۲ مطلب در دی ۱۳۹۹ ثبت شده است

پس تو کجایی که نمیبینمت؟

ساعت 1 شبه و من همه ی کارای قبل خوابم رو کرده ام. اومدم soundcloud رو باز کردم و گفتم یکم برنامه بریزم برای فردا تا آخر هفته، که چه درسایی رو بخونم و چیکار کنم. زند وکیلی داره میخونه "کوچه پر از رد قدم های توست، پشت همین پنجره میخوانمت، پس تو کجایی که نمیبینمت؟" من بی اینکه دفتر مربعی لاجوردی م رو باز کنم، میام پنل فیلینگ رو باز میکنم و میخوام از چیزی بنویسم که امروز 60 روز از رخ دادنش میگذره. ( چه تقارن جالبی!) کیبورد لال میشه! 8 آبان بود. پنج شنبه بود. بابا حرم بود. من خواب بودم. در خونه باز شد. بابا به مامان گفت "داداش فوت کرد". من خواب بودم. هنوزم خوابم. من فرار کردم. فرار کردم تا قبول نکنم که عمو دیگه نیست. عمو بود. هنوزم هست. این خبر یه طوری تازه ست که الان تازه دارم میفهممش. مینویسم عمو، بخونید عمو و بابابزرگ پدری. مینویسم عمو و بخونید کل شهر پدری. مینویسم عمو و بخونید چراغ های کوچه 15 ام شهر. 

جمعه 2 آبان بود. 6 صبح بود. من هرگز 6 صبح جمعه خواب بدی ندیده بودم که بعدش بیدار شم. خواب دیدم عمو فوت کرده و بعد بیدار شدم اومدم توی هال. بابا داشت قرآن میخوند. مامان یکم اینور تر دراز کشیده بود. من رفتم بغل مامان و به هیچ کس چیزی نگفتم و فقط گفتم خواب بد دیدم. دوشنبه بابا زنگ زد عمو. پرستار icu جواب داده بود. گفته بود از پنج شنبه ی قبلش (1 ام) عمو بستری شده. زن عمو فکر میکرد به خیر میگذره و به کسی چیزی نگفته بود. هنوزم نفهمیدم چرا به خوابم اومده بود. 

9 آبان تدفین بود. بخاطر محدودیت های کرونا، تشییع و مراسم نداشتند. از خانواده ما فقط مامان و بابا و صالح رفتن. من دلم اونجا بود. بعد از تدفین که مامان اینا تو راه برگشت بودن، زنگ زدم زن عمو برای تسلیت. بعد اومدم توی آشپزخونه. استانبولی پختم با دریایی از گریه. آخرین باری که عمو رو دیدم، شهریور 98 بود. شب عروسی یکی از آشناها دعوت بودیم. رفتیم شهر پدری و بعد یه توک پا خونه عمو اینا. حالا حتی نمیتونم اون شهر رو بی عمو تصور کنم. امروز 60 روز گذشت و هنوز باورم نمیشه که نیست. ممنون که عمو جان ِ من بودی 21 سال. برای باقی عمر در قلبم زنده ای :)

 

* عنوان از آهنگ فصل پریشانی زند وکیلی که دختر ته تغاری ِ عمو، روی کلیپ مراسم چهلم خانوادگی شون گذاشته بود. بعضی آهنگا تا ابد تو رو یاد یه چیزی میندازند. 

    • فینگیل بانو
    • سه شنبه ۹ دی ۹۹

    من از این خونه بیرونم نمیرم :دی

    + از شنبه 3 اسفند 98 که رفتم دانشکده تا غذامو بگیرم و برگردم، با خیال راحت و بدون ماسک بیرون نرفتم. در واقع به جز مواقعی که واقعا ضروری بوده، اصلا بیرون نرفتم. یادم نمیاد شنبه 3 اسفند ناهار دانشگاه چی بود. حس میکنم زرشک پلو با مرغ بود. حالا مهم هم نیست. ترم 4 ( همونی که فقط 3 هفته شو حضوری رفتیم دانشگاه و بعدش کرونا اومد یا بعبارت کوتاه تر؛ ترم پیش) شنبه ها 8 تا 12 با خوان نگارش متوسطه داشتم. یادمه جمعه صبح خبر اومدن کرونا به ایران و فراگیر شدنش رسما تایید شد. ما خوابگاه بودیم. 8 صبح بود. امین ( یکی از هم کلاسیام) یه نامه بلند بالا توی گروه نگارش که خوان هم عضو بود، فرستاد. به این شرح که استاد کرونا دیگه شایعه نیست و ما نمیاییم و این حرفا. لطفا کلاس شنبه رو کنسل کنیم. قبلش توی گروه خودمونم ( هیچ استادی عضو این گروه نیست) درباره ش صحبت کرده بودیم که میترسیم و ریسکه و نصف کلاس از اقصی نقاط تهران با مترو و اتوبوس میان و اون نصف دیگه توی خوابگاهن و خلاصه اوضاع خطریه. یادمه چند تا خبر هم شنیدیم که یکی دو نفر توی خوابگاه بقیه دانشگاه ها مبتلا شدن و اتاق رو تخلیه کردن و ضد عفونی کردن و رفتن قرنطینه. خلاصه خوان گفت درکتون میکنم و با مدیر دپارتمان صحبت میکنم و بهتون خبر میدم. بعد از چند ساعت گفت خودتون نیایید و غیبت نمیزنم و اینا. حالا بماند از 35 نفر، سه نفر رفتن =)) شنبه ساعت 12 با ماسک و دستکش و پد الکلی رفتم دانشکده. ظرفم که عکس کیتی داشت رو با خودم بردم. دادم غذامو بریزند داخلش و برگشتم خوابگاه. این آخرین باریه که دانشکده رو در حالت عادی دیدم. چند روز بعدش ( فکر کنم سه شنبه همون هفته) مامان و بابا اومدن دنبالم و با لباسای زمستونیم رفتیم خونه مسعود و صبح روز بعد هم به سمت مشهد حرکت کردیم. من آخرین نفری بودم که سوئیت رو ترک کردم :( ظرف هام که توی کابینت آشپزخونه بود رو برداشتم و توی کارتن گذاشتم و کارتن ها رو روی تخت گذاشتم. ملافه و پتو و بالشتمو توی کاورشون گذاشتم تا گرد و خاک نشینه. قفسه ای از یخچال که مال من بود رو خالی کردم. فریزر رو هم همینطور. دو سه هفته قبلش از فروشگاه یه دونه مرغ ریز شده گرفته بودم. با زری نصف کردیم. ( زری هم اتاقیم بود که ورودی 98 عه و دهه 80 ای :| اسمش زهراست و زری خطاب میشه) با رون همون مرغ، دوشنبه 5 آذر برای خودم زرشک پلو با مرغ درست کردم بیا و ببین. ( الان دیدم که گویا میخواستم ماستم رو تموم کنم و اونم گذاشتم کنار غذا :دی ) اون روز فقط من و راحیل توی سوییت مونده بودیم. غذام رو گاز بود و خودم توی اتاق داشتم با مامان ویدئو کال میکردم. یهو دو نفر با لباس سفید و ماسک و مواد ضد عفونی اومدن داخل سوییت و همه جا رو ضد عفونی کردن. من خیلی ترسیدم. هنوزم نفهمیدم چرا. 

     

     

    + حالا که دستم به عکس رفته، عکس ساختمونی که 3 ترم و 3 هفته در اونجا زندگی کردم، توی فیلینگ عزیزم خالیه :

    اینی که با فلش نشون دادم ( چون پشت درخته) اتاق من بود :(

     

    + تیر 99، وقتی امتحانام تموم شد، رفتم تهران. به قصد بردن وسایلم از خوابگاه به خونه مسعود و تحویل اتاقم به سرپرستی. با کلی دستکش و الکل و ماسک و شیلد و بهمان. و سعی تمام برای رعایت پروتکل ها. دو تا کار ریسکی کردم. یک اینکه با فرفر بعد از 3 ماه رفتیم پیتزا فروشی پایین دانشکده ( باورتون میشه اسمش یادم رفته؟) البته 3 بار تا رسیدن غذا، دستامونو شستیم =))) دو اینکه رفتیم کافه حیاط 65 و تولد گرفتیم. این شد تولد مشترک مون در این سال کذایی. البته توی حیاط بودیم و با اون یکی میز، چند متر فاصله داشتیم و خلوت بود. فکر میکنم با کیک شکلاتی خوشمزه مون، آیس کافی یا یه همچین چیز خنکی خوردیم که افتضاح بود =)))))) از اونجایی که عکس محیط رو ندارم، اینی که از گوگل پیدا کردم رو میذارم تا آیندگان بدانند و آگاه باشند من بازم سعی کردم مراقب فاصله و این بحثا باشم -_-

     


     

     

     

     

     

     

     

     

     

     

    + همه اینا رو نوشتم که تهش برسم به اینکه یکی دو ساعت پیش، رفتم لباس بیرونی پوشیدم ( بیرون نمیخواستم برم =) ) و بعد که دوباره به پیژامه مود برگشتم، یه آخیش طولانی گفتم =)) طوری که خودمم تعجب کردم. خلاصه از یه طرف بیزاریم از کرونا و از طرفی، شدیم مرغک و با پیژامه همه ی کارای مهم مونو انجام میدیم. =))

     

    + راستی خیلی خوشحالم که امروز بالاخره کلاس ترجمه همزمان م تموم شد و حقیقتا آخــــــــــیش!

     

    * عنوان از آهنگ "دست خالی" از خواجه امیری

  • نظرات [ ۰ ]
    • فینگیل بانو
    • سه شنبه ۲ دی ۹۹
    بهشت آیَد !
    طـــرب آیَد !
    بهـــــار آیَد !
    ــــــــــــــــــــــــــــ
    + یاد ِ من باشد ، کاری نکنم که به قانون زمین بر بخورد ! ;)