ساعت 1 شبه و من همه ی کارای قبل خوابم رو کرده ام. اومدم soundcloud رو باز کردم و گفتم یکم برنامه بریزم برای فردا تا آخر هفته، که چه درسایی رو بخونم و چیکار کنم. زند وکیلی داره میخونه "کوچه پر از رد قدم های توست، پشت همین پنجره میخوانمت، پس تو کجایی که نمیبینمت؟" من بی اینکه دفتر مربعی لاجوردی م رو باز کنم، میام پنل فیلینگ رو باز میکنم و میخوام از چیزی بنویسم که امروز 60 روز از رخ دادنش میگذره. ( چه تقارن جالبی!) کیبورد لال میشه! 8 آبان بود. پنج شنبه بود. بابا حرم بود. من خواب بودم. در خونه باز شد. بابا به مامان گفت "داداش فوت کرد". من خواب بودم. هنوزم خوابم. من فرار کردم. فرار کردم تا قبول نکنم که عمو دیگه نیست. عمو بود. هنوزم هست. این خبر یه طوری تازه ست که الان تازه دارم میفهممش. مینویسم عمو، بخونید عمو و بابابزرگ پدری. مینویسم عمو و بخونید کل شهر پدری. مینویسم عمو و بخونید چراغ های کوچه 15 ام شهر. 

جمعه 2 آبان بود. 6 صبح بود. من هرگز 6 صبح جمعه خواب بدی ندیده بودم که بعدش بیدار شم. خواب دیدم عمو فوت کرده و بعد بیدار شدم اومدم توی هال. بابا داشت قرآن میخوند. مامان یکم اینور تر دراز کشیده بود. من رفتم بغل مامان و به هیچ کس چیزی نگفتم و فقط گفتم خواب بد دیدم. دوشنبه بابا زنگ زد عمو. پرستار icu جواب داده بود. گفته بود از پنج شنبه ی قبلش (1 ام) عمو بستری شده. زن عمو فکر میکرد به خیر میگذره و به کسی چیزی نگفته بود. هنوزم نفهمیدم چرا به خوابم اومده بود. 

9 آبان تدفین بود. بخاطر محدودیت های کرونا، تشییع و مراسم نداشتند. از خانواده ما فقط مامان و بابا و صالح رفتن. من دلم اونجا بود. بعد از تدفین که مامان اینا تو راه برگشت بودن، زنگ زدم زن عمو برای تسلیت. بعد اومدم توی آشپزخونه. استانبولی پختم با دریایی از گریه. آخرین باری که عمو رو دیدم، شهریور 98 بود. شب عروسی یکی از آشناها دعوت بودیم. رفتیم شهر پدری و بعد یه توک پا خونه عمو اینا. حالا حتی نمیتونم اون شهر رو بی عمو تصور کنم. امروز 60 روز گذشت و هنوز باورم نمیشه که نیست. ممنون که عمو جان ِ من بودی 21 سال. برای باقی عمر در قلبم زنده ای :)

 

* عنوان از آهنگ فصل پریشانی زند وکیلی که دختر ته تغاری ِ عمو، روی کلیپ مراسم چهلم خانوادگی شون گذاشته بود. بعضی آهنگا تا ابد تو رو یاد یه چیزی میندازند.