+ خواب های چرند و پرندی که دو شب است دارم میبینم را کجای دلم بگذارم همانا؟ خواب که نه ! بهتر است بگویم کابوس ! دو شب پیش خواب دیدم که آقای واو. عزیزمان دارد جلوی چشمانمان جان میدهد و من هم فقط نگاه میکنم! انگار که مثلا دست و پایم را بسته اند و ول کرده اند وسط آن صحنه ی دلخراش! بعدش هم دیدم که دیگر آقای واو. ای در جهان وجود ندارد و با چند نفر که یادم نیست که ها بودند ، رفته ایم خواجه ربیع! خواجه ربیع یک جایی است اطراف مشهد که من تا به حال پایم را در آن نگذاشته ام. و بیدار شدم! البته که آقای واو. دو هفته پیش تعریف میکرد که پدرش در خواجه ربیع دفن است! در هر حال دومین خواب وحشتناکی بود که در عمرم دیدم و از خواب پریدم!

دیشب هم خواب دیدم که آقای الف. مرا انداخته و گفته که ترم بعد هم می اندازد! و جالب تر اینکه من باز هم فقط نگاه میکردم کلا ! و باز هم انگار علاوه بر اینکه دست و پایم را بسته اند ، یک چسب ِ گنده هم روی دهانم زده اند و من لالم ! که بگویم حالا مثلا به فلان علت موجه ، نمیشود دوباره با غائبین امتحان دهم؟

+ خاله جان چند روزی میشود که آمده مشهد. دیگر حداقلش این بود که هستی جان ِ ما را میگذاشت گوشه ی کیفش و می آورد برایمان! هستی تنها دختر خاله ی دنیاست که یک سال و 5 ماهش است! و من هی او را میبینم و هی غش و ضعف میروم فقط! البته لازم به توضیح است که وقتی می گویم " خاله جان " منظورم اکیدا بزرگ ترین خاله است و آن دو تا خاله ی دیگر را تحت عنوان ِ خاله فلان و خاله بهمان صدا میکنیم! و بجای فلان و بهمان ، اسمشان را میگذاریم. این استثنا فقط برای مامان و بزرگ ترین خاله صدق میکند البته! همان طور که من و مسعود و صالح ، بزرگ ترین خاله – که از مامان کوچک تر است – را خاله جان صدا میکنیم ؛ مصطفی و رحیم - بچه های همان خاله جان که اولی هفت سال و یک روز از من بزرگتر است و مدیریت میخواند و دومی دو سال از من کوچک تر و امسال رفته است ریاضی فیزیک! - هم مامان را خاله جان صدا میکنند! و موضوع چقدر پیچیده شد بواقع!!

 

 

+ راستی این را هم یادم رفت بگویم :-) شنیده شده هستی جانمان ، داداشش را "داداتی" صدا میکند! و چقدر این فسقلی زود به حرف آمد فقط! ^---^

+ آنقدر دلم برای کلاس زبانم تنگ شده که حدی ندارد :-) یکم دیگر تنگ شود ، میروم زنگ میزنم و میگویم فلانی چه روز هایی کلاس دارد و آخرش میروم مینشینم در آن کلاس دوست داشتنی که دلم برای "دیسکاشن" های پایان کلاسش ، یک ذره شده است :-)

بعدا نوشت : دیروز زهرا زنگ زده ، مامانم تلفنو جواب داد و بعدش منو صدا کرد. رفتم پای تلفن ، زهرا میگه کجا بودی که دیر اومدی؟ میگم تو اتاقم بودم :| میگه :" داشتی کروکی میکشیدی باز؟ :| " و دوستان عزیز ! من دیگه هیییییچ صوبتی ندارم :|