۶۱ مطلب با موضوع «فینگیل مموری» ثبت شده است

من از این خونه بیرونم نمیرم :دی

+ از شنبه 3 اسفند 98 که رفتم دانشکده تا غذامو بگیرم و برگردم، با خیال راحت و بدون ماسک بیرون نرفتم. در واقع به جز مواقعی که واقعا ضروری بوده، اصلا بیرون نرفتم. یادم نمیاد شنبه 3 اسفند ناهار دانشگاه چی بود. حس میکنم زرشک پلو با مرغ بود. حالا مهم هم نیست. ترم 4 ( همونی که فقط 3 هفته شو حضوری رفتیم دانشگاه و بعدش کرونا اومد یا بعبارت کوتاه تر؛ ترم پیش) شنبه ها 8 تا 12 با خوان نگارش متوسطه داشتم. یادمه جمعه صبح خبر اومدن کرونا به ایران و فراگیر شدنش رسما تایید شد. ما خوابگاه بودیم. 8 صبح بود. امین ( یکی از هم کلاسیام) یه نامه بلند بالا توی گروه نگارش که خوان هم عضو بود، فرستاد. به این شرح که استاد کرونا دیگه شایعه نیست و ما نمیاییم و این حرفا. لطفا کلاس شنبه رو کنسل کنیم. قبلش توی گروه خودمونم ( هیچ استادی عضو این گروه نیست) درباره ش صحبت کرده بودیم که میترسیم و ریسکه و نصف کلاس از اقصی نقاط تهران با مترو و اتوبوس میان و اون نصف دیگه توی خوابگاهن و خلاصه اوضاع خطریه. یادمه چند تا خبر هم شنیدیم که یکی دو نفر توی خوابگاه بقیه دانشگاه ها مبتلا شدن و اتاق رو تخلیه کردن و ضد عفونی کردن و رفتن قرنطینه. خلاصه خوان گفت درکتون میکنم و با مدیر دپارتمان صحبت میکنم و بهتون خبر میدم. بعد از چند ساعت گفت خودتون نیایید و غیبت نمیزنم و اینا. حالا بماند از 35 نفر، سه نفر رفتن =)) شنبه ساعت 12 با ماسک و دستکش و پد الکلی رفتم دانشکده. ظرفم که عکس کیتی داشت رو با خودم بردم. دادم غذامو بریزند داخلش و برگشتم خوابگاه. این آخرین باریه که دانشکده رو در حالت عادی دیدم. چند روز بعدش ( فکر کنم سه شنبه همون هفته) مامان و بابا اومدن دنبالم و با لباسای زمستونیم رفتیم خونه مسعود و صبح روز بعد هم به سمت مشهد حرکت کردیم. من آخرین نفری بودم که سوئیت رو ترک کردم :( ظرف هام که توی کابینت آشپزخونه بود رو برداشتم و توی کارتن گذاشتم و کارتن ها رو روی تخت گذاشتم. ملافه و پتو و بالشتمو توی کاورشون گذاشتم تا گرد و خاک نشینه. قفسه ای از یخچال که مال من بود رو خالی کردم. فریزر رو هم همینطور. دو سه هفته قبلش از فروشگاه یه دونه مرغ ریز شده گرفته بودم. با زری نصف کردیم. ( زری هم اتاقیم بود که ورودی 98 عه و دهه 80 ای :| اسمش زهراست و زری خطاب میشه) با رون همون مرغ، دوشنبه 5 آذر برای خودم زرشک پلو با مرغ درست کردم بیا و ببین. ( الان دیدم که گویا میخواستم ماستم رو تموم کنم و اونم گذاشتم کنار غذا :دی ) اون روز فقط من و راحیل توی سوییت مونده بودیم. غذام رو گاز بود و خودم توی اتاق داشتم با مامان ویدئو کال میکردم. یهو دو نفر با لباس سفید و ماسک و مواد ضد عفونی اومدن داخل سوییت و همه جا رو ضد عفونی کردن. من خیلی ترسیدم. هنوزم نفهمیدم چرا. 

 

 

+ حالا که دستم به عکس رفته، عکس ساختمونی که 3 ترم و 3 هفته در اونجا زندگی کردم، توی فیلینگ عزیزم خالیه :

اینی که با فلش نشون دادم ( چون پشت درخته) اتاق من بود :(

 

+ تیر 99، وقتی امتحانام تموم شد، رفتم تهران. به قصد بردن وسایلم از خوابگاه به خونه مسعود و تحویل اتاقم به سرپرستی. با کلی دستکش و الکل و ماسک و شیلد و بهمان. و سعی تمام برای رعایت پروتکل ها. دو تا کار ریسکی کردم. یک اینکه با فرفر بعد از 3 ماه رفتیم پیتزا فروشی پایین دانشکده ( باورتون میشه اسمش یادم رفته؟) البته 3 بار تا رسیدن غذا، دستامونو شستیم =))) دو اینکه رفتیم کافه حیاط 65 و تولد گرفتیم. این شد تولد مشترک مون در این سال کذایی. البته توی حیاط بودیم و با اون یکی میز، چند متر فاصله داشتیم و خلوت بود. فکر میکنم با کیک شکلاتی خوشمزه مون، آیس کافی یا یه همچین چیز خنکی خوردیم که افتضاح بود =)))))) از اونجایی که عکس محیط رو ندارم، اینی که از گوگل پیدا کردم رو میذارم تا آیندگان بدانند و آگاه باشند من بازم سعی کردم مراقب فاصله و این بحثا باشم -_-

 


 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

+ همه اینا رو نوشتم که تهش برسم به اینکه یکی دو ساعت پیش، رفتم لباس بیرونی پوشیدم ( بیرون نمیخواستم برم =) ) و بعد که دوباره به پیژامه مود برگشتم، یه آخیش طولانی گفتم =)) طوری که خودمم تعجب کردم. خلاصه از یه طرف بیزاریم از کرونا و از طرفی، شدیم مرغک و با پیژامه همه ی کارای مهم مونو انجام میدیم. =))

 

+ راستی خیلی خوشحالم که امروز بالاخره کلاس ترجمه همزمان م تموم شد و حقیقتا آخــــــــــیش!

 

* عنوان از آهنگ "دست خالی" از خواجه امیری

  • نظرات [ ۰ ]
    • فینگیل بانو
    • سه شنبه ۲ دی ۹۹

    شب به گلستان، تنها، منتظرت بودم :دی

    + با پدیده هایی مثل بلک فرایدی و 9/9/99 روبرو هستیم. هرچند که هردو به حول و قوه الهی تموم شد. 9/9/99 که روز بسیور بسیور عادی ای بود. از بلک فرایدی ( :| ) هم یه جفت کفش صورتی ملیح ِ  پاشنه 7 سانت با آف 80 درصد از دیجی استایل صید کردم. فی الواقع خیلی وقت بود که چنین خرید با شکوهی نکرده بودم. اینو نوشتم که آیندگان بدانند.

    + نمیدونم چرا یهو یاد باغ کتاب افتادم وقتی پاراگراف بالایی رو مینوشتم! عجیبه! بهمن پارسال یه سه شنبه ای بود و ما هزار سال بود سینما نرفته بودیم و کوبیدیم از اون طرف شهر رفتیم باغ کتاب. البته از قبلش رزرو کرده بودیم. خلاصه بعد از کلاس، رفتم خوانساری و 4 تا بستنی زمستونی و یه بیوگلز با طعم گوجه اسپانیایی و یه اسنک چی توز و یه های بای جهت رفع گرسنگی احتمالی، خریدم و رفتم سوار تاکسی شدم تا برسم به جایی که با فرفور قرار داشتم. از اونجا هم رفتیم باغ کتاب. چه فیلمی؟ فیلم زیبای "جهان با من برقص". بعدشم رفتیم با خانوم بُزی عکس گرفتیم =))) آخرشم میخواستیم مثلا با اتوبوس برگردیم تا یه جایی و بعدش من با تاکسی برگردم. که متاسفانه دم موزه دفاع مقدس یا یه همچین جایی که توپ تانک مسلسل داشت، گم شدیم =))) و با همون تپسی برگشتیم :|

    + دیگه خدمت تون عارضم که امتحانای پایان ترم بخاطر گل روی ورودیای 99، با دو هفته تاخیر برگزار میشه. و ما کل دی ماه رو فرجه می باشیم :| حالا بد هم نشد! ولی متاسفانه برنامه امتحانی کن فیکون شده و همه ی امتحانا پشت سر هم قرار گرفته. بهرحال دسته گل آموزشه. با فرجه ی یک ماهه شاید بشه یه کاریش کرد :| ایشالا :|

    + با فرفور دریا دریا فیلم و سریال دیدیم از اول کرونا تا الان. فعلا داریم The Queen's Gambit رو می بینیم. تا به اینجا که خوب بوده. 7 قسمته کلا. ما قسمت 2 ایم. فعلا نمیتونم پیشنهادش کنم.اماااااا فیلم  1997 Life Is Beautiful رو ببینید و کیفور شوید *_*

    + یوگا هم بکنید. اپ ِ yoga- down dog  یا yoga for beginners  شدیدا پیشنهاد میشه.

    شما رو به خداوند منان میسپاریم :دی جدی مراقب خودتون باشید.

  • نظرات [ ۱ ]
    • فینگیل بانو
    • يكشنبه ۹ آذر ۹۹

    که تموم بشه فاصله ها !

    تا حالا احساس ِ کافی نبودن کردین؟ واکنش تون چی بوده بهش؟ اون اولین جرقه کذایی که توی ذهنتون خورد و تهش رسید به کافی نبودنتون ، چقدر تونستین جلو شو بگیرید؟ اصلا باید چیکار کرد وقتی فکر میکنی به اندازه ی کافی ، خوب نیستی؟ :")

    اولین باری که احساس ِ کافی نبودن کردم ، 92ی کذایی بود. احتمالا اردیبهشت بود مثل ِ حالا! دومین بار دیروز بود. از حجم ِ سیاه بودنش همین بس که میشه در واکنش بهش ، رفت زیر دوش و نیم ساعت اشک و آب ِ شیر حمام با هم قاطی شه و تهش بشه یه جفت چشم ِ سیاه در زمینه ی قرمز.

    یلدا یه بار یه جایی نوشته بود :" مقایسه،  دزد ِ خوشبختیه" من این جمله رو هزاران بار ، هر دوشنبه تکرار کردم و توی جزوه م نوشتم. تو ممکنه خودتو با زهره مقایسه کنی . زهره میتونه هرکسی باشه. میتونه یه اسم مستعار باشه حتی. وَ پیش ِ خودت ، فکر کنی واو زهره خیلی خوشبخته. زهره اِل و زهره بِل . زهره الان راحت و خوشبخت داره زندگی میکنه. حالا توی بد بخت چی؟ تو بدبختی اصلا؟ نه مثل ِ زهره فلانی و نه مثل زهره بهمان. و نه حتی مثل زهره گل در بَر ت هست و مِی در کف ت و معشوق ت هم به کام ! و اصلا بهتره بری بمیری با این همه بدبختی! نه ؟

    بعد هم مشخصه خب حالت گرفته میشه ! من در همین مرحله هستم الان. هر چقدر فرفر بیاد بگه ببین واقع بین باش. اینقدر سیزن رفتیم جلو . اینقدر سیزن باقی مونده. هرچقدر بابا وحید ( بعدا توضیح خواهیم داد =) ) هم خسته شده باشه از این وضع حتی =) هر چقدر فرفر بگه اون خرس ه ( که هنوز ندیدمش و نساخته ش کاملا ) نیمه مونده و سؤ نمیشه بار و بندیل رو بست و رفت 990 تا اونور تر! ولی تو مگه قول سرت میشه؟ نوچ !

    در همین پروسه ، تو مدام دنبال ِ چیزایی هستی که بیشتر اذیتت کنن. یه جور خود آزاری ِ خود بدبخت پنداری. با اینکه من دیروز که دوشنبه باشه و قبل از اینکه نون. صدام کنه برم سر کلاس که استاد اومده ، داشتم به نجمه میگفتم من واقعا احساس ِ وقت تلف کردن یا پشیمونی ندارم. حتی حس نمیکنم نسبت به پارسال پیر شدم. ( با اینکه بهمن ماه واقعا کم آوردم و حس میکردم پیر شدم نسبت به پارسال ) ولی در مجموع ، نظرم همونایی بود که به نجمه گفتم. اما نمیدونم این نون. ِ لعنتی چطوره که من هر وقت دیدمش ، دعوای اساسی بعدش یا همون روزش داشتم. یا حتی احساس  ِ بدبختی ِ بعد از دیدنش.

    در هر صورت ، اجبارااااااااااااااا باید این روزای مزخرففففففففف تموم شن برن ته ِ گنجه. و اونقدررررررررررر زمان بگذره بعدش که زیر ِ گرد و غبار ِ زمان ، اثری از این روزا نباشه. هرچند بگی عمر همین روزاس که منتظری تموم شه! ولی من باور ندارم. عمر همونه که ته ِ دلت یه ذوق سو سو میکنه . همون که برنامه چیدی از قبلش و حالت خوبه وقتی بهش فکر میکنی!

    + حالا من هرچقدر بیشتر توضیح بدم ، چه فایده داره؟ جز اینکه از کار و بارمون بمونیم؟ =) و سر شما هم به درد بیاد . پس سخن رو کوتاه میکنیم و به یه بیت شعر بسنده میکنیم و میریم راس 4:31 ظهر ، ناهار ِ مامان پز میل میکنیم تا بشوره ببره هرچی زهره و لانگ دیستنس و غیره ست!

     

    "من که در بَندم کجا ؟ میدان ِ آزادی کجا؟           کاش راه ِ خانه ات اینقدر طولانی نبود! "

  • نظرات [ ۵ ]
    • فینگیل بانو
    • سه شنبه ۱۸ ارديبهشت ۹۷

    ببین کی باید 8 صبح بیدار باشه و الان اومده پست گذاشته! :|

    :)

    دلم برای گوشه ی خاک خورده ی فیلینگ جانم تنگ شده بود :"(

    از حال ما اگر بپرسید ؛ عارضیم خدمتتان که روز را شب میکنیم و شب را روز و گاهی سر از گالری فسقلی اما دوست داشتنی میزنیم و هوروش بند و ماکان شون و غیره گوش میدهیم و میرویم یکی دو تا نوت توی اپلیکیشن between مینویسیم و نوتیفیکیشن برای دلدار میرود و... . بعد تر هم مدام در حال کلنجار رفتن با کتاب دفتر هایمان هستیم -_-

    ساعت 1:36 بامداد شونزده آذر هست و نمیدونم چرا بیدارم و اصلا اینجا چیکار میکنم! :| 

    + در راستای خشک شدن قلم بلاگری نوشت: اتفاقا چند روز پیش بالاجبار باید آشپزی میکردم تا گرسنه نمونم و بعد از 3 ساعت ممارست برای درست کردن یدونه بادمجون و دو کفگیر برنج، بعد از اینکه غذا رو خوردم؛ به این نتیجه رسیدم که آشپزیم به فنا رفت 😂 الان دارم میبینم قلم بلاگریمم خاکستر شده 😭

  • نظرات [ ۳ ]
    • فینگیل بانو
    • پنجشنبه ۱۶ آذر ۹۶

    The Walk Of OrdiBehesht

    برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
    • فینگیل بانو
    بهشت آیَد !
    طـــرب آیَد !
    بهـــــار آیَد !
    ــــــــــــــــــــــــــــ
    + یاد ِ من باشد ، کاری نکنم که به قانون زمین بر بخورد ! ;)