۲۵ مطلب با موضوع «فینگیل ِ دلیر» ثبت شده است

تو را به اندازه ی تمام کسانی که ندیده ام ، دوست دارم !

+ هندزفریم دیروز گم شده بود و بعد از 12 ساعت در به در گشتن ، و زیر و رو کردن ِ تمام اتاقم - که مصداق ِ بارز ِ شتر با بارش گم میشه ( :| ولی من گم نمیشم :| البته که من فینگیلم :/ تا مشتی باشد بر دهان استکبار :| ) – و ریختن ِ همه ی لباسا و زیر تخت و پشت ِ تخت ( تخت من به دیوار چسبیده :| ) و اونور و اینور ِ تخت و کلا همه جا ، وسط مرحله ی آنافاز میتوز بودم که دست کردم توی جیب ژاکتم ، دستمال کاغذی بردارم و دیدم اونجاست :| امروزم گره خورده :| ینی در واقع یه خط تایپ میکنم ، به نگاه به گره میندازم و میرم سطر بعد :|

+ به همین برکت ، اگه من یه بار دیگه خواب واو. رو ببینم ، خودمو از زندگی ساقط میکنم ! :| واو. معلم ادبیات مون عه ! منم خیلی دوسش دارم خب ! هم خودشو ، هم تفکرشو ، هم درسشو و هم زنگشو ! کلا شنبه، چهارشنبه با اون خوبه فقط ! ولی دلیل نمیشه دو روز یکبار ، خوابشو ببینم ! :/ تازه امروزم عصبانی بود ! خب منم عصبانی بودم ، عصبانی تر شدم :| یه سری چیزا رو باید بدونه آدم؛ که وظیفه ی معلمش نیست ، بیاد نوشته های زنگ پیش رو از روی تخته پاک کنه ، یا اینکه مثلا وقتی دلیل ِ ادغام شدن ِ ما و 401 رو در چهارشنبه ها ، بالغ بر هزار بار پرسیدین و واو. هم جواب داده ، دلیلی نداره دوباره بپرسین :| میبینن بچم اصاب نداره ها :| هی اذیت میتونن :| این بچمون جای بابا بزرگ منه :| ولی دلیل نمیشه منو " نیت ِ قرب ِ من " صدا نکنه :| اسمها رو یاد نداره متاسفانه :| نیت ِ قرب رو یادم بندازین ، بعدا توضیح بدم :| الان خوابم میاد :/

+ دیروز با رفیعه و ساجده و فرانک ، رفتیم برف بازی ! الانم فقط دست راست و چپم سالمه ! کل بدنم درد میکنه :|

گزارش مفصلش رو میتونید اینجا بخونید :دی

 رفیعه و ساجده ، از دوستای مجازی بودن که هر دو از من و فرانک بزرگترن یکی دوسال و اولین مجازی هایی بودن که حقیقی شدن ! وقتی دیدمشون ، انگار هزار ساله میشناختمشون ! به اندازه ی دو سال ، حضور توی تخته سیاه ِ جیم و بعدش گروه های تلگرامی ِ جیمیا ، و بعد تر ، گروه صمیمی تر ِ 12 نفره ! :)) و حالا همه منتظر تیر سال ِ بعدن ! که اون 6– 5 تا کنکوری برگردن و یک مورد هم  غار رفتگی داشتیم ، که اوشونم برمیگردن ایشالا و یک مورد هم شیرینی ِ عروسی خورون داشتیم که قاطی ِمرغا شد و بقیه سالمن =)

 

 

+عکس نوشت : از راست به چپ : ساجده ، من ، فرانک ، رفیعه

  • نظرات [ ۱۱ ]
    • فینگیل بانو
    • يكشنبه ۱۷ بهمن ۹۵

    پایستگی در مکتب بَحیسم

    دیدین وقتی به یکی یه حس خوب دارین ، علاوه بر اون آدم ؛ بلکه به آدمایی که اون آدم دوستشون داره هم حس خوبی دارین ؟ من از همون 23 تیر که توی کلاس 403 نیمکت ِ عقبی ِ غزاله و اون یکی دیگه ورودی جدید نشسته بودم ، به غزاله حس خوبی داشتم.-  اون روز کلاس آقای ی. ( فیزیک) بود و با 403 ایا ادغام شده بودیم. وگرنه من توی کلاس خودمون ردیف اولم و غزاله منتها الیه کلاس :دی – همین طور که روزا میگذشتن و اون دختره ی ورودی ِ جدید پاشد انصراف داد و رفت یه جای دیگه ، غزاله میز آخر تنها مونده بود و چون ورودی جدید بود ؛ از کل کلاس و مدرسه فقط من و زهرا رو میشناخت. تازه ماها رو هم در حد اسم فقط. هر روز صبح که میرسیدم مدرسه ، میدیدم غزاله سرشو گذاشته روی میز و خوابیده ! o_O منم میرفتم کخ ( میگن واژه ی مشهدیه :| یه چی تو مایه های کرم هست :| ) میریختم و هی نمیذاشتم بخوابه :)))) بماند که چیگد حال میداد =) اونم هی خجالت میکشید و چیزی نمیگفت =) مینا و زهرا میز ِآخر ولی ردیف ِ کناری ِ غزاله میشستن و بهناز جلوی اونا بود و منم که کلا میز اول =)))) ماها پارسال همو میشناختیم و تقریبا جفت و جور بودیم و بجز مینا ، من و زهرا و بهناز ،پارسال ورودی جدید بودیم. خلاصه به واسطه ی اینکه زنگ های تفریح من پیش مینا و زهرا و بهناز بودم ، غزاله هم آورده بودم توی جمع خودمون. و دیگه پای ثابت همه ی زنگ تفریح های آخر ، یه چیپس فلفلی و کچاپ بود که هر بار نوبت یکی بود :)))) کم کم بخاطر جابجا شدن خیلی ها که مشکل دید داشتن و بعضا – اصلا منظورم غزاله نیست =) – پرحرفی هاشون ، جاها عوض شد و غزاله اومد کنار من ! :] دیگه تا این موقع خیلی با هم صمیمی شده بودیم و خب اون بین حرفای من ، فرانک رو هم شناخته بود و منم بین حرفای اون ، سپیده رو ! سپیده برای غزاله ، مثل فرانکه برای من! ولی چیزایی که غزاله از سپیده تعریف میکرد ، منو به این نتیجه میرسوند که از زمین تا آسمون ، با فرانک فرق داره. و خب اولین باری بود که وقتی به کسی حس خوبی داشتم ، به دوستای طرف ، حس خوبی نداشتم. ولی اونقدر خودخواه نبودم که برم به غزاله بگم که از شخصیت سپیده خوشم نمیاد . و خب واقعا هم چه فایده ای داشت ؟ مگه از تمام آدمای دنیا خوشم میاد ؟ پس سپیده هم کنار اون دوست نداشتنی های دیگه. همین چند روز پیش ، غزاله یه چیزایی گفت خیلی صادقانه که من در خلقت خدا موندم =) به این نتیجه رسیدم که همون طور که من از سپیده خوشم نمیاد ، سپیده هم از من خوشش نمیاد =) تازه من یه آب پاک تر بودم که سلیقه ی شخصیمو به کسی بروز ندادم =) ولی منو به این نتیجه رسوند که یه سری انرژی ( ؟ ) های پنهان و ماورایی در جهان وجود داره که به همونقدر که من از کسی خوشم میاد/ یا نه ، متقابلا همون آدم هم اون حس رو به من داره. قبلش مثل این رو زیاد دیده بودم . مثل نیکتا که از آقای میم. (شیمی ) متنفره و میم. هم نفرت توی چشماش دیده میشه ، یا وقتی اون همه خانوم سین. ( معاون قبلی این شعبه که در حد دو ماه تابستون ، میشناختمش ) رو دوست داشتم ، بعدا بهم گفت که منو به یه دید دیگه نگاه کرده از همون اول و من ذوق مرگ شدم :] ولی من و سپیده یه بارم هم رو ندیدیم =)

    خلاصه که فرزندانم ، انرژی فقط شامل گرما ، الکتریسیته ، گرانش نیست ! علاقه و نفرت هم انرژیه و انرژی از بین نمیرود ، بلکه از شما به شخص گیرنده میرسد. باشد که پند گیرید. فینگیل علیها السلام :|

     

    + مورد داشتیم طرف اسمش غزاله بوده و اسم خواهر ِ بزرگترش بهاره بوده و لیست کانتکت هاشو که ببینی ، بالغ بر 20 تا اسم بهاره میتونی پیدا کنی :|

    + یه توضیح کلی :دی به سوی چراغ مودم قسم ، وقت نمیشه همه ی چیزایی که اتفاق میوفته رو بنویسم. دیگه عکس ، کروکی ، آهنگ و سایر چیز ها و ستاره های پست های جدیدتون که نصفیش نخونده باقی مونده ، سر جاش ! بیشتر که دقت کنید ، متوجه میشید تعداد کلمات پست از 1500 تا به 600 تا رسیده اخیرا :دی

     

  • نظرات [ ۶ ]
    • فینگیل بانو
    • جمعه ۱ بهمن ۹۵

    یک بامداده ! عنوانم کجا بود :|

    + من الان دارم منفجر میشم خب !! =) به همین برکت این هم مدرسه ای ِ من بود دو سال پیش!! :| همین چند دقیقه پیش میخواستم ببینم پیج بیو پلاس درباره ی یه موضوعی چه نظری داره – بیو پلاس یه پیجه توی اینستا که کنکوریه و چیزای مفیدی گهگاه میذاره – خلاصه اینستا رو باز کردم و فکر میکنین در حالیکه پلکام داشت روی هم میوفتاد ، با چه صحنه ای مواجه شدم ؟ :) هیچی ! سحر ، هم مدرسه ای ِ دو سه سال پیشم که هم سن ما ئه و کنکوریه امسال ، نیم ساعت پیش یه عکس رو پست کرده بود و حالا عکسه هم لود نمیشد =) فقط توی کپشن نوشته بود :" یه روز عالی با بهترین مرد دنیا " منو میگین =))) گفتم لابد باباش یا داداششه نهایت =))) گرچه که ما عکس خودمون و بابا یا داداشمون رو با همچین کپشنی پست نکردیم هیچ وقت !  :| دیگه اینقد کپشنش بو دار بود که صبر کردم ببینم عکسه چیه و بعد برم پیج بیو پلاس ! =)) عکس لوود شد ! فکر میکنین با چه صحنه ای روبرو شدم ؟ =))))))))) سحر جان درحالیکه از زمین تا آسمون تغییر کرده ، کنار یا بهتره بگم چسبیده به بازوی یه یه پسره ایستاده وسط باغ =)))))) چشمای من دقیقا همین شکلی o_O دیگه شما باشین خدایی نمیرین پیج طرفو باز کنین ببینین این پسره کیه ؟ =) رفتم و خلاصه فهمیدم بهلهههههه ! سحر خانوم همین دو ماه پیش عروس شدن :| به مبارکی و میمنت ولی 18 سال زود نی؟ :|||| حالا درسته ما دخترا نصف بحثای روزانه مون ، صحبت درباره ی نیمه ی گمشده و ایضا گور به گور شدمون هست ، ولی دیگه تا این حد ؟ :| ماها فقط حرفشو میزنیم و بعدش قاه قاه قاه میخندیم و فکر میکنیم که اصلا نیمه جان بهتره بره همون جایی که تو این بیست سال بود :|

    + فینگیل زنگ ادبیات خود را چگونه گذراندی؟ :دی هیچی :دی یه دفترچه کنارم بود و داشتم پا به پای آقای واو. نقاشی هایی که پای تخته میکشید رو توی دفترچم با خودکار رنگی ، میکشیدم =) این نقاشیا حسن تعلیل ها یا قرابت های بیت های کتاب با موضوعات مرتبطش هست ! :] نگارنده در اینجا میخواست بیت " سوسن کافور بوی ، گلبن گوهر فروش / زمی ز اردیبهشت گشته بهشت برین " رو براتون از دیدگاه آقای واو. بررسی کنه و وسط نوشتن متوجه شد که ممکنه کمی منشوری بشه :| و ما از اون خونواده هاش نیستیم حتی :|

    + دارم شهید میشم =) یه عالمه ستاره ی نخونده دارم توی لیست وبلاگایی که دنبال میکنم و چیگد زود زود پست میذارین :| بعضیام که سریال راه میندازن وسط امتحانا و خب چون خودشون معلمن و برگه های هندسه ی دانش آموزاشونو تصحیح کردن و نمره ها رو هم وارد ژوری کردن ، خیالشون راحته و هی میشینن پای بحث و بررسی نقاشی های دریافتی :| جا داره اینجا یادآوری کنم که آدم وقتی نمره وارد ژوری میکنه باید عمه ی موترم رو هم مد نظر داشته باشه :| به شخصه برای آرامش خودشون میگم :| 

    + من معدلمو 19 بشم میام نقاشی ِ همتونو میکشم :| ولی خدایی با اون امتحان ریاضی و فیزیکی که دادم و برگه هاش فردا میرسه به دستمون ، امیدی نیست :| باقی رو هم نمیام ریا کنم بگم 19.5 – 20 میشم :| زیست هم که میره روی نمودار =))))

    + در راستای اعلام نمرات ِ پایان ترم ها در این هفته، امروز  یه برگه برداشتم و اسم شیش تا درسی که امتحان دادم بجز زیست و شیمی رو نوشتم و جلوی هر کدوم ماکسیمم و مینیمم نمره ی مورد انتظار رو نوشتم که اگر مثلا یه نمره ای شد که تا بحال توی اون درس نگرفتم ، نشینم گریه زاری راه بندازم :|

    + زهرا حال ندارم بنویسم با غزاله و مینا چی گفتیم توی نمازخونه :| اینم باشه بعد :|

     

    پیشنهاد ویژه : لالایی برای خرگوش ها رو از ستون پیوند های روزانه بشنوید و کیفول بشید ^-^ 

  • نظرات [ ۴ ]
    • فینگیل بانو
    • يكشنبه ۲۶ دی ۹۵

    من یک خانوم نیستم !

    هوم ! من نمیتونم آروم و با طمانینه حرف بزنم. من نمیتونم بدو بدو نکنم ! نمیتونم وقتی کیف ام کوکه ، لی لی نرم ! نمیتونم پله های مدرسه رو آروم بالا پایین برم و دو تا دو تا نرم بالا ! استعداد من در پوشیدن ِ کفش پاشنه بلند در جایی بجز مهمونی ، صفره ! شایدم منفی ِبی نهایت! توانایی ِ اینو ندارم که وقتی توی آسمون ِ خدا ، یه عالمه ابرای کومولوس هست ، مثه یه خانوم ، سرمو بندازم پایین و راهمو برم! اصلا واسه همینم هست که خیلی زمین میخورم!! درخت انجیر ِ حیاط ِ مدرسه رو هم نگین دیگه! شما با وجود ِ اون همه انجیرای  گُنده ی زرد ، میتونین روی زمین بمونین و سر از بالای شاخه ها در نیارین؟ حالا هرچقدرم بهناز و زهرا بیان بگن " رفتنت اون بالا اصلا قابل درک نیست :| " و خب فدای سرم که قابل درک نیست! هر چقدرم که غزاله متنفر باشه از هر خوراکی ِ شیرین ای ، من به زور انجیر و شکلات بهش میدم! دختر بدی هستم که مامان هی میگه اینقدر شکلات و این چیزا میخوری ، صورتت جوش میزنه ولی من اصلا برام مهم نیست که روی گونه ام جوش وجود داره! یا مثلا اینکه هر وقت با سرویس بر نمیگردم ، میرم برای خودم از سوپری ِ نزدیک ِ ایستگاه اتوبوس ، دو تا آدامس خرسی ِ قرمز و زرد میخرم و اونی که جلدش زرد هست رو میخورم و منتظر میمونم تا اتوبوس بیاد. حالا غزاله هی بیاد بگه :" یه خانوم توی اتوبوس آدامس نمیجوه " :| شما میتونین موهاتونو خرگوشی نبندین ؟ به بیرون کاری ندارم ، ولی توی خونه که دیگه مقنعه ی سیاهی وجود نداره که موهای آدم زیرش بخواد خفه بشه! راحت میشه دو گوشی بست :))) حتی حتی حتی! کی بجز من کفش ِ لیمویی میپوشه توی مدرسه ؟ و پارسال خانوم ط. ( ناظم اون شعبه ) دعوا کرد و گفت مدرسه جای کفشای رنگی رنگی نیست خانوم ِ فینگیلیان! کدوم قانون ِ نانوشته ای هست که ما دخترا محکومیم سیاه باشیم توی جامعه ؟ اصلا اینها به کنار ! :) جامدادی ِ کدوم دانش آموز ِ چهارم دبیرستانی ای ، روش یه اسب ِ تک شاخ داره و روی اون ، یه سوارکار که اسمش "Cavalier" هست و من بهش میگم "شوالیه " ؟ :))))

     اصلا خانوم بودن و مثل یه بانوی با وقار رفتار کردن ، خیلی سخته! از خیلی هم خیلی تر! 

     

  • نظرات [ ۸ ]
    • فینگیل بانو
    • جمعه ۱۷ دی ۹۵

    گسل و واو. جان و چندین تولد ، سرخط اخبار

    + دیگه وقتشه که جوراب بافتنی هامون رو از کمد در بیاریم و کیف ِ زمستون رو ببریم ;)

     

    + امروز یه مشاوری از تهران اومده بود ، برامون یه کارگاه مشاوره ای گذاشت. یه صحنه گفت :" اصلا میدونین عامل اصلی ِ عدم موفقیت ِ مشهد توی کنکور چیه؟ همین خواب ِ عصر! ینی چی خب عصر میخوابید ! اصلا توی تهران و اونورا ( :| ) چیزی به اسم خواب عصر نداریم ما! " :| من از شما میپرسم خب ! واقعا نمیخوابین عصر ها ؟ :| خدایی چجور رفرش میشین پس؟ :|

     

    + حالا یکی نیس به همین آقای سین. ( مشاور ذکر شده در بند دوم :| ) بگه داداچ شهرتون روی چهار تا گسل ه و چار روز دیگه اگه زلزله بیاد، پودر میشین :| اونوخ پز میده برای ما ! :| والا ! تازشم نمیگم خانوم میم. ( تیچر زمین شناسی مون ) هفته ی پیش درباره ی همین تهرون ِ خودمون چی گفت ! :)))) داخل پرانتز که هفته ی پیش داشت فصل زمین لرزه رو درس میداد و کلی چیزای قشنگ درباره ی زمین لرزه و زلزله های جهان گفت! همانا آی لاو یو زمین :]

     

    +  امروز مثل هر چهارشنبه ادبیات داشتیم ^-^ اونم بعد از یـــک هفته ! زنگ پیشش یه اتفاقاتی افتاد که - مهم نیست و لازم نیست آدم اتفاق بدا رو بنویسه ;) – من ناراحت بودم و خب طبعا آدمی که ناراحته ، حتی اگه ادبیات هم داشته باشه ، حوصله نداره و فعال هم نیست مثل جلسات پیش ! تازه اگه اون آدم یکی مثل من هم باشه که دیگه نور علی نور ! :دی چرا؟ :دی چون هر وقت پنگوئن ها یاد گرفتن پرواز کنن ، منم یاد میگیرم ناراحتیم توی چهره و رفتارم معلوم نشه ! دقیقا همین قدر توانایی دارم ها ! یکم از زنگ ادبیات گذشت ، وسطای زنگ آقای واو. خیلی زبلانه ، از یک بیت که توی کتاب بود ، رسید به اینکه "حرف مثل آب و آتیشه ! همینقدر آرامش بخش و همینقدر خطرناک" و بازم یکم پیش رفت و گفت که شما توی برهه ای هستین که حرف دیگران نباید براتون اینقـــــدر مهم باشه ! حتی گفت "معتقدم توی این مدت هیچ کس شما رو تقویت نخواهد کرد" همه ی اینها رو در حالی داشت میگفت که مستقیما رو کرده بود به من و من هم هی سرمو تکون میدادم !=) هوم ! اونوقت شکست نفسی میکرد آخر ِ کلاس میگفت"  استادای من همشون از حال ِ دانشجو هاشون خبردار بودن ! و اون نسل از استادا هیچ وقت تکرار نمیشن احتمالا " خب میخواستم بگم شما خودتون استادین که ! :)))) کسی که در عرض شیش ماه دانش آموزشو بشناسه و بدونه وقتی، برخلاف هر جلسه، 45 دقیقه از کلاس گذشته و لام تا کام حرف نزده و هیچ تستی رو مشکل نداشته که بیاد بپرسه ، ینی یه اتفاقی براش افتاده و دقیقا هم دست بذاره روی نقطه ضعف من که اینقدر حرف ملت برام مهمه حتی ! حتی از اون بیتی که اپسیلونی ربط به حرف نداشت بحثو بکشه وسط ! :)

     

    + به شکل عجیبی یه عالمه کار روی سرم ریخته ! خداوندا هلپی چیزی ! 

     

    + تولد بابا ! :دی دقیقا از همین امروز تا هفته ی آینده تولد بابا و طاها ( توی پست قبل گفته بودم عمه استم :| ایشونم برادر زاده مونه ^-^ 6 سالش تموم میشه امسال :) ) و صالح ( داداش بزرگه :دی میشه عموی طاها ^-^) عه! :دی و من هیچ کاری نکردم =)

     

    + گیمیون ! :دی کافی ست اینستای خود را باز کرده تا با هجمه ی (حجمه؟ :| ) پست هایی که ملت برای تولد دراز خبیثمون گذاشتن ، روبرو بشین :دی تولد اوشونم هست گویا =) اصن تولد اوشون بد وقتیه :| وگرنه همانا ما تدبیری اندیشیده و با گیمیون غافلگیرش مینمودیم! باشه برای تولد های بعد از کنکور ما ان شاء الله :دی

     

    + از همه ی اینا گذشته ، من چرا اینقد خوابم میاد خب ! ایت تایم تو لالای زمستونی ! ^-^

  • نظرات [ ۴ ]
    • فینگیل بانو
    • پنجشنبه ۲ دی ۹۵
    بهشت آیَد !
    طـــرب آیَد !
    بهـــــار آیَد !
    ــــــــــــــــــــــــــــ
    + یاد ِ من باشد ، کاری نکنم که به قانون زمین بر بخورد ! ;)