+ این بند یکم مسخره اس :دی اگه حوصله ندارین ؛ نخونینش =)

خوب سر ظهر دیدم خونه خیلی آروم و ساکته ؛ و بابا و مسعود هم دارن به کاراشون میرسن ، منم از فرصت سو استفاده کردم و رفتم لباسی که برای مهمونی ِ خونه ی صالح اینا در نظر داشتم ، پوشیدم و اومدم نظر مامان رو بپرسم =) بماند که چقدررر حالم گرفته شد در حین پوشیدنش :| پایین تر توضیح میدم حالا :| گذاشتن ِ پای ِ اینجانب به پذیرایی همانا و یهو جست زدن ِ بابا و مسعود هم همانا :| یه چیزی رو بگم الان :دی من کلا به نظر ِ هیچ مردی در دنیا من باب ِ لباس و اینا اعتقادی ندارم =))) اصلا درک نمیکنن خب :| بقولی اونا مو میبینن و ما پیچش ِ مو -_-  حالا میگم مامان خوبه ؟ =) بنظرم باید یه دامن برم بخرم برای زیر مانتوم =) مامان در حالیکه داره فکر میکنه ، مسعود میگه آره بنظر من این برای عید خوبه =) بابا میگه آره منم نظر مساعدی دارم =)))))))) ولی تو کی رفتی اینو خریدی ؟ :| باز مسعود میگه کی با مامان دو در کردین رفتین خرید که ما نفهمیدیم ؟ :| منو تصور کنین خودتون :| من از شهریور که اینو خریدم ؛ تا الان پامو توی هیچ فروشگاهی نذاشتم :| در واقع کجاست اون روزا که با مامان میرفتیم خرید همش ؟ -_- ایشه ! باز مامان میگه نخیرم اینا خریدای تابستونشه :| هیچی دیگه ! آخرم با مامان اومدیم توی اتاقم و به بحث و بررسی ِ دقیق تر ِ لباس پرداختیم :| خب حالا توضیح میدم که چرا حالم گرفته شد حین ِ پوشیدنش :| من اون موقع که رفتم این مانتو عه رو بخرم ، دو تا رنگ ِ فرعی داشت ! اصلش مشکی بود ولی دو تا ترکیب رنگ داشت :| بعد هر دو تا رنگ ِ فرعیش هم قشنگ بودن و دل منو برده بودن حتی :| دقیقا یک ساعت هم طول کشید تا بالاخره تصمیم گرفتم که کدوم رو بخرم :| یکی مسی بود و اون یکی زیتونی ! [ چشمان ِ قلبی طور :دی ] من اونی که رنگ ِ فرعیش زیتونی بود رو خریدم و شاد و خندان به خرید ادامه دادیم :دی بعدم که برگشتیم مشهد ، اینو گذاشتم توی کمد تا الان =) و دقیقا تا همین الان هم فکر میکردم اون مسی عه رو خریدم و وای چه خوب که با اون شال مسی عه میشه ست کرد =))))) و برای همینم بود که گفتم اینو برای خونه ی صالح اینا میپوشم =) حالا نگو زیتونی بوده =)))))))))))))))))) ینی از کمد که درش آوردم فکر کردم اتاقم تاریکه مثلا :| رفتم همه چراغا رو روشن کردم دیدم بهلههههههه =) زیتونی بوده :| خب مانتو عی که رنگ فرعیش زیتونی عه رو مگه میشه با شال مسی ست کرد ؟ :/ نمیشه دیگه :/ این شد که کاخ تصوراتم فرو ریخت =))))))

 

+ دیروز توی یه برگه ی سبز ، نوشتم که برای عید چیا باید بخرم =) همشم یا خوردنی بود یا لوازم التحریر =)))) بجز یه مورد که گفتم یه شال یا روسری  ِ قرمز ِ لاکی یا زیتونی بخرم =) باقیش هایلایت مارکر و خودکار و نوت و جوراب ِ خرسی بود =) الان شاید تعجب کنید که جوراب خرسی چه صیغه ایه باز =))))) خیلی خوشحال طور میخوام برم جورابی بخرم که روش خرس های کوچیک داشته باشه =) بخرم بهتون نشون میدم =))) خب جوراب خرسی مال عید و اینا نیست ولی کمبودش بین ِ جوراب هام حس میشه شدیدا :پی حالا خرس هم پیدا نشد ولی یه جوراب ِ فانتزی طور حتما باید خرید در آستانه ی بهــار ^-^

 

+ همون طور که گفتم من عید که اعتکافم =) 10 – 11 شب هم که بیام خونه ، میرم زیر پتو فقط =)))))) وگرنه کی حوصله ی عید دیدنی و مهمون داره ! :| برای عید دیدنی هم تصمیم دارم روز ِ اول برم خونه ی عموجان ^------^ و روز دوم – سوم هم خونه ی صالح اینا :دی که همون مهمونی عه باشه :] اصلا در پوست ِ خودم نمیگنجم :] عمه ها هم به علت ِ تعددشون نمیرم =) خاله ها هم که امسال مثل پارسال میان مشهد ( T_T ) برای همینم هست که میگم من میرم زیر پتو فقط :دی دایی ها هم که سفر اند :دی

 اینکه میگم صالح اینا ینی که دارم صالح و زن داداش ه رو میگم =) مثلا وقتی قرار باشه صالح بیاد خونه میگم "مامان صالح داره میاد اینجا " =) اما وقتی صالح و بانو دارن میان ، میگم " وای مامان صالح اینا دارن میااان" =)))) این " وای مامان " عش ، ته ِ خواهرشوور گری عه ها =)))) فقط یه زن داداش اینو درک میکنه =)

 

+ کیه که عاشق ِ این مهمونی گنده ها که کل فک و فامیل هستن ، نباشه ؟ :))))))) خوب اینقدر درباره ی مهمونی صوبت کردم الان ، که دلم تنگ شد برای مهمونی ِ شهریور ِ خونه ی دایی بزرگه :)))) ما هر دفعه که میریم تهران ، دایی بزرگه یا خاله جان یه مهمونی ِ خفن راه میندازن که همه ی دایی ها و خاله ها باشن و به بهونه اش دیدار ها تازه بشه :] بواقع عاشق این مهمونیام ها =) کل ِ مسافرت یه طرف ، این مهمونی هم یه طرف :))))