که به مغرم فشار آوردم یادم اومد که فامیل ِ آنیتا چیه و چرا روی همه ی بنر ها هم هست ! در نهایت فهمیدم که مامان آنیتا فوت کرده بود و همین الان که من اینجا ایستادم و منتظرم که مامانم بیاد ، اون روبرو مراسم ترحیم ِ مامان آنیتاست. و برای همینم بود که همه ی 403 ایا مشکی پوشیده بودن و میخاستن برن مسجد الزهرا ! برای همینم بود که شایگان مانتوی مشکی پوشیده بود برای اولین بار ! برای همینم بود که کلاس زود تعطیل شد ! ولی چرا من باید همونجا قرار بذارم با مامانم !! یادم نمیاد چجوری رسیدم اون طرف خیابون و چرا اصلا نمیشنیدم که گوشیم داره زنگ میخوره یا چرا چند ثانیه بعدش مامان داشت صدام میکرد و من فقط داشتم همون مسجد رو نگاه میکردم !

 

 

+ قرار نبود مرگ اینقدر نزدیک باشه !

+ گاهی دلم میخواد دست ِ تمام ِ آدما رو بگیرم بگم نَمیرید ! نَمیرید ! ولی منفعل تر از هر وقتی فقط میتونم گریه کنم براشون.

+ دعا کنیم هیچ جا ، هیچ اتفاق بد ِ دیگه ای نیوفته تا سالمون نو بشه ! تا حالمون عوض بشه !