:)

قبل از هر چیز ، باید بگم نمیدونم چرا استرس دارم الان :دی انگار دنیا میخواد تا دقایقی دیگه منفجر بشه مثلا :دی

وای لباس چی بپوشیم حتی =) تا این حد رد داده ی الهی شدم این چند روز =) بگذریم!

تابستون ِ قبلی ، یه شب از شبهایی که با فرانک حرف میزدیم ، بعد از اینکه شب بخیر گفتیم و خداحافظی کردیم ؛ نیم ساعت بعدش اومد و نوشت :" بَهی ! کشفت کردم !! تو زیگوت نبودی ! تو یه سلول ِ قلبی بودی که میتوز کردی و حالا شدی بهی ِ خودم ! " :)))))))) حالا جدای از اینکه شما قطعا باید زیست خونده باشین تا درک ِ بیولوژیکی داشته باشین از این جمله ، ولی یکمم پتانسیل ِ درک ِ فانتزی های فرفول هم لازمه :دی

حالا ساعت 02:00 بامداد ِ امروز ، دقیقا 6840 روز از اولین تقسیم میتوز ِ اون سلول قلبی میگذره و اون سلول ِ قلبی با خودش فکر کرد که ده روز ِ آخر ِ 18 سالگی ش رو ، باید یه کاری انجام بده ! نمیشه 18 سالگی اینقدر عادی و روتین باشه ! میشه ؟ اون سلول قلبی ، دلش خواست که ده روزی که تا تولدش مونده رو ؛ هر روز یه کار خوب انجام بده ! یا یه لبخند گنده بجا بذاره روی صورت یه آدم. اینا رو مینویسم که بمونه برای هزار روز بعد که اومدم و خاطره های 18 سالگیم رو خوندم ، یادم باشه که هنوزم میشه با چیزای کوچیک ولی مهم ، خیلی ها رو خندوند :)

تمام این لینک های زیر ، لینک روزانه های منه و تا الان روی حالت پیش نویس بودن که با هم منتشر بشن ! خوندن و نخوندنشون نمیدونم براتون مفیده یا نه ولی هر روز ، یه داستان ِ هپی نس ساز برای یه آدمه :) 

 

نفر اول نفر دوم / نفر سوم / نفر چهارم / نفر پنجم / نفر ششم / نفر هفتم / نفر هشتمنفر نهم / نفر دهم