" گزینه هاش اشتباس " :|

+ یک دست چوب ِ کپل و یک دست پاکت ِ بیوگلز ، رقصی چنین میانه ی میدانم آرزوست ! :| نه نه چیزه ! فیلینگ نوشتنی چنین در بیانم آرزوست ! :پی

 

+ نشستیم پای حل ِ تمرینای آقای نون. ( حل تمرین ِ شیمی ِ آقای صاد. اینا ! -_- ) بنده هیچ حرفی ندارم جز اینکه شما رو دعوت میکنم به دیدن ِ این عکس -_- :

 

 

+ امروز بابا نبود و بعد از مدتهااااا :دی اتوبوس سواری کردم =) خب همه ی مسیر یه طرف ، اونجا که اتوبوس خلوت بود و میشد از پشت ِ شیشه هایی که بزرگیشونو بیشتر از همیشه نشون میدادن ، درختای قشنگ ِ پاییزی با رنگای شاد شون رو دید هم یه طرف ! :)

بماند که دور ِ میدون ِ آزادی ( مشهدیا بهش میگن فلکه پارک =) ) ترافیک شد یهو ! اونم روز ِ جمعه ! :| - یه خانومی میگفت که دانشگاه فردوسی حوزه ی آزمون ِ استخدامی بوده و ترافیک هم بخاطر همون بوده - به هر حال وقتی رسیدم ، داشتن پاسخ برگ پخش میکردن ! و دقیقا یه مسیر ِ نیم ساعته رو ، یک ساعت تو راه بودم :| حتی وقتی ترافیک رو رد کردیم ، راننده آنچنان عصبانی بود و گاز میداد که میخواستم از منتها الیه ِ اتوبوس بهش بگم :"ب یک 300 داداچ ! " :|

از راه برگشت هم اتفاقا یکی از همونا که آزمون استخدامی ِ چی چیَک داشتن ، کنارم نشسته بود ! =) خیلی له بود بنده خدا! از من له تر حتی !

اما درباره ی آزمون ! :] بهتر بود بنظرم ! دو تا پیشرفت داشتم : یک اینکه یاد گرفتم تا یه ربع به 12 بشینم سر ِ جلسه ( من همیشه 11 یا 11:15 میدادم پاسخبرگ رو و میومدم بیرون ! اما این دفعه نه تنها خودم ، بلکه به غزاله هم گفتم یه ربع به 12 زودتر ، پا شدی ، نشدی ها! :| =) چنین فینگیل ِ مستبدی هستیم همانا ! :p) دو اینکه تعداد غلط هام خیلــــی کمتر شد ! به حدی که نسبت به آزمونای قبل ، خیلی کمتر به ترازم آسیب زد ! :] و فدای سرم که شیمی ِ پیش دانشگاهی رو 0 زدم ! 

 

+ واقعا چرا ما باید به خاطر ِ کوچیک ترین چیز ها و اتفاقات هم به غریبه جماعت ( میتونه گاهی یک هم کلاسی باشه یا حتی هر کسی که ما اونو توی دایره ی دوستان مون واردش نکردیم و اون فکر میکنه خیلی رفیقه مثلا ! ) توضیح بدیم؟ 

 

+ تازه توی راه ِ برگشت ، پشت ِ ویترین ِ مغازه ی دوست داشتنی مان ، عروسک های کیتی در سایز های مختلف را هم دیدیم ! ^.^ و اینگونه بود که دلمان خواست برای خودمان کادو بخریم که " ایول فینگیل خانوم ! :] کیپ آن ترایینگ مثلا ! :] " و سریعا پیاده شده و وارد مغازه گشتیم! :دی اما دلیل نمیشه که آدم پاشو هر مغازه ای گذاشت ، خرید کنه که ! -_- والا در اون لحظه توی کیف من یه کتاب ادبیات پیش دانشگاهی بود ، یه کیک شوکولاتی ، دفترچه سوالای آزمون و مداد و پاک کن و 15 تومن پول و یه مَن کارت ! والا ! حالا من پول کم همرام بود اون موقع ! :| عروسکا چرا اینگد گرون شدن خب؟ :| خلاصه طبیعیش کردم گفتم بازم مدلای دیگه میارین ؟ =) فروشنده هم گفت آره هفته ی دیگه میاریم =) مام گفتیم پس همون موقع میام دوباره ! :پی بفهمیــــد :| نمیشد بگم برم یه دوری بزنم میام باز ! -_-

 

+ کوچه کناری ِ اون شعبه ، عالی شده ! :] زمینش پر از برگ ! شاخه های درختا بهم رسیده و ماشین هم عبور و مرور نمیکنه ! با غزاله رفتیم کلی عکس گرفتیم ولی بعدا که گالریمو نگاه کردم ، هیچ عکسی از امروز نبود! 0_0 یا مقلب القلوب :| معلوم نیست چی شدن عکسام ! -_-

 

+ شاید باورتون نشه ولی فردا امتحان ادبیات دارم =) امتحان چهارشنبه رو ما کنسل نکردیم ها :پی خود ِ آقای واو. فرمودن شنبه هم تشریحی میگیرم هم تستی ! :پی فقط وقتی میخواست درس بده ، قبلش گفت نیم ساعت مونده به زنگ بهم بگید و ما هم اصــــــلا یادمون نبود ( :D ) و ده دقیقه به زنگ بهش یادآوری کردیم که عه وا امتحان بگیرید تو رو خدا ! =) :|

 

+ داریم دوستی رو که شب ِ قبل از آزمون ، تا یک با دوستش حرف میزنه و با هم تصمیم میگیرن که خوب درس بخونن و دیگه واقعنی شروع کنه برای کنکور خوندن ! دوستش روز بعد ، وقتی از آزمون برمیگرده خونه به اون دوستمون زنگ میزنه که :" سلام فرفول* ! کجایی؟ =) رسیدی خونه؟ " فرفول بانو هم به فینگیل بانو عرض داشته که :" وایــــــــــــی بَهی** !شاید باورت نشه ! =) ولی خواب موندم امروز :پی " :| =)))))

 

+ بیست و دومین پست هم مبارک ِ خودم باشه :پی ^.^

 

* فرفول = فرانک ! فینگیل خاتون ، فرانک را فرفول صدا میکند !

** بَهـــــی =بهاره ! فرفول ، فینگیل را بَهی صدا میکند !

    • فینگیل بانو
    • جمعه ۲۱ آبان ۹۵

    پنــج

    همانــا بکگراند آن عست که سفید باشد ! همانـــــا ! [ ^.^ ]

     

    پ.ن : تندیس ِ بلورین ِ هپی نس ِ آخر هفته ای ِ به بهی تعلق میگیرد به جمعیت ِ کتان ِ هپی اَند وایت وُرلد ! :)

    پ.ن : (آیکون ِ فینگیلی که نشان ِ جسارت رو حلال کرد ) :]

    پ.ن : سفید ِ راستکی ها :دی هشتگ بنویسیم ! :p

     

    • فینگیل بانو
    • پنجشنبه ۲۰ آبان ۹۵

    ب یک 300 بخورید فرزندانم!* =)

    + زنگ تفریح ِ دوم ، غزاله باید میرفت اون شعبه تا کارنامه پارسالشو مهر میزدن و میگرفت . غزاله اون شعبه رو یاد نداشت و عملا هیچ کس از کادر رو هم نمیشناخت ! بنا به این شد که من و مینا هم باهاش بریم . القصه ، چیپس فلفلی به دست ، دوان دوان رفتیم اون شعبه. حالا رسیدیم پیش دفتر دار ، غزاله میگه :"نه خانوم ! توی پرونده ی من یه عالمه کارنامه س! نگاه کنید خودتون ! " خانوم عین. پرونده ها رو از بایگانی در میاره و پرونده ی غزاله گشوده میشود همانا! :)))) شما یه پوشه ی کاغذی ِ زرد رو تصور کنید که یه برگه ی تعهد و مشخصات اولیه توشه + کارنامه ی سوم که انگار روش آب پرتقال ریخته! =))) هیچی دیگه ! خودتون قیافه ی ما سه تا و خانوم ِ عین. رو تصور کنین! =))))

     

    + توی راه برگشت تا خود ِ خود ِ شعبه مون دویدیم و طبعا نفس زنان رسیدیم پشت در ! و در بسته بود ! =)) با نام و یاد ِ خدا زنگ را فشرده و در باز گشت و خانوم ِ نون. (معاون ِ این شعبه -_- ) به سرعت برق توی راهرو جلویمان را گرفته و خب راستش یادم نمیاد چی داشت میگفت ولی ما همینطور سرمونو انداختیم پایین رفتیم تو کلاس ! =) حتما داشته مثل همیشه غرغر میکرده ! :| با اینکه غزاله با خانوم. سین (مدیر ِ این شعبه :| ) و من با خود ِ خانوم نون. هماهنگ کرده بودم ! :| هنوز کلاس شروع نشده بود و وقتی من در رو باز کردم ، کیمیا رو دیدم که پای تخته س و داره ادای تلفن صحبت کردن ِ آقای قاف. رو درمیاره! =)))) مینا و غزاله رفتن تو حیاط و منم نشستم توی کلاس. قبلش لازمه بگم کنار ِ مدرسه ، یکی داره ساختمان میسازه و یکی دو روزی هست که نمیدونم دارن چیکار میکنن ولی هر چی هست ، بشدت کلاس های رو به حیاط رو دود گرفته و خب رسما میتونم بگم اگه در ِ کلاس بسته باشه هممون خفه میشیم! :| بماند که هممون سردرد بودیم توی این چند روز ! البته تلفات بیشتر از سمت ِ آخر ِ کلاسه ! چون پنجره اونجاست . غزاله رو داشتم میگفتم! من و مینا نمیدونستیم که غزاله نباید بدو بدو کنه وگرنه آروم راه میرفتیم! از همونجا نفس کم آورده و میره توی حیاط تا آب بخوره و توی اون ساختمون کناری هم معلوم نیست داشتن چیکار میکردن که کلا هوا تیره شده بود . بعد که برگشت ، رنگش مثه گچ سفید شده بود ! یکم از زنگ ِ فیزیک گذشت و یهو حالش بهم میخوره و میگفت نمیتونم نفس بکشم! کلا دست و پاش شل شده بود و سرش گیج میرفت! :( بردیمش نمازخونه و هر کس هر سوییشرتی ، ژاکتی ، کاپشنی ، هر چیزی داشت ، انداخت روی غزاله! چرا سردش بود ؟ :( کلاس رو جابجا کردیم و رفتیم توی یه کلاسی که خالی بود! کیف خودم و غزاله رو گذاشتم و خوشبختانه آقای ی. داشت مثال حل میکرد ، و من رفتم پیش غزاله! کل بدنش یخ کرده بود . چشماش میرفت و میومد ! چند دقیقه ای که گذشت ، یکم حالش بهتر شد. اونقدر ترسیده بود که بعدش میگفت فکر کردم سکته کردم و شماها نمیخواید بهم بگید! :))))))) یکم جنگولک بازی در آوردیم و ظاهرا که بهتر شده بود :دی بماند که میخواستم بهش تنفس مصنوعی بدم و دستمو محکم گذاشتم روی استخوون ِ جناغش ! =))) یاد نداشتم خب :| فقط میدونستم باید دستتو بذاری روی قفسه ی سینه ی بیمار -_- وای اون لحظه غزاله بود که میخواست منو بکشه ولی زورش نمیرسید :پی در عوض یاد داشتم نبضش رو بگیرم =) تازه ضربان قلبشم منظم بنظر میرسید :| ( فینگیل در رخت ِ دکتری =) ) خلاصه اونقدر چرت و پرت گفتم که یادش بره اوضاعشو و خب یادشم رفت! =) حالشم خدا رو شکر بهتر شده بود و سرش گیج نمیرفت و دستاش گرم شده بودن! نیم ساعت بعدش مینا و سما و مبینا اومدن و اونا از من بدتر حتی =) مینا از توی سالن جیغ میزد :" صغراااااااا! صغرا کجایی؟ صغرای من کجاس ؟ =) " ( مینا به غزاله میگه صغرا :| ) :دی

     

    + زنگ اول ، خانوم نون . سوالای امتحان ِ زیست رو برای خانوم ش. آورد =) بعد گفت :" شماره ی هر کلاس رو روی هر دسته نوشتم ! " خانوم ش. – با همون لحنی که با ماها صحبت میکنه و میگه "جیک جیکیا " – به خانوم نون. فرمودند که :"باریـــــــــکلا " =))) خنده ی حضار =) تازه بهش گفتیم :"خانوم ش.! برای خانوم نون. شعر بخونین!" اونم گفت :"باشه جیک جیکیــــا =) " چند دقیقه بعد که خانوم نون. دوباره اومد ، خانوم ش. گفت :" اسم کوچیکت چیه ؟ =)" اونم گفت :"مریم (اینجا داشت قربون ِ خودش میرفت ! =) ) " خانوم ش. شروع کرد :

    • ماشالا ماشالا

    (ماها ) : ماشالـــــا

    • ماشالا به مریم!

    (ما =) ) : ماشالا ! =)))

    • غنچه ی رنگ رنگ!

    (ما ) : ماشالا

    :| ( خانوم نون. کمتر از 38 سالشه و خانوم ش. جای مامانشه =) )

     

    + ظرف غذامو پیدا کردم -_- #ایشه :| آلزایمر خانوم -_-

     

     

    * از توصیه های خانوم ش. وقتی دید هممون عصبی شدیم =) میگفت :" بچه ها جون ! شما حالتون بده ها =))))) ب یک 300 !باریــکلا " دفعه ی اول که گفت، من فکر کردم داره تست رفع اشکال میکنه :| =) خب داشتم خوراکی میخوردم و وسط ِ رفع اشکال هم بود و اتفاقا توی فصل یک در قسمت محیط کشت دو تا دانشمند به اسم " بیدل و تیتم "  هم ویتامین ب 1 بوده! -_- فقط نمیدونستم این 300 چی میگه =) بعدش که تکرار کرد فهمیدم اصلا اسم قرصه بابا =)))) 

    • فینگیل بانو
    • پنجشنبه ۲۰ آبان ۹۵

    239 o_O

    + بدبخت شدیم ! به خاک سیاه نشستیم ! :| 239 روز ِ دیگه کنکوره :| ای دنیا :| ننگ بر تو باد :|

     

    + جا داره عرض کنم بر طبل ِ شادانه بکوب آقا ! بکوب ! :D فکر میکردم پودر شده اون اراده ی درونی مان ! =) نگو اراده در درون و ما گرد ِ جهان میگردیم! :پی امروز دیگه به خودم گفتم یا راس ِ نیم ساعت بیدار میشی یا به خواب ِ ابدی میری ! =) بله دقیقا همینقدر بی اصاب =))))) و راس ِ نیم ساعت بیدار شدممممم ! ^.^

     

    + والا آقای قاف. یجوری بهم گفت :" 10 شب به بعد بیداری؟ " که میخواستم بهش بگم :" داداچ ! چه شنبه شب ها که من داشتم تکالیف ِ کلاس تو رو انجام میدادم و تو توی خواب ناز بودی ! :| " :دی 

     

    + :( ظرف ِ غذامو جا گذاشتم ! ای باعبا! -_- نون سنگگ ام رو حتی ! نیمرو برده بودم امروز ! :( ( اصلا فکر نکنید که شیکمو هستم ها ! ابدا ! -_- ضمن اینکه از تیر تا الان 1 کیلو وزنم زیاد شده :| )

     

     

    • فینگیل بانو
    • چهارشنبه ۱۹ آبان ۹۵

    من فردا امتحان ادبیات دارم ! تو ازم عنوان میخوای؟ :|

    + چاره ی استرس چیه ؟ اینه که یه عالمه شکلات بذاری جلوت ، با ولع همشونو بخوری و اپسیلونی هم برات مهم نباشه که فردا نه ، پس فردا جوش هایی خواهی زد به چه وخامت !

     

    + حل تمرین ِ ریاضی ، تست حد و مشتق رفع اشکال میکنه ، آقای الف. دنباله درس میده ، بودجه بندی کانون هم معادله اس ! بگردم هماهنگی رو !

     

    + با همین وضع پیش برم ، به عید نرسیده ، استرسم آنچنان اوج میگیره که مثه صبح ِ روز ِ امتحان نهایی ِ عربی* میشینم به گریه و زاری که "مـــــــامــــان من نمیرم سر جلسه ! " بله دقیقا همین قدر لوس و ننر !

     

    + اشتباه حساب کردم ! اصلا از تاریخ و زمان عقب افتادم ! مامان هفته ی دیگه میره و من هم نمیخوام بره ! اما چاره چیه ؟ و حتی اصن اینقدر نباید لوس باشی ها! #ایشه

     

    + اگه کسی بهتون گفت ازتون میترسه ، در این شک نکنید که همان گونه که شما ازش خوشتون نمیاد ، اونم متقابلا این حس رو با چاشنی ِ ترس داره! دیگه فقط هانیه مونده بود اینو بیاد بگه! :| خوبه از تیر تا الان در حد یه جمله باهاش حرف زدم ها! :|

     

    + توی 12 سالی که دانش آموز بودم ، به یاد ندارم هیچ بعد از ظهری رو خوابیده باشم بجز امسال ! امسال به حول و قوه ی الهی یطوری له و داغون و خسته میرسم خونه که سر ِ ناهار نیمه افقی ام! بماند که بخش خر تر ِ ماجرا اونه که به نیت ِ نیم ساعت تا 40 دقیقه و محض ِ اینکه راحت تر بیدار بشم ، روی زمینی به چه سفتی میخوابم! بدون بالشت حتی ! با یه پتوی نازک! اونوقت به در و همسایه و همه ی محل میسپارم که فلان ساعت منو بیدار کنینـــــــا ! ولی زهی خیال باطل ! فیکس دو ساعت بعد بیدار میشم! مامان هم پاسخش اینه که :" بیدار نمیشدی دیگه ! منم گفتم خسته ای بگیری بخوابی خوب " :| خیر سرم کنکورم دارم من ! جمع کنید بابا ! من هیچ جا قبول نمیشم! :| آخرم باید بشینم تو خونه ، کهنه ی بچه آب بزنم! :/ #کیپ کام اند مثه اسب ِ آبی نخواب گل ِ من :|

     

    + یه هفته اس که سر صبح میخوام اون برنامه ی صبحگاهی ِ شبکه یک رو قبل از اینکه سرویسم بیاد ، نگاه کنم ؛ هنوز قسمت نشده ! :|

     

    * روز امتحان نهایی عربی چی شد؟ هیچی ! اینجانب پس از سه روز و نصفی عربی خوندن و جویدن ِ کتاب های عربی 1 و 2 و 3 و جزوه ی هر سه سال و کتاب خیلی سبز ، صبح روز امتحان برخاسته و بعد از این که دو لقمه صبحانه به بدن زدیم و منتظر ِ سرویس بودیم ، رو به مامان و بابا کرده که " من نمیرم امتحان بدم !" و دو قطره اشک و این صوبتا ! البته که خانوم ِ ط. (معاون ِ اون شعبه) پارسال این هشدار رو بهمون داد که از این کارا نکنید ها ! عربی من همیشه 19 و نیم تا 20 بود! اصلا ترسی نداشتم از خود ِ عربی ! ترس ِ اصلیم از حوزه و این چیزا بود ! که پس از ناز کشیدن های بسیار و شنیدن ِ " نه دختر جان ! عربی تو خوبه که ! نه نه ترس نداره ! برو من میدونم 20 میشی ! برو آفرین ! " :| از دهان مامان ، به زور سوار سرویسم کردن =) تا خود ِ حوزه گوله گوله اشک میریختم! انگار مثلا اولین امتحان ِ عمرمه ! =) یا مثه این کلاس اولیا در اولین روز مدرسه شون ، از مامانشون جداشون کرده باشن! =) اما گذاشتن ِ پایمان در حوزه همانا و دیدن ِ عاطفه همانا ! =) این بشر خاصیتی داشت که من با دیدنش دو نقطه دی میشدم همیشه ! :))) هیچی دیگه ! اونقدر چرت و پرت گفتیم با هم تا در های سالن رو باز کردن و رفتیم سر جلسه ! =) آخرم 19.75 شدم :|

    • فینگیل بانو
    • سه شنبه ۱۸ آبان ۹۵
    بهشت آیَد !
    طـــرب آیَد !
    بهـــــار آیَد !
    ــــــــــــــــــــــــــــ
    + یاد ِ من باشد ، کاری نکنم که به قانون زمین بر بخورد ! ;)