۴ مطلب در اسفند ۱۳۹۵ ثبت شده است

Hello Kitty :))

 

+ در واقع فینگیلی هستیم که میریم برای خودمون ، ظرف ِ غذای کیتی دار میخریم و هی از جعبه درش میاریم و نگاهش میکنیم فقط :))))))

 

+ روایت داریم فرد ِ مذکور در بند ِ بالا ، دو - سه شب ه میشینه روی تختش و هندزفری شو با چسب ِ رنگی رنگی ، خوشگل سازی میکنه و هنوز تموم نشده :دی و الانم هی چشمش میوفته به هندزفری ِ گوگول تر از هر وقتش ، و ذوق میکنه همش =)

 

+ همه ی اینا به کنار ، رنگ ِ سال چرا زیتونی ه ؟ =))))))))))) لباسم خز شد اصن =))) ایشه =)

 

+ یه خبر ِ خیلی خیلی قشنگ و باعث ِ " ^----^ " ِ این هفته چی بود ؟ :] فردا شب ، عقدکنون ِ فائزه اس :) و من ذوق مرگ ِ اینم که قبل از اینکه مهمونا بیان ، برم توی اتاقش و اونم از استرسش بگه :))))) حس میکنم انگار عقد ِ خواهرمه مثلا :))) فائزه دخدر ِ ته تغاری ِ یدونه عمو جان ِ دنیاست :]

 

+ اینکه از چون و چرای ِ روند ِ برنامه هاااا چیزی نمینویسم ؛ دلیل بر این نیست که اجرا نمیشن ! شاید دلایل ِ واضح و غیر واضح ِ دیگه ای داشته باشه مثلا :دی

 

+ روز مادر کِی عه آقا ؟ :دی کادو چی بخریم اصلا ؟ =)))) پیشنهاد ِ مامان ِ من انگشتر ه =)))) اونوقت من کلا از طلا بیزارم =))) در حقیقت نمیدونم چرا همه ی مامانا طلا دوست دارن -_____- مثلا بچه ی من راحته =) پنجاه سال دیگه ، میره یه پاپیون ِ صورتی یا مثلا یه جوراب ِ قایق دار میخره برای مامانش و اینم میشه هدیه ی روز ِ مادر =)) راستیییییییی ! اون جوراب خرسی عه که قرار بود بخرم ، در نهایت شد یه جوراب ِ قایق دار که زرد و آبی عه ^-^

  • نظرات [ ۴ ]
    • فینگیل بانو
    • چهارشنبه ۱۸ اسفند ۹۵

    حَوِّل حالِنا اِلی احسَنِ الحال

    تا 9 کلاس زیست داشتم.  یک ربع به هشت رسیدم مدرسه ! با یک ربع تاخیر. رفتم آخر ِ کلاس ، کنار ِ مینا نشستم. با 403 ادغام بودیم. دستام لال شده از نوشتن ِ همین یکی دو خط ! 95 لعنتی تر داره میشه ! مینا به اون دختره ی جلویی که 403 ای بود و اسمشم یادم نیست ، گفت آنیتا کیه ؟ اونم آنیتا رو روی عکس ِ دسته جمعی ِ کلاسی شون که روی دیوار ِ کنار ِ مینا بود ، نشون داد. همون عکسی که روز دانش آموز از همه ی کلاسا گرفتن ! من اصلا نمیدونستم چرا باید مینا برای آنیتا ناراحت باشه ! یا حتی نمیدونستم چرا خانوم شایگان امروز مانتوی سیاه پوشیده ؟ چرا هیچ کدوم از 403 ایا با یونیفرم مدرسه نیستن ؟ یا چرا همشون سیاه تنشونه ؟ چرا این کلاس ِ زیست ِ کوفتی تموم نمیشد ؟ خانوم شایگان زودتر کلاسو تموم کرد و 403 ایا داشتن میگفتن کجا با چی برن مسجد الزهرا ! اصلا اونجا چه خبره مگه ؟ دهه فاطمیه که دیروز تموم شده و مگه میشه همه ی اینا برای دهه فاطمیه برن مسجد اصلا ؟؟؟

    کلاس تموم شد. به مامان زنگ زدم. سه ماهه مامان بهم گفته بیا با هم بریم کفش بخریم . منم نه حوصله ی بازار گردی داشتم و نه وقتی وجود داشت که کاملا بتونم برم خرید ! به مامان گفتم مامان میتونی تا ده و نیم بیای فلان جا ؟ مامان یکم مکث کرد گفت باشه ده و نیم میام فلان جا ! فلان جا قرار گذاشتیم که بریم بازار. من 10 فلان جا بودم . گفتم هنوز مونده تا مامان برسه ! برم از کتابفروشی ِ روبروی خیابون ، یه تقویم 96 بخرم ! مثل هر سال که از همون کتابفروشی ، تقویم سالمو میخرم. رفتم اون سمت ِ خیابون و کتابفروشی بسته بود. سر برگردوندم که دیدم یه مسجده ! من هزار بار این خیابون رو بالا پایین کرده بودم . یکبارم ندیده بودم که مسجدی باشه این جاها ! مراسم ترحیم بود !! من اینور ِ خیابون بودم و روبروم یه مسجد با یه عالمه دسته گل و بنر تسلیت ! یه درصد فکر کردم نکنه این مسجد الزهرا باشه ؟ خودش بود !!!! دیروز توی کانال مدرسه ، یه عکس از اعلامیه ی ترحیمی که توسط دو تا خانواده توی روزنامه خراسان منتشر شده بود رو گذاشته بودن ! هیچ کدوم از اون دو تا فامیل برای من آشنا نبودن . روی همه ی بنر ها هم همون دو تا فامیل بود ! یکم که به مغرم فشار آوردم یادم اومد که فامیل ِ آنیتا چیه و چرا روی همه ی بنر ها هم هست ! در نهایت فهمیدم که مامان آنیتا فوت کرده بود و همین الان که من اینجا ایستادم و منتظرم که مامانم بیاد ، اون روبرو مراسم ترحیم ِ مامان آنیتاست. و برای همینم بود که همه ی 403 ایا مشکی پوشیده بودن و میخاستن برن مسجد الزهرا ! برای همینم بود که شایگان مانتوی مشکی پوشیده بود برای اولین بار ! برای همینم بود که کلاس زود تعطیل شد ! ولی چرا من باید همونجا قرار بذارم با مامانم !! یادم نمیاد چجوری رسیدم اون طرف خیابون و چرا اصلا نمیشنیدم که گوشیم داره زنگ میخوره یا چرا چند ثانیه بعدش مامان داشت صدام میکرد و من فقط داشتم همون مسجد رو نگاه میکردم !

     

     

    + قرار نبود مرگ اینقدر نزدیک باشه !

    + گاهی دلم میخواد دست ِ تمام ِ آدما رو بگیرم بگم نَمیرید ! نَمیرید ! ولی منفعل تر از هر وقتی فقط میتونم گریه کنم براشون.

    + دعا کنیم هیچ جا ، هیچ اتفاق بد ِ دیگه ای نیوفته تا سالمون نو بشه ! تا حالمون عوض بشه ! 

    • فینگیل بانو
    • جمعه ۱۳ اسفند ۹۵

    من که عید بشه میرم پتومو میکشم روم و میخوابم فقط =))) والا !

     

     

    + این بند یکم مسخره اس :دی اگه حوصله ندارین ؛ نخونینش =)

    خوب سر ظهر دیدم خونه خیلی آروم و ساکته ؛ و بابا و مسعود هم دارن به کاراشون میرسن ، منم از فرصت سو استفاده کردم و رفتم لباسی که برای مهمونی ِ خونه ی صالح اینا در نظر داشتم ، پوشیدم و اومدم نظر مامان رو بپرسم =) بماند که چقدررر حالم گرفته شد در حین پوشیدنش :| پایین تر توضیح میدم حالا :| گذاشتن ِ پای ِ اینجانب به پذیرایی همانا و یهو جست زدن ِ بابا و مسعود هم همانا :| یه چیزی رو بگم الان :دی من کلا به نظر ِ هیچ مردی در دنیا من باب ِ لباس و اینا اعتقادی ندارم =))) اصلا درک نمیکنن خب :| بقولی اونا مو میبینن و ما پیچش ِ مو -_-  حالا میگم مامان خوبه ؟ =) بنظرم باید یه دامن برم بخرم برای زیر مانتوم =) مامان در حالیکه داره فکر میکنه ، مسعود میگه آره بنظر من این برای عید خوبه =) بابا میگه آره منم نظر مساعدی دارم =)))))))) ولی تو کی رفتی اینو خریدی ؟ :| باز مسعود میگه کی با مامان دو در کردین رفتین خرید که ما نفهمیدیم ؟ :| منو تصور کنین خودتون :| من از شهریور که اینو خریدم ؛ تا الان پامو توی هیچ فروشگاهی نذاشتم :| در واقع کجاست اون روزا که با مامان میرفتیم خرید همش ؟ -_- ایشه ! باز مامان میگه نخیرم اینا خریدای تابستونشه :| هیچی دیگه ! آخرم با مامان اومدیم توی اتاقم و به بحث و بررسی ِ دقیق تر ِ لباس پرداختیم :| خب حالا توضیح میدم که چرا حالم گرفته شد حین ِ پوشیدنش :| من اون موقع که رفتم این مانتو عه رو بخرم ، دو تا رنگ ِ فرعی داشت ! اصلش مشکی بود ولی دو تا ترکیب رنگ داشت :| بعد هر دو تا رنگ ِ فرعیش هم قشنگ بودن و دل منو برده بودن حتی :| دقیقا یک ساعت هم طول کشید تا بالاخره تصمیم گرفتم که کدوم رو بخرم :| یکی مسی بود و اون یکی زیتونی ! [ چشمان ِ قلبی طور :دی ] من اونی که رنگ ِ فرعیش زیتونی بود رو خریدم و شاد و خندان به خرید ادامه دادیم :دی بعدم که برگشتیم مشهد ، اینو گذاشتم توی کمد تا الان =) و دقیقا تا همین الان هم فکر میکردم اون مسی عه رو خریدم و وای چه خوب که با اون شال مسی عه میشه ست کرد =))))) و برای همینم بود که گفتم اینو برای خونه ی صالح اینا میپوشم =) حالا نگو زیتونی بوده =)))))))))))))))))) ینی از کمد که درش آوردم فکر کردم اتاقم تاریکه مثلا :| رفتم همه چراغا رو روشن کردم دیدم بهلههههههه =) زیتونی بوده :| خب مانتو عی که رنگ فرعیش زیتونی عه رو مگه میشه با شال مسی ست کرد ؟ :/ نمیشه دیگه :/ این شد که کاخ تصوراتم فرو ریخت =))))))

     

    + دیروز توی یه برگه ی سبز ، نوشتم که برای عید چیا باید بخرم =) همشم یا خوردنی بود یا لوازم التحریر =)))) بجز یه مورد که گفتم یه شال یا روسری  ِ قرمز ِ لاکی یا زیتونی بخرم =) باقیش هایلایت مارکر و خودکار و نوت و جوراب ِ خرسی بود =) الان شاید تعجب کنید که جوراب خرسی چه صیغه ایه باز =))))) خیلی خوشحال طور میخوام برم جورابی بخرم که روش خرس های کوچیک داشته باشه =) بخرم بهتون نشون میدم =))) خب جوراب خرسی مال عید و اینا نیست ولی کمبودش بین ِ جوراب هام حس میشه شدیدا :پی حالا خرس هم پیدا نشد ولی یه جوراب ِ فانتزی طور حتما باید خرید در آستانه ی بهــار ^-^

     

    + همون طور که گفتم من عید که اعتکافم =) 10 – 11 شب هم که بیام خونه ، میرم زیر پتو فقط =)))))) وگرنه کی حوصله ی عید دیدنی و مهمون داره ! :| برای عید دیدنی هم تصمیم دارم روز ِ اول برم خونه ی عموجان ^------^ و روز دوم – سوم هم خونه ی صالح اینا :دی که همون مهمونی عه باشه :] اصلا در پوست ِ خودم نمیگنجم :] عمه ها هم به علت ِ تعددشون نمیرم =) خاله ها هم که امسال مثل پارسال میان مشهد ( T_T ) برای همینم هست که میگم من میرم زیر پتو فقط :دی دایی ها هم که سفر اند :دی

     اینکه میگم صالح اینا ینی که دارم صالح و زن داداش ه رو میگم =) مثلا وقتی قرار باشه صالح بیاد خونه میگم "مامان صالح داره میاد اینجا " =) اما وقتی صالح و بانو دارن میان ، میگم " وای مامان صالح اینا دارن میااان" =)))) این " وای مامان " عش ، ته ِ خواهرشوور گری عه ها =)))) فقط یه زن داداش اینو درک میکنه =)

     

    + کیه که عاشق ِ این مهمونی گنده ها که کل فک و فامیل هستن ، نباشه ؟ :))))))) خوب اینقدر درباره ی مهمونی صوبت کردم الان ، که دلم تنگ شد برای مهمونی ِ شهریور ِ خونه ی دایی بزرگه :)))) ما هر دفعه که میریم تهران ، دایی بزرگه یا خاله جان یه مهمونی ِ خفن راه میندازن که همه ی دایی ها و خاله ها باشن و به بهونه اش دیدار ها تازه بشه :] بواقع عاشق این مهمونیام ها =) کل ِ مسافرت یه طرف ، این مهمونی هم یه طرف :))))

  • نظرات [ ۳ ]
    • فینگیل بانو
    • دوشنبه ۹ اسفند ۹۵

    There's somthing inside U ؛)

    فرق آدما با هم چیه ؟ یکی توی شلوغ ترین لحظات ِ روزش فکر و خیال میکنه ، یکی دیگه هم میذاره وقتی که همه ی دنیا خوابیدن ، دستشو میزنه زیر چونه اش ، یه لیوان چایی میذاره کنارش و فکر و خیالی توی ذهنش. میدونی من میگم دومی ستیزه جو تر و حتی خودخواه تره ! یه خودخواهی ِ قشنگ هست ته ِ ته این کار که باعث میشه اون آدم فکر و خیال هاش رو به کسی نشون نده و مال ِ خود ِ خودش باشه. البته ممکنه یکم دردناک هم باشه که هیچ کس رو اونقدر خوب نمیبینه که جلوش حتی فکر و خیال کنه ! آدمای دسته ی دوم شاید صاف و ساده ترین، مسئولیت پذیر ترین و بهترین آدمای دنیا باشن ! بقول  یه دوستی :" ناز ِ این آدما رو باید رفت و برنگشت ! "

     

    +این بند بعدا اضافه میشه! در حالیکه داشتم دنبال یه عکس برای این پست میگشتم ، بین عکس ها ، اینو دیدم ! دقیقا یادم نیست کجا بود و حتی کی بود که سر یه کلاسی ، یه معلمی گفت :" تمام عناصر کهکشان توی بدن انسان هست ! " و باز هم نسبت ها متفاوته ! حتی من فکر میکنم از اونجایی که انسان در هر جایی ساکن میشه باید بدنش نسبت به اون محیط مطابقت داشته باشه ؛ و این مطابقت فقط با شباهت ِ بی نظیر ِ داخل بدن و محیط عملی میشه ؛ پس به همین دلیل هم هست که ما میتونیم توی کهکشان راه ِ شیری زندگی کنیم ! چون همه ی عناصرشو داریم در داخل ِ بدن ! :] پس اینم میتونه یه دلیل ِ دیگه باشه برای اینکه هی یو ! تو هر کاری دلت بخواد میتونی انجام بدی ! و حتی قسم به کائنات که نو لیمیت ! باور کردن ِ این چقدر سخته ؟ فقط میشه به همون 1.5 کیلو مغز فکر کرد و دونست که مسئولیتی در قبالش بوده از ازل تا ابد ! و همونطور که یکی باید بخاطر زبلی ش حساب پس بده آخر ِ دنیا ؛ هر موجود ِ دو پا عه دارای 1.5 کیلو مغز ، باید بخاطرش حسابی بده ! ;) 

     

     

    • فینگیل بانو
    • شنبه ۷ اسفند ۹۵
    بهشت آیَد !
    طـــرب آیَد !
    بهـــــار آیَد !
    ــــــــــــــــــــــــــــ
    + یاد ِ من باشد ، کاری نکنم که به قانون زمین بر بخورد ! ;)