... من تحمل وارد شدن به خونه شون رو نداشتم! تحملی که نداشتم و اصلا بهت زده بودم که چی شده و چرا پارچه ی سیاه زدن! چرا صدای گریه ی خاله کوچیکه میومد ! اونقدر قلبم فشرده شده بود که نه اشکی میومد ،نه حتی میشد درست نفس کشید! پذیرفتنی نبود برای من! حتی الانم عادت ندارم که کسی بگه خدا رحمتش کنه یا اینکه فکر کنم دیگه نفس نمیکشه توی این دنیا! اون شب نمیدونم چطور سپری شد ! تصویری یادم نمونده از اون شب! شایدم اونقدر برام بد بوده که ترجیح بدم تصویری نباشه به کلی! صبح روز بعد وقتی مامان بزرگو آورده بودن توی حیاط ِ خونه شون ، همه پایین بودن و من... من حتی پاهام کشش نمیدادن که پله ها رو برم پایین! تا اون لحظه من حتی یه قطره اشکم نریخته بودم! فقط بهت زده ، بقیه رو نگاه میکردم . از پشت پنجره ، دستمو گرفته بودم جلوی دهنم و بلند بلند گریه میکردم و نگاهم میوفتاد به کسی که مامان بزرگ من نبود! الانم نیست! هنوزم میدونم که هست ، میدونم که نفس میکشه بین ماها ! میدونم که توی همه ی مهمونی ها بالای سفره میشینه ! میدونم که تمام ِ سالاد های دنیا رو اون درست کرده! با آبغوره هایی که چند ساله بوده و دستایی از جنس ِ خود ِ خود ِ نور! اون هنوزم توی تصور ِ من ، همون کسی ه که صبح ها بعد از نماز ِ صبحش ، جارو رو بر میداشت و خونه رو ماه میکرد! خونه ای که با اون ، خونه بود و شد و هست!

 

+ شد 27 آبان و اولین سالگرد مامان بزرگ !