:)

اما امروز. بابا دیروز صبح وقتی داشت منو میرسوند سالن مطالعه ، گفت :" فردا اینجا تعطیله دیگه ! نه ؟ " منم گفتم :" آره ! " بعد بابا گفت :" خوبه پس :)))) سیزده بدر بریم باغ ؟ :-) " خب یکی بیاد به شما اینجوری با ذوق بگه میای فلان جا ؟ عایا شما میتونید رد کنید ؟ یا بگین نه مثلا ! درس دارم ! نمیشه دیگه :) منم با خودم گفتم فوق ِ فوقش دو ساعت میریم ناهار میخوریم برمیگردیم :دی و نظر مساعد خودمو اعلام کردم :)))) البته یه دلیل دیگه هم داشت ! چند روز قبل از عید بابا با یه ذوق زاید الوصفی داشت تعریف میکرد که بیایین باغو ببینین ! نهال هایی که کاشتم؛ شکوفه دادن :))))))) و دیشب هم مامان گفت :" مگه تو هم میای باغ ؟ بابا رفته یه عالمه جوجه و گوشت کبابی آماده کرده برای فردا :)))) تازه صالح اینا رو هم گفته بیان ! " خب دیگه اصلا نمیشد کنسل کرد رفتن به باغ رو!

خلاصه امروز دختر خوبی بودم و با اینکه از 10 صبح منو با کتابام بردن باغ ، تا خود 5 عصر ، غرغر نکردم =)

امروزم صرفا جهت خوشحالی ِ آقای پدر ! وگرنه اصلا نمیرفتم سیزده بدر بیرون :دی بابا هم حس میکنم خیلی خوشحال بود ^-^

+ گل و گیاها و ایضا درختا ، دخترای بابا هستن همشون :)))))))