مثلا بعد از امتحان شیمی ِ امروز و در فکر ِ فلان موضوعی که سر صبح خبرش را شنیدید ؛ باشد و  اولش بروید حیاط و هی فکر کنید و هی صدای آقای قاف. از پنجره ی 401 بیاید و شما در فکر این باشید که چرا و به چه علت و چگونه گِلی میتوان به سر گرفت!! و سوز بیاید و سکوتی مزخرف تر از همیشه حاکم ! بعدش هم بروید نمازخانه به شوفاژ تکیه داده و زانو هایتان را بغل کنید و خیلی بی دلیل ، زمزمه کنید " مرو ای دوست ! مرو ای دوست ! مرو از دست ِ من ، ای یار! که منم زنده به روی تو ، به گل ِ روی ِ تو! " و تمام مدت به این فکر هستید که الان باید چه کسی باشد و نیست ؟ همه ی آدمهایی که میشناسید را مرور کنید و بعدش به این فکر کنید که ای کاش فرانک میبود ولی در ساعت 10:10 صبح ، فرانکی در دسترس نیست. فرانکی نیست که بروم غر غر کنم ، بروم بگویم "فرااااااااانک ! بد بخ شدم :| اون فسفراتو راه بنداز ، یه نقشه بکش :| " و فرانک نقشه های نقش ِ بر آب بکشد و بعدش به خل بودن هم بخندیم و اصلا یادمان برود که چرا داشتیم بدبخت میشدیم . فرانکی که یکهویی بیاید در کتابخانه را باز کند و بستنی عروسکی برایت خریده باشد. فرانکی که هر چه بیشتر میگذرد ، بیشتر کشف میکنم که بهترینی هست که میتوانست باشد و هست. فرانکی که هر بار با مامان ، حرفش میشود ؛ دوست دارم خواهرم باشد و چیزی از خواهر ِ نداشته ی من کم ندارد. 

 

+ فرانک صاف و ساده ترینی ه که من میشناسم !

+ عنوان : "فِرفول" ، اسمی ه که من روی فرانک گذاشتم :)