۱۷ مطلب در آذر ۱۳۹۵ ثبت شده است

1

 

 

خورشید را می دزدم!

فقط برای تو!

می گذارم توی جیبم

تا فردا بزنم به موهایت!

فردا به تو می گویم چقدر دوستت دارم.

فردا تو می فهمی!

فردا تو هم مرا دوست خواهی داشت! می دانم!

آخ!! فردا !

راستی چرا فردا نمی شود؟!

این شب چقدر طول کشیده؟

 

چرا آفتاب نمی شود!!

 

- شل سیلور استاین -

    • فینگیل بانو
    • سه شنبه ۳۰ آذر ۹۵

    که آخری بود آخر شبان یلدا را

    + =))))) باز حس ِ وبلاگ خونی ِ من گل کرد و نشستم آرشیو یکی از وبلاگایی که بعد از پوکیدن ِ بلاگفا ، گم کرده بودم رو خوندم :دی همانا شما نمیدانید که خوندن ِ وبلاگ ، به یاد دوران نوجوانی ِ تازه رد شده چقــدر توانایی در دو نقطه دی ساختن ِ ما دارد.

     

    + درست در همین لحظه از آشپزخانه چیز میز های خوشمزه رسید و دوباره ما را دو نقطه دی ساخت.

     

    + دیروز چهار بار میخواستم یه پست بذارم خیر سرم ! هر چهار بار هم پاکش کردم =)))

     

    + جدیدا خانوم نون. زنگ تفریح برامون میکس آهنگای عروسی میذاره =) منتها بی کلام =) ینی هی منتظری خواننده یه چی بگه ولی نمیگه =) دی جی خانوم نون. باید صداش کنیم بعد از این :)))

     

    + دیروزم رفتم به دعوا با خانوم نون. =) فقط اگه یکی میکوبیدم رو میز صحنه خعلی طبیعی میشد :دی

     

    + ینی من اگه از هر ویژگی ِ فصول ِ سرد بدم نیاد ، قطعا از اینکه آب و هوا اینقدر خشک میشه و فاتحه ی پوست ما رو میخونه ، بیـــــــزارم :| هر روز صبح باید دست و ایضا صورت را کرم نرم کننده زده و دوان به سوی مدرسه شویم. الانم که گوشه ی لب ها ترکی خورده به چه فجاعت =) و من با خوردن ِ هر پر ِ پرتقالی که مامان خانوم دو دقیقه پیش برامون آوردن ، عمه ی ننه سرما را مورد رحمت قرار می دهم! ( الان شاید فکر کنید که وی چیگد عمه ستیزه ! در حالی که چه نشسته اید که ما خودمان عمه هستیم! همانا ! )

     

    + از تابستون میخوام یه چیزی رو پست کنم ، قسمت نشده تا الان :دی اینکه مدرسه یه ابتکار ِ جدید زده و عکس بچه های همه ی کلاس ها رو توی پوشه ی دبیرا گذاشته =) مثلا شیش تا برگه آ چهار برای شیش تا کلاس که توی هر کدوم عکس ِ 16 - 17 سالگی ِ بچه های هر کلاسه =) عکس ها به قدری زیبا که ما خودمون قبلا میشستیم عکسامونو نگاه میکردیم و میخندیدیم :| همون ها هم عکسای شناسنامه مونه برعکس =)) خب لازم به ذکره که عکسا چگونه بود یا شما خودتان میتوانید تصور بنمایید عایا؟ :| 

     

    + جمعه همایش فیزیک عه! آقای قاف. و آقای ی. میخوان پیش یک رو ببندن برامون ^-^ آقای ی. تنها توضیحی که درباره ی همایش داد این بود که با همین قیافه های تو مدرسه تون بیاین :| 

     

    + در راستای اینکه سه روزه غزاله بهم یاد آوری میکنه شبیه ببعی ها شدی ( البته بار آخری که بهم اینو گفت ، یه جوابی بهش دادم که دهانش دوخته شد در حقیقت :دیییییییییی ) و گفت یا سه شنبه درست بیا یا کلا نیا ، امروز رفتم آرایشگاه =) طی پست های پیش گفته بودم که چقدررر دلم میخواد مو هام رو کوتاه کنم؟ :دی کوتاه نکردم ! :دی در حقیقت زورم به مامان نرسید و گرنه اگه مامان همرام نبود ، قطعا موهامو پسرونه میزدم ! =) ولی چتری ها رو جینگول کردیم رفت :دی بعد از آرایشگاه ، مامان خانوم نیز از این فرصت استفاده کرده و فیکس 3 ساعت و نیم منو توی بازار گردوند! :| هوا هم سرد بود :| گوشی نداشتم و گرنه دمای دقیق رو ذکر میکردم :| و آه و صد فغان که یه هفته اس گوشیمو خود جوش جمع کردم دادم به مامان ! :(

     

    + راستی شب یلدا چه نزدیکه ! :] شب یلدا هم تبریک داره ؟ -_- ولی سهراب میفرماد :" مانده تا برف زمین آب شود ! " همانا ! :دی

     

    + خون من یه چیزی داره به نام " ادبیات دون " ! این ادبیات دون ِ ما یه هفته اس کمبود ِ ادبیات گرفته ! کجاست اون زنگای ادبیات خب ! ایشه ! دلم تنگ شده برای کلاس ادبیات واو. ^-^

     

     

    پ ن : دیروز و امروز دخدر ِ بدی بودم =) ولی همین الان باعد برم سر کارام :دی

    * عنوان از سعدی :]

  • نظرات [ ۷ ]
    • فینگیل بانو
    • دوشنبه ۲۹ آذر ۹۵

    بابا ها هیچ وقت نمی گویند " دوستت دارم "

    آنها میروند همه ی دوست داشتن های دنیا را جمع می کنند و درست در لحظه ای که کم می آوری ، میبری ، خسته ای ، میریزند مقابلت و تو میمانی با این همه مولکول های دوست داشتن چه کنی! بابا ها ، مرد ِ روزهای نه چندان قشنگی هستند که میبینند و دم نمیزنند. بابا ها، مرد ِ لحظات ِ به زنگاهی هستند که هیچ وقت نوشدارویی نبودند که بعد از مرگ سهراب برسند. بابا ها ، این پسران ِ مو خاکستری ، گاهی به اندازه ی تو کوچک میشوند ، به اندازه ی تو دیوانه میشوند و می آیند تا بشوند رفیق ترین رفیق ِ تو. تا بجایش بشوند هم بازی ِ تو . راستی آن روز ها که بابا می انداختت هوا و تنها دلیل ِ گریه نکردنت این بود که میدانستی آغوشی به گرمی ِ آغوش ِ بابا ، آن پایین منتظر ِ توست، را یادت هست ؟

     

     

    + نداریم پدری رو که حداقل یه بار نقش ِ اسب ِ بچه اش رو بازی نکرده باشه یا اون رو روی شونه اش نذاشته باشه.

    + راستی دلم برای بازیایی که با بابا میکردم تنگ شد !

    + قدر بدونیم !

    + آقای واو. یه بار گفت :" مامان بابا تنها آدمایین که ما رو بدون ِ هیچ پاداشی دوست دارن! " راست میگفت! حتی عاشقانه ترین ماجرا های تاریخ هم اونقدر بی پاداش نیست !

  • نظرات [ ۷ ]
    • فینگیل بانو
    • شنبه ۲۷ آذر ۹۵

    "امید" ای هست ؛ چون خدایی هست !

    تا همین لحظه نه تنها حس پست گذاشتنی در کار نبود بلکه به زرس قاطع (ضرس ؟ ظرس؟ :| و سایر موارد ) اگه یه بار ِ دیگه " I hate U I love U " رو گوش میدادم ، تیت و پَر میشدم قطعا :|

    به یک عالمه دلیل امروز نه تنها روز خوبی نبود بلکه هر چقدر ماها تلاش کردیم عمق ِ گندی رو کم کنیم ولی نشد =) 

    اتفاقات ِ زیادی افتاده ولی غالبا هوای این هفته ، تنش با این یکی - اون یکی توی مدرسه بوده ! و اینکه یا ما خیلی استرسی شدیم یا اینکه واقعا یه جای ِ کار میلنگه.

    من از خودم راضیم ولی :دی (منظور تغییرات ِ جدید عست.) ینی کلا زندگی ِ من همین بوده ها ! توی شرایطی که ملت از خودشون متنفرن و میگن هیچ کاری نکردن ، من میگم تلاشم در حد خودم ، راضی کننده بوده و حتی امیدی دارم به بهتر شدن ِ شرایط :] ولی باز موقعی که ملت میگن اوووو ما خعلی مجاهدیم در تمام ِ عرصه ها ، من معتقدم تلاشم اونقدر نبوده!! حتی اگر از اِن نفر بیشتر بوده باشه. مخلص کلام که آی عم تِرایینگ ! پس هنـــــوز امیدی وجود داره اون ته مَه های ذهنم.

    اگه اتفاقات ِ مدرسه و مربوط به هم کلاسیامو کنار بذارم ، میشه گفت برای من شرایط رو به بهبودی داره میره از هر لحاظ ^-^ و این عامل ِ اصلی ِ شادی ه ! این خود ِ خود ِ شادی ه!

     

    + حالا یکی نیست بزنه روی شونه ما و بگه داداچ تو به اتفاقاتی که برای بقیه افتاده چیکار داری ! و به تو چه حتی =) خب با آغوش ِ باز استقبال میتونیم از گوینده ی این جمله =)

    + کَتِگوری ای جز " فینگیل ِ دلیر " نمیشه زد برای این پست همانا ! ^-^

  • نظرات [ ۳ ]
    • فینگیل بانو
    • پنجشنبه ۲۵ آذر ۹۵

    من چه گویم که تو را نازکی طبع لطیف ، تا به حدیست که آهسته دعا نتوان کرد !

    + =) ایت س تکرار نشدنی !ایت س بی نظیر در نوع خود ! و دقیقا همینجاست که چاووشی شون میفرماد :" با چراغی همه جا گشتم و گشتم " و این صوبتا ، شاعر حتی نیز در میابد هیچ کس به اون مانند نشد ! حتی !!

    + مامان میگه از ظهر که گم شدی ، خل هم شدی :|

    ظهر بجای 2 ، 12:30 تعطیل شدیم ! تعطیل هم نه دقیقا ! خانوم خ. ( حل تمرین آقای قاف. فیزیک ) زنگ آخر با ما داشت و این در حالی بود که خودشم کلاس داشت و باید میرفت! خانوم خ. دانشجو ئه ! القصه سرویس هم که نیومد دنبالمون ! به نیکتا گفتم من با اتوبوس میرم و اونم موند ببینه چی میشه . طبق معمول رفتم اون سمت خیابون و سوار اتوبوس شدم. کلا این ایستگاه هه دو تا بی آر تی ان و بقیه هم اتوبوس معمولی :دی من با یکی از اون بی آر تی ها باید میرفتم یکی از پایانه ها و بعدش میرفتم خونه. خلاصه دیدم اتوبوس ه نیومد ، گفتم برم دو دونه آدامس خرسی بخرم از همون سوپری ِ نزدیک ِ ایستگاه و بعدش اتوبوس میاد حتما ! دم در سوپری بودم و پولش رو که دادم ، دیدم عه وا خاک عالم ! بی آر تی عه اومده ! منم بدو بدو دنبال اتوبوس :| سوار شدم و داشتم از آدامس خرسی جان لذت میبردم که یهو دیدم عه عه عه ! رفت توی اون بلوار اونوری عه ! یکم گذشت گفتم بذار به فلان چهار راه برسه ، بعد میشه خط عوض کرد. بعد دیدم نه انگاری از اون چهار راه خبری نیست :| سر برگردوندم دیدم وسط سید رضی عم دقیقا :|| الان متوجه شدین که بی آر تی رو اشتباه سوار شدم و نخوندمش ؟ :| خلاصه پیاده شدم و دقیقا از همون خیابون هاس که من یاد نداشتم و دقیقا نمیتونستم مکان ِ فرضیمو حدس بزنم و مسافتشو با خونه بسنجم :| و چقدر گوگل مپ نعمتی بود و ما قدرش را نمیدانستیم همانا !! دیگه گفتم حداقل بذار همین مسیر رو برگردم! باز یکم برگشتم و رفتم اونور خیابون ببینم چه خط هایی از ایستگاه ِ اونور ِ خیابون رد میشن! دقیقا 30 ثانیه نگذشته بود که همانا رحمت ِ فراگیر ِ خدا ، دور ما را احاطه کرده و بی آر تی ای که میرفت اون پایانه مد نظرم از ایستگاه رد شد و منم به مثابه ی جوجه صعوه ای که از خونه دور شده ، سوار شدم و بالاخره رسیدم خونه ! در اون لحظات من فقط یه مَن کارت ( کارتی عست که شما بوسیله ی آن میتوانید از وسایل نقلیه ی عمومی در مشهد استفاده کنید :| ) و یه دونه آدامس خرسی و یدونه نارنگی داشتم همرام :| و حتی اگر شارژ ِ من کارت نیز تمام میشد ، باید به ملت آدامس خرسی میدادم که برام من کارت بزنن توی اتوبوس :|

    حالا این بخش ماجرا هم که برای زود تر خارج شدن از مدرسه ، رضایت نامه هم میداشتیم ، خودش ماجراس ! من که کلا به بابا گفتم همون اول سال که ددی جان ، من ممکنه خیلی جاها بجای شما امضا کنم و اینا و ایشون هم اوکی رو داده بودن از قبل. خلاصه به نگار ( یکی از 401 ای ها که پارسال هم سرویسی بودیم توی امتحانای ترم یک ) گفتم برام یه رضایت نامه بنویسه و خط اون از من ضایع تر همانا :))) تهشم امضای بابا رو زدم و رفتم که بدمش به خانوم.نون ! خانوم نون. هم همونجا گفت :" اگه یه قطره خون از دماغ شما ها بیاد ، پدر مادراتون همینجا صف میکشن " :| منم چیزی نگفتم و رفتم. حالا تو راه اونقدر استرس داشتم از خیابون رد شم که حد نداشت :| همش این گفته ی خانوم نون. توی ذهنم تکرار میشد :|

    + یه برگه زدن روی برد ، بدین شرح که غائبین ِ آزمون ِ سنجش ِ یکشنبه و اسم 20 تا از ماها و 17 تا از 403 ای ها و بقیه رو آوردن و نوشتن که از همتون دو نمره مستمر ترم یک + نیم نمره از انضباط تون کم میکنیم :| منم تهش نوشتم "فدای سرم! :) " :| همون طور که بچه ، زدن نداره ؛ دانش آموز پیش دانشگاهی هم تهدید نداره :| بهله :| و تازشم ، امام خمینی گفت آمریکا هیچ غلطی نمیتواند بکند  ! ما نیز سربازان ِ وی هستیم که توی گهواره ها بودیم اون موقع و این صوبتا و ما هم به پیروی از آن پیر ِ جماران ، میگیم مدرسه هیچ کاری نمیتواند بکند همانا ! 

    البته مورد داشتیم که بعد از این "فدای سرم " نوشتن ِ من ، موج اعتراضات گسترده شده و یکی هم ته ِ اون برگه نوشت :" به درک " :| =)))

    + عایا فکر کرده اید که ما عروسی ِ پسر خاله ی دختر عمویمان را خواهیم رفت؟ خیر ! کنکوری جماعت را چه به عروسی و اینها :| البته اونقدرم دور نیست نسبت شون ولی خب کلا طبق محاسبات سر انگشتی ِ اینجانب ، اگه میخاستم برم ، باید سه شنبه و چهار شنبه و پنج شنبه رو صرف ِ آماده شدن و جمعه رو صرف استراحت میکردم :| نمی ارزه خب :| 

    + پوف ! فائزه تو باید خواهر من میبودی ! نه دختر عمو ! T_T فائزه کیست ؟ فائزه دخدر کوچیکه ی تنها عمو است و در عین ِ حال ، 13 سال از من بزرگتره! ولی یک بِی بی فیس ِ واقعی عه :] بهناز پارسال توی عروسی ِ صالح( صالح داداش کوچیکه اس :دی ) ، دیده بودش ، فکر کرد یه سال از ما بزرگتره :]]] البته اخلاق و ظاهرش هم خیلی شبیه منه :دی همون قدر فینگیل :) کلا اگه فاکتور ِ بور بودن اون و مشکی بودن ِ چشم و ابروی من رو کنار بذاریم ، دقیقا انگار خواهریم ^-^ 

    + خیلی پست میذارم ؟ :| خب اگه نگم ، میترکم :| 

    * عنوان از حافظ جان :)

  • نظرات [ ۳ ]
    • فینگیل بانو
    • چهارشنبه ۲۴ آذر ۹۵
    بهشت آیَد !
    طـــرب آیَد !
    بهـــــار آیَد !
    ــــــــــــــــــــــــــــ
    + یاد ِ من باشد ، کاری نکنم که به قانون زمین بر بخورد ! ;)