۲۵ مطلب با موضوع «فینگیل ِ دلیر» ثبت شده است

دخترا یه ضرب المثل دارن - بین خودشون - که فقط لاک میزنه :))))))

+ تجویز شما برای دل گرفتگی ِ مفرط ِ شنبه عصر و شبش چیه سرورم ؟ - لاک و اندکی لیدی بازی!

خب اولا که صفر تموم نشده و ثانیا اینکه دو سه روز دیگه شهادت امام رضا هست و واقعا عادت ندارم توی این بازه ، لاک بزنم و این کارا! :] ولی خوب بزرگی که فینگیلی در او موج میزنه همیشه میگه :" چاره چیه ؟ " و واقعا هم چاره ای جز لاک نبود :)

 

+ اینکه پوشش مون چیه به خودمون مربوطه ! ولی خب وقتی آدم داره با یکی حرف میزنه و چه بسا بحث علمی هم میکنه خیر ِ سرش ، دلیلی نداره زُل ( ذُل ؟ ظُل که اشتباهه دیگه -_- ) بزنه توی چشمای طرف ! پس چرا باید برای طرف عجیب باشه که برخلاف دیگران ، در حد یکی دو ثانیه به چشماش نگاه کردی ؟

 

+ شما یه کلاس رو تصور کنید که هشت ِ صبح شنبه ، زبان دارن! بعد آقای عین. هی داره حرف میزنه و ماها هیچی نمیگیم! :دی یهو وسط حرفش میگه :" میشه لطف کنین به سوالام جواب بدین ؟ " =) هیچی دیگه! نگو از اول ِ زنگ داشته سوال میپرسیده و هیچ کس هیچی نمیگفته! =)))

 

+ در همین حین که آقای عین. داره سوال میپرسه ، یهو خانم نون. ( معاون این شعبه که هممون بهش ارادت داریم!!! -_- ) میاد داخل کلاس! :| غایب ها رو میپرسه! ما یکی کم میگیم! چند دقیقه بعد میاد میگه آیناز پاشو بیا دفتر! :| آیناز هم غایب بوده و ما یادمون رفته بهش بگیم که آیناز غایبه! میگه چرا نگفتین!!!!!! :| ماها هم میگیم خب هانیه نماینده بود که رفت 406 ! خانوم نون. هم میفرمایند که :" فینگیلیــــــان :| کجا نشستی خانم ؟ :| " به همین برکت قسم من نیم متر باهاش فاصله داشتم و اون دم ِ در کلاس بود و منم اولین نیمکت نشسته بودم! :| منم دقیقا مثه اون استیکره توی تلگرام که دستشو از پشت دیوار میاره بالا و یکم از کله اش هم پیداس ( :))) ) گفتم :" بهله خانم! اینجام! :دی " اصن یه وضی بود اون لحظه! =) زبون ِ بشر قاصره از بیانش! =)) یهو با یه حالت دیکتاتور واری گفت :" فینگیلیان! از امروز نماینده ای :| " این به کنار! یهو آقای عین. میپره وسط ماجرا! میگه :" آره منم موافقم خانوم نون. " :| بعدم در رو بست و رفت :| من هنوز اعلام نکردم که نخیرم نمیخوام نماینده باشم :| اصن عینهو میگ میگ :| خب حداقلش این بود بگه فینگیلیان ِ بدبخ ! عایا دلت مخاد نماینده باچی؟ :| همه ی اینا یه طرف ! اونجا که رفتم توی دفتر، برگه های امتحان زبان رو بگیرم ، یهو خانوم سین. ( مدیر این شعبه :| ) گفت :" فینگیلیان مگه من بهت نگفتم که تو نماینده ای و خودتم قبول کردی! " O_o  :| میگم :" عه خانم کی گفتین!!!! " گفت :" چرا ! من بهت گفتم اون روز!!! تو یادت نیست! " :| هیچی دیگه ! میخواستم جامه بِدَرم! :| چشم نکنید ها :| ولی من حتی یادمه وقتی دوم دبیرستان بودم ، اولین جلسه ی ترم زمستون مون ، تیچرمون اون روز امتحان داشته توی یونی شون و از اونجا اومده بود سر کلاس ما :| تا این حد :| اونوقت سین. گفت چرراا ااا! یادت نیست :|

 

+ درسته معتقدم نباید دیگران رو قضاوت کنیم ، ولی حق داریم که خودمونو قضاوت کنیم و به محکمه ی عقل بکشونیم که !

 

+ یه شنبه تحت عنوان ِ نماینده علمی و عملی ( :/ ) با 5 تا از نماینده های 5 تا کلاس ِ دیگه رفتیم برای آخرین بار درباره ی شیمی و آقای صاد. با آقای الف. ( رئیس ِ سهامدارای مدرسه ) صحبت کنیم. گرچه که من یه هفته بود که کلا به این کارا کاری نداشتم و خودمو درگیر این جنجال نمیکردم! و فقط و فقط بخاطر اون جمعی که کلاس خصوصی بر نداشتن و هم کلاسیم بودن و بعنوان نماینده شون رفتم ! هر چقدر اون 5 تا نماینده ی دیگه قیل و قال میکردن ، من خیلی ریلکس ( :دی ) نشسته بودم و کلهم اجمعین 3 جمله گفتم درباره ی این موضوع. ما حصل این جلسه این شد که کلا کلاس های حل تمرین ِ آقای نون. رو کنسل کردیم و درباره ی خود آقای صاد. هم هنوز قطعی نیست ولی احتمالا جایگزینش خانم خ. که باهاش شیمی 3 داشتیم ، باشه. در هر صورت امیدوارم هرچی خوبه پیش بیاد :)

 

+ امروز عصر هم بعد از کلاس ِ خانم خ. ( معلم خودم ) رفتم برای خودم جایزه خریدم :پی ! یه ماگ ِ کوچیک تر و آبی که روش نوشته " Working " و یه گردنبند که یه دریم کَچِر ِ کوشولو داره و یه بسته کاپوچینو! ^-^ الانم اون گردنبند عه توی گردنمه و کلی ذوق مرگ ِ خریدنش ام! :) ( دریم کچر یا همون dream catcher در اصل یه دایره ی بزرگه که پر و این چیزا داره و آفریقایی ها و ایضا سرخ پوستا بالای تخت ِ خوابشون آویزون میکنن و معتقدن رویا هاشون سراغ شون میاد در این صورت. گردنبندم یه دریم کچر ِ کوچیک داره فقط ! و مهم اون حس ِ خوبیه که بهش دارم :] شاید شاید شاید رویــــا ها نزدیک باشن ! :) )

 

+ خسده ام :دی له ِ له ! یک شنبه بوده امروز به هر حال ! :دی ولی خستگی که کسی رو نکشته ! والا !

 

 

راستی حس نمیکنید اخیرا کمتر غر غر میکنم ؟ :] 

    • فینگیل بانو
    • يكشنبه ۷ آذر ۹۵

    همون ماهی بهتره! کوسه نشی :|

    چهارشنبه :

    نمیگم همه ی حرفای و. ( تیچر ادبیاتمون ) درسته و من صد در صد عقایدش رو قبول دارم ، ولی میدونین اون چیزی که خیلی بیشتر باعث شده من از عقاید و طرز تفکرش خوشم بیاد چیه ؟ دقیقا چیزی که از همه ی ماها پنهان شده ! کلاسای واو. اینطوریه که اون واقعا منظور و هدف اصلی شاعر / نویسنده رو از نوشته اش میگه و هیچ دلیلی نمیبینه برای اینکه مثلا پنهان کنه از ما که چرا آندره ژید فلان چیز رو گفته و چارتا مترجم ، هرجور که خوب بوده و به صلاح ما و مملکت و وضعش بوده ترجمه کنن ! خب این اشتباهه ! چیزیه که جدیدا خیلی بیشتر از قبل منو آزار میده اینه ! که یه عده آدم – به یه سری دلایل موجه و غیر موجه – تصمیم میگیرن که به ذهن ِ نسل ِ آینده ی کشور شون جهت بدن! بدون ِ اینکه اجازه ی دونستن ِ همه چیز و پشت و روی ماجرا رو به ماها بدن! حالا اینکه میگم ماها ، الان ماهاییم! قبل از ما یه کسایی بودن که رد کردن این چیزا رو! و بعد از ما هم بچه های جدید میان و میشن نسل جدید این مملکت ! این چند ماه که داره میگذره از پیش دانشگاهی ، بیشتر از قبل حس میکنم که لازمه همه چیز رو بدونم و بعد خودم تصمیم بگیرم که چی درسته چی غلط ! کی راست میگه ، کی دروغ و کذبیات ِ محض که ظاهر قشنگی داره ! نمیدونم ! =) تابحال اینجوری نبودم ولی چیزی که الان لازمه ، دونستن ِ بی پرده ی واقعیات هست! واقعیت جامعه ! و حداقلش اینه که واو. تنها کسی ه که من ازش درس ِ مدرسه رو یاد نگرفتم و یاد گرفتم ( و دارم یاد میگیرم هم چنان :) ) که چی به چیه ! و من کجای این ماجرا ایستادم!

    حس میکنم خیلی در هم شد! =(  ولی خلاصه ی کلام که آقا هر چیزی میبینید رو قبلش هزار بار روش فکر کنین تا قبولش کنین!

    عین. ( تیچر زبان :دی ) یه خاطره داشت تعریف میکرد من باب ِ کلمه ی  "robber "  که شرحش از حوصله خارجه – خارج نیست ! -_- من عین ِ اسب خوابم میاد و ظهرم با زور ِ نسکافه سرپا موندم و نخوابیدم ! :| - و فینگیل نیز ماجرای دزدی را حدس زد و وی فرمود :" تو چه باهوشی هستی ! " – به همون پرتقال ِ پست ِ قبل قسم ، اولش فکر کردم داره مسخره میکنه :| - و گفت :" اصن تو باید پلیس بشی فقط O_o " :| میخواستم بهش بگم داداچ ما یکی از عمه هامون لقبش کلانتره ! کجای کاری تو! منم برادر زاده ی همونم دیگه ! ایشه! :دی

    عصری رفتم اولین جلسه ی کلاس شیمی! با کی؟ با خانم خ. ! :] من که راضی ! اصلا اونقدر خوب سینتیک رو جا انداخت که الان مثل باقلوا مسئله حل میکنم! :] البته ماجرای اینم طولانیه! دوشنبه وقتی از سالن مطالعه اومدم ، یکی از دوستای بابا زنگ زد بهش و گفت که فلانی هست و بچه هاشم خوب نتیجه گرفتن تا الان! ولی فقط خصوصی درس میده! بابا هم شماره رو گرفت و من زنگ زدم و قرار شد هر هفته دو جلسه باهاش کار کنم! :] کلاس 25 نفره ی آقای جیم. رو هم کنسل کردم! اولا که تعدادمون به اون حدی که آموزشگاه گفته بود نرسید و مهم تر از همه ، حوصله نداشتم باز در به در دنبال این یکی اون یکی که کلاس شیمی بریم و این بحثا! وای من به هفته ی پیش فکر میکنم میخام خودم و تک تک اونایی که بهشون گفتم رو خفه کنم فقط! :| من نمیدونم اینا حالشون خوب بود اصلا یا نع ! :| تازه الکی وقتمم گرفته شد هفته ی پیش! باز با تلگرام مامان برگشتم و هماهنگ میکردم باهاشون! پوف ! بهتر تموم شد اصلا این قائله ! استرسم به حد قابل ِ توجهی کم شد! :)))) واقعا کم ها ! به حدی اعتماد به نفسم دوباره برگشت که اصلا زدم تو گوش درس و تست! :دی خدا کنه تهش همه چی خوب باشه فقط! :))))

    توی راه برگشت از کلاس خانوم خ. یه ضلع ِ پارک ملتو پیاده روی کردم :)))) و خرچ خرچ برگای رو زمین ، روحمو قلقلک میداد! :) تازه تازه ! هـــــــــا که میکردی توی هوا ، دیده میشد! =) اینا قشنگی هستن ، نه ؟ :)

    دقیقا ذوق مرگی ِ من مثل این بچه کوشولو هایی عه که بار ِ اولشونه این چیزا رو میبینن! :دی

     

     

    پنج شنبه :

    عَـح ! =) هی میخوام اسم غزاله رو زیاد نیارم ، نمیشه! :| خیلی نقش ایفا میکنه جدیدا توی پست هام! مثه اون خانواده رجبی که اسمشون ته ِ هر سریال هست! :|

    هیچی آقا ! غزاله خانومشون اینا ، یجوری گفت :" خُــــــــب ! اگه بلند نشم میخوای چیکار کنی مثلا ؟ " که آقای ی. چشاش چارتا شد! :| البته شوخی میکرد و ما حتی تو گوش ِ هم نیز میزنیم! :| گرچه مینا غیرت داره روی ماها و میگه "موهاتو بپوشون :| ، سرتو بنداز پایین :| آستیناتو بده پایین :| ( اینو به خودش باید بگه البته -_- ) و ... " خلاصه فک و فامیل درست کردیم! =)

    امروزم که از طرف جیم. ( همون شیمی عه کنسل شده ) زنگ زدن که پاشو بیا همایش ! :| حتی جا برات رزرو کردیم O_o :| شاعر در این لحظه زمزمه ی " دیگر اکنون با جوانان ناز کن ! با ما چرا ! " توی دهنشه! :| والا!

     

    ________________________________

    یه جمله از آندره جان هم بگیم دیگه! :) واو. میگفت این جمله رفته توی عمق ِ فرهنگ ِ فرانسه!

    " معرفتی که قبل از آن احساسی نباشد ، برای من بیهوده است. هرگز در این جهان چیزی ندیده ام که حتی اندکی زیبا باشد؛ مگر آنکه فورا آرزو کرده ام تا همه ی مهر ِ من آنرا در بر گیرد."

    فرهنگ فرانسه چطوره ؟ من ابدا یه تیکه از خاک ایران رو با هیچ جا عوض نمیکنم ولی کاش خیلی چیزای مثبت ِ اونور ( که یجور آرمان ِ انسانیه ! و عقل میگه این درسته! و دین هم مهر تایید میزنه روش . ) توی فرهنگ ماها راه پیدا کنه! چه بسا بوده از قبل و الان نیست! :)

    ترجمه ی انگلیسی ِ مائده های آسمانی رفت توی لیست کتابایی که بعد از کنکورم میخوام بخونم :]

    • فینگیل بانو
    • پنجشنبه ۴ آذر ۹۵

    تفکرات ِ یک صَعوِه کوشولو در باب ِ تغییر ِ حقیقت ِ درونی ِ آدمی

     

     

    + کی مقصره ؟ هیچکی ! من مسئول ِ کارایی هستم که توی تک تک ثانیه های عمرم انجام دادم! ایکس ، ایگرگ ، زِد ، همشون مسئول کارای خودشونن ! هر کس مسئول کاراشه ! نه کارای دیگران. اگه خوب پیش نمیره ینی یجای کار ِ من میلنگه ! نه کار ِ دنیا ! دنیایی که توی پست ِ دو تا قبلی گفتم بیرحم و حالا فکر میکنم اونقدرا هم بیرحم نیست. اگه روی ِ دور ِ بده ، مقصر منم! منم و نه هیچ کس ِ دیگه ! حقیقت کیه ؟ حقیقت خود ِ خود ِ خودمونیم ! حقیقت ِ زندگی ِ هر کس ، خودشه! هوم! قبول کردن ِ یه حقیقت - وقتی خودت وسط ِ میدونی - گاهی که نه ، معمولا عذاب آوره ! لا اقل یه عذاب ِ کوتاه ! کوتاهی که میگم ، مثل ِ "کوتاه " ِ دوره های زمین شناسی نیست :) کوتاه ِ اونا میشه چند میلیون سال مثلا :دی ولی کوتاه ِ من میشه یه ثانیه ، یه ساعت ، یه روز! :) همیشه امید داشتم و - چه بسا الانم دارم - که میشه حقیقت ِ درونی مون رو تغییر بدیم! ولی بعد از اون عذاب ! یبار توی یجا ، خطاب به خودم نوشتم :" بهاره تو فقط و فقط مسئول ِ خودت و گل ات هستی! نه هیچ کس و هیچ چیزه دیگه ای ! " راست میگفتم خب ! :]

     

    + فقط و فقط یه کنکوریه که وقتی داره تقویم رو نگاه میکنه ، با دیدن ِ تعطیلی ِ یک شنبه ی آینده ، اینقدر خوشحال میشه ! :)) خب با حساب ِ دوشنبه ها که کلا تعطیلم ، میشه دو روز ! و ای جان به ساعت مطالعه ! ^-^

    مامان پنج شنبه میره و یک شنبه برمیگرده ! اما چه خبره و مامان کجا میخواد بره که من دو هفته اس خودمو دارم به در و دیوار میکوبم و غر غر میکنم ؟ =) 27 ام اولین سالگرد ِ مامان بزرگه و مامان راهی ِ تهران میشه. عاخه چار روز ؟ -_- نمیشه زود تر بیاد مثلا ؟ :| بابا هم بخاطر ِ "صَعوِه کوچولو " اش مونده ! =) ( صعوه چیه؟ هیچی بابا ! یه پرنده ی کوچیکه که بابا از دوران ِ طفولیت ِ من ، منو با این نام خطاب میکنه! مثلا میگه :" اندازه ی یه صعوه کوشولو غذا میخوری چرا !" یا مثلا وقتی میاد خونه میگه :"صعوه کوشولوی بابا کجاس ؟ " =))) بله دوستان! =) همینقدر لوس هستم من :| =) تو خونه خوبه =) جلوی جمع روی این موضوع بار ها تاکید کرده =) )

     

    + به جیم. ( اگر لازم شد ، بعدا میگم کیه ! :دی ولی شما بد به دلتون راه ندید ! -_- ) زنگ زدم . قبل از اینکه گوشی رو برداره ، یه صدای ضبط شده مثه آهنگ پیشواز ، داشت پخش میشد. خیلی خوب بود :))) من هر بار که زنگ زدم تلاش کردم یادداشتش کنم ولی خیلی تند تند میگفت و حتی یبارم جیم. گوشیو برداشت وسطش:| میخواستم بگم گوشیو بذار داداچ :| مخام ببینم این چی میگه :| یه تیکه هاییش رو فهمیدم :دی میگفت فقط اونه که دل ها رو مجتمع میکنه! یاد خدا رو نباید از قلم انداخت و این چیزا ! ولی خیلی خوب بود طرز ِ بیانش! :] دفعه ی بعد رکوردش میکنم :|

     

    + چخبره این همه پست ؟ =) هیچی هر دوساعت میرم یه خط درس میخونم ، یه چی به ذهنم میرسه و برمیگردم مینویسمش! =) یکی نیست بگه کنکوری جماعتو چه به وبلاگ نوشتن و پست گذاشتن؟ =)

     

    + گوش تونو بیارید جلو ! [ فینگیل در حالی که دستاشو دو طرف ِ دهنش گرفته و یواشکی داره بهتون یه چیزی رو میگه] : "دیوونه! دیوونه! کی دیده غم ( ؟! ) بمونه ! " :دی 

    • فینگیل بانو
    • دوشنبه ۲۴ آبان ۹۵

    239 o_O

    + بدبخت شدیم ! به خاک سیاه نشستیم ! :| 239 روز ِ دیگه کنکوره :| ای دنیا :| ننگ بر تو باد :|

     

    + جا داره عرض کنم بر طبل ِ شادانه بکوب آقا ! بکوب ! :D فکر میکردم پودر شده اون اراده ی درونی مان ! =) نگو اراده در درون و ما گرد ِ جهان میگردیم! :پی امروز دیگه به خودم گفتم یا راس ِ نیم ساعت بیدار میشی یا به خواب ِ ابدی میری ! =) بله دقیقا همینقدر بی اصاب =))))) و راس ِ نیم ساعت بیدار شدممممم ! ^.^

     

    + والا آقای قاف. یجوری بهم گفت :" 10 شب به بعد بیداری؟ " که میخواستم بهش بگم :" داداچ ! چه شنبه شب ها که من داشتم تکالیف ِ کلاس تو رو انجام میدادم و تو توی خواب ناز بودی ! :| " :دی 

     

    + :( ظرف ِ غذامو جا گذاشتم ! ای باعبا! -_- نون سنگگ ام رو حتی ! نیمرو برده بودم امروز ! :( ( اصلا فکر نکنید که شیکمو هستم ها ! ابدا ! -_- ضمن اینکه از تیر تا الان 1 کیلو وزنم زیاد شده :| )

     

     

    • فینگیل بانو
    • چهارشنبه ۱۹ آبان ۹۵

    کِی شعر ِ تَر انگیزد ؟

     

    دنبال ِ اینم که بالقوه ای رو بالفعل کنم که بیشتر از هر چیزی توی این دنیا بهش ایمان دارم.

     

    پ.ن : دعا کردن هیچ چیز خاصی لازم نداره! میشه برای هم دعا کنیم؟ [ قلب ]

    • فینگیل بانو
    • جمعه ۱۴ آبان ۹۵
    بهشت آیَد !
    طـــرب آیَد !
    بهـــــار آیَد !
    ــــــــــــــــــــــــــــ
    + یاد ِ من باشد ، کاری نکنم که به قانون زمین بر بخورد ! ;)