مامان ! قبل تر ها "مامانی " صدایش میکردم. خوب یادم هست. روزهایی که من 4 ساله بودم و مامان با هر بار شنیدن ِ "مامانــی " از زبان من ِ یدونه دختر ِ ته تغاری ِ خانه ، آنقدر ذوق میکرد که فقط باید دید! حتی الان هم که 14 سال از آن روز ها گذشته و من شده ام ورژن ِ 18 ساله ی همان دختر ِ ته تغاری ، گاهی که – به ندرت پیش می آید – مامان را به یاد ِ آن روز ها "مامانـی " صدا میکنم ، جوری میگوید " جان ِ مامان " که حتی خودم هم باورم میشود که انگار خود ِ خود ِ جانش هستم.
مامان مثل ِ من عاشق ِ بیرون رفتن های مادر – دختری مان – که امسال از هفته ای یکبار به ماهی یکبار کم شده است و کنکور خر عست همانا – عاشق ِ گشت و گذار و خرید ِ چیز های کوچکی که من غر غر میکنم که "عِه ! مامان همینو بخر دل دل نکن دیگه! " و او با حوصله تر از همیشه میرود مغازه ی بعد و من همینطور حرص ِ مشکل پسندی اش را میخورم ، است. عشق طلا است مانند سایر مادر جان ها و گل را هم بر خلاف بقیه ی مامان های دنیا ، کادو محسوب نمیکند ! حالا من هی بروم از گلفروشی ِ سر ِ خیابان ، سه شاخه نرگس ِ شیراز بخرم و بیایم بگذارم وسط ِ اپن ! سه شنبه عصر ، برایم چای و میوه های قاچ کرده آورد. میگویم مامان تو را چه چیزی خیلی خوشحال میکند! همان جواب های کلیشه ای ِ مامان های دیگر را میدهد و بر خلاف همیشه نمیدانم بحث از کجا میشود که میرسد به من و روزهای دختر دار شدن مامان! با اینکه برای چندمین بار این اتفاقات را برایم تعریف میکرد ؛ اما من آنقدر ذوق مرگ ِ به دنیا آمدن خودم شدم که قطع به یقین در آن لحظه هیچ کس به اندازه ی من خوشحال از وجود داشتنش در دنیا نبود! مامان تعریف میکرد " روز در میان برنامه ی ثابت مان این بود که من خانه را جارو کنم و بعدش غذای ظهر را بگذارم روی گاز و تو بروی آماده شوی که دو ساعت برویم مهدکودک ِ نزدیک خانه ! هی تو سوار چرخ و فلک کوچک شان میشدی و من هی نگاهت میکردم! میگفتی مامان تو خیلی بزرگی که توی چرخ و فلک جا نمیشی ! و بعدش غش غش میخندیدی و با هم برمیگشتیم خانه. بعد ترش فائزه هی می آمد دنبال ات و با هم میرفتید خانه ی عمو جان و حتما آن آلبوم بزرگه که نصف عکس های 1 تا 5 سالگی ات آنجاست را دیده ای ! آن روز که آمدی هی گفتی مامانی ! مامانی ! خانوم عموجان مرا دعوا کرد ! همه اش گریه میکردی که مامانی ! مامانی ! مرا دعوا کرد ! را یادت می آید؟ از همان بچگی ات گَنده دماغ بودی اصلا ! ( :| ) " و مامان جان تعریف و ویژگی های گَندم را هی به رویم می آورد! و ما نیز دو نقطه دی وار ایشان را نگاه میکردیم. شب بعدش که من از کلاس شیمی آمدم، من گفتم :"مامان بریم سر راه لازانیا بزنیم بعدش بریم خونه؟ " و اینگونه بعد از مدتهای مدیدی با هم شام بیرون بودیم! آقای پدر نیز این را به عنوان یک اصل مادر - دختری قبول داشته و از اینکه غذا برایش میگیریم و او تنها غذا میخورد ؛ ناراحت نمیشود!
همین الان نیز از پذیرایی ندا آمد که :" بهـــــــــاره! بیا اینجا بشین خب ! حوصلم سر رفت از بس تلویزیون ( شما بخوانید آی فیلم -_- ) نگاه کردم." و ما نیز باید برویم ور دل مامان جانمان !
+ نویسنده ی نوشته های بالا یک عدد دختر ِ ته تغاری عست که دو برادرش رفته اند سر خانه و زندگی شان و در خانه تنها شده است.
+ به قول جولیک ، مادر جان هایتان پابرجا :]
+ لبیک به چالش ِ خوب ِ جولیک