۲۸ مطلب در آبان ۱۳۹۵ ثبت شده است

خاطر که حَزین باشد !

ننوشتن هیچ دلیل خاصی نمیخواد. واقعا دلیل نمیخواد.گاهی مثلا اونقدر حرف داری که انتخابشون برای نوشتن سخته. گاهی هم اونقدر بی حرف هستی که نمیدونی چی بنویسی. ولی دوست داری حتما بنویسی!!

شایدم مثلا آدم از کسی که احساس خوبی بهش داره ( احساس خوب داشتن فقط احساس خوب داشتنه ! نه بیشتر ! جنسیت هم مطرح نیست! نوع ِ هر دوست داشتنی هم فرق میکنه! این از اون مدل نیست ! ) یه چیزی میشنوه که کلا هر چیزی که میخواست بنویسه رو فراموش میکنه و زانوی غم بغل میکنه که چرا ! چرا اینو گفت ! و شاید حتی مضحک باشه که چند دقیقه بعد از اینکه اون حرفا رو زد  ، آدم بخواد گریه هم کنه ولی نتونه ! چرا ؟ چون زشته ! چون گریه کردن بخاطر ِ یک جمله ، یک تغییر نگاه ، یک حرف از سمت آدمای مستثنای زندگیمون ، خنده داره واقعا برای بقیه ! ولی من هیچ وقت بخاطر اینکه یکی داره برای حرف کسی که اون شخص حس خوبی بهش داره ، نخندیدم و برام عجیب هم نبوده ! حتی معتقدم اگه دلیلی هست  برای گریه ، باید حرفای تلخ – ولی واقعیات و حقیقت های زندگی مون - اون آدم دوست داشتنی ها باشه! نه دیوسیرت های دنیا! اگه یک درصد احتمال دادین ممکنه یک آدم ازتون حس خوبی بگیره ، خیلی خیلی خیلی بیشتر از قبل مراقب حرف ها ، جمله ها و حتی کلمات تون باشید! خیلی مهمه !

اگه منو ول می کردن ، میشستم وسط کلاس و زار میزدم به حال خودم. اونقدر گریه میکردم تا بمیرم و راحت بشم از دست این دنیای بیرحم ، که الان سر لج داره با من !

+ بعضی چیزا نوشتنی نیست! اینکه اینا رو هم دارم مینویسم شاید فقط دو دلیل داشته باشه که مهمن وگرنه دلیلی برای نوشتن شون نبوده و نیست. حتی معتقدم مشکل ِ یه آدم اول مربوط به خودشه و دوم به آدمای نزدیک بهش و دوست هم ندارم اینجا چیزی بجز چیزای قشنگ بنویسم.

    • فینگیل بانو
    • يكشنبه ۲۳ آبان ۹۵

    "بگفت از دور شاید دید در ماه " * :]

    + فرفولی که پستای کانال رو نداشته باشه که فرفول نیست ! :دی سرکار علیه فرفول خانوم شون اینا ، امشب در یک اقدام عجبناک ، پستای کانال فیلینگ رو -که من از خرداد مینوشتم و میذاشتم تا وقتی که دلیت کردم - رو برام فرستاده و کلی هم ذوق مرگ طور دستور دادن این دو تا رو بذارم اینجا :پی 

    1 / 2

    + خدا بخیر کنه =) مکن ای صبح طلوع حتی :| من نمیدونم واقعا کوییز های هر جلسه ی شیمی ِ آقای میم. چه فایده ای داره ؟ :| #ایشه -_- حتی امتحان ِ سنتیک ِ آقای صاد. رو کجای دلم بذارم این وسط برای فردا ؟ =))))

     

    + سوتی ِ غزاله و ملیکا رو توی امتحان ادبیات ِ امروز کجای دلم بذارم ؟ =) دیگه حداقل با اطلاعات عمومی ِ خودتون ، بیت های عجقولانه رو معنی نکنید ملت ! =) حتی کلمات رو یه چیز ِ دیگه معنی نکنید! :پی

     

    + [ تیچر حل تمرین شیمی صاد. اینا :/ ] :" بچه ها ! :) مثلا اگر خیلی وسواس دارید روی سوالایی که من بهتون میدم ، میتونین یه کلاسور تهیه کنید و همشو سر جمع و مرتب داشته باشین. :) "  :||

    [ فینگیل از منتها الیه ِ کلاس در حالیکه سرش پایینه ! -_- ] :" پوشه هم گزینه ی خوبیه! ما هممون پوشه دارانیم! :| " ( اشاره ی دور به پوشه ی آقای میم. :دیییی -_- )

    [ خنده ی حضار :| ]

    خب شما نمیدونین ما با این پوشه چه خاطراتی داریم =)

     

    + فردا چند شنبه اس ؟ یک شنبه ! =) پس الان وقت تمرینای فیزیکه :پی (فردا ینی 5 ساعت ِ دیگه :| )

     

    * عنوان از نظامی :دی

    • فینگیل بانو
    • يكشنبه ۲۳ آبان ۹۵

    " گزینه هاش اشتباس " :|

    + یک دست چوب ِ کپل و یک دست پاکت ِ بیوگلز ، رقصی چنین میانه ی میدانم آرزوست ! :| نه نه چیزه ! فیلینگ نوشتنی چنین در بیانم آرزوست ! :پی

     

    + نشستیم پای حل ِ تمرینای آقای نون. ( حل تمرین ِ شیمی ِ آقای صاد. اینا ! -_- ) بنده هیچ حرفی ندارم جز اینکه شما رو دعوت میکنم به دیدن ِ این عکس -_- :

     

     

    + امروز بابا نبود و بعد از مدتهااااا :دی اتوبوس سواری کردم =) خب همه ی مسیر یه طرف ، اونجا که اتوبوس خلوت بود و میشد از پشت ِ شیشه هایی که بزرگیشونو بیشتر از همیشه نشون میدادن ، درختای قشنگ ِ پاییزی با رنگای شاد شون رو دید هم یه طرف ! :)

    بماند که دور ِ میدون ِ آزادی ( مشهدیا بهش میگن فلکه پارک =) ) ترافیک شد یهو ! اونم روز ِ جمعه ! :| - یه خانومی میگفت که دانشگاه فردوسی حوزه ی آزمون ِ استخدامی بوده و ترافیک هم بخاطر همون بوده - به هر حال وقتی رسیدم ، داشتن پاسخ برگ پخش میکردن ! و دقیقا یه مسیر ِ نیم ساعته رو ، یک ساعت تو راه بودم :| حتی وقتی ترافیک رو رد کردیم ، راننده آنچنان عصبانی بود و گاز میداد که میخواستم از منتها الیه ِ اتوبوس بهش بگم :"ب یک 300 داداچ ! " :|

    از راه برگشت هم اتفاقا یکی از همونا که آزمون استخدامی ِ چی چیَک داشتن ، کنارم نشسته بود ! =) خیلی له بود بنده خدا! از من له تر حتی !

    اما درباره ی آزمون ! :] بهتر بود بنظرم ! دو تا پیشرفت داشتم : یک اینکه یاد گرفتم تا یه ربع به 12 بشینم سر ِ جلسه ( من همیشه 11 یا 11:15 میدادم پاسخبرگ رو و میومدم بیرون ! اما این دفعه نه تنها خودم ، بلکه به غزاله هم گفتم یه ربع به 12 زودتر ، پا شدی ، نشدی ها! :| =) چنین فینگیل ِ مستبدی هستیم همانا ! :p) دو اینکه تعداد غلط هام خیلــــی کمتر شد ! به حدی که نسبت به آزمونای قبل ، خیلی کمتر به ترازم آسیب زد ! :] و فدای سرم که شیمی ِ پیش دانشگاهی رو 0 زدم ! 

     

    + واقعا چرا ما باید به خاطر ِ کوچیک ترین چیز ها و اتفاقات هم به غریبه جماعت ( میتونه گاهی یک هم کلاسی باشه یا حتی هر کسی که ما اونو توی دایره ی دوستان مون واردش نکردیم و اون فکر میکنه خیلی رفیقه مثلا ! ) توضیح بدیم؟ 

     

    + تازه توی راه ِ برگشت ، پشت ِ ویترین ِ مغازه ی دوست داشتنی مان ، عروسک های کیتی در سایز های مختلف را هم دیدیم ! ^.^ و اینگونه بود که دلمان خواست برای خودمان کادو بخریم که " ایول فینگیل خانوم ! :] کیپ آن ترایینگ مثلا ! :] " و سریعا پیاده شده و وارد مغازه گشتیم! :دی اما دلیل نمیشه که آدم پاشو هر مغازه ای گذاشت ، خرید کنه که ! -_- والا در اون لحظه توی کیف من یه کتاب ادبیات پیش دانشگاهی بود ، یه کیک شوکولاتی ، دفترچه سوالای آزمون و مداد و پاک کن و 15 تومن پول و یه مَن کارت ! والا ! حالا من پول کم همرام بود اون موقع ! :| عروسکا چرا اینگد گرون شدن خب؟ :| خلاصه طبیعیش کردم گفتم بازم مدلای دیگه میارین ؟ =) فروشنده هم گفت آره هفته ی دیگه میاریم =) مام گفتیم پس همون موقع میام دوباره ! :پی بفهمیــــد :| نمیشد بگم برم یه دوری بزنم میام باز ! -_-

     

    + کوچه کناری ِ اون شعبه ، عالی شده ! :] زمینش پر از برگ ! شاخه های درختا بهم رسیده و ماشین هم عبور و مرور نمیکنه ! با غزاله رفتیم کلی عکس گرفتیم ولی بعدا که گالریمو نگاه کردم ، هیچ عکسی از امروز نبود! 0_0 یا مقلب القلوب :| معلوم نیست چی شدن عکسام ! -_-

     

    + شاید باورتون نشه ولی فردا امتحان ادبیات دارم =) امتحان چهارشنبه رو ما کنسل نکردیم ها :پی خود ِ آقای واو. فرمودن شنبه هم تشریحی میگیرم هم تستی ! :پی فقط وقتی میخواست درس بده ، قبلش گفت نیم ساعت مونده به زنگ بهم بگید و ما هم اصــــــلا یادمون نبود ( :D ) و ده دقیقه به زنگ بهش یادآوری کردیم که عه وا امتحان بگیرید تو رو خدا ! =) :|

     

    + داریم دوستی رو که شب ِ قبل از آزمون ، تا یک با دوستش حرف میزنه و با هم تصمیم میگیرن که خوب درس بخونن و دیگه واقعنی شروع کنه برای کنکور خوندن ! دوستش روز بعد ، وقتی از آزمون برمیگرده خونه به اون دوستمون زنگ میزنه که :" سلام فرفول* ! کجایی؟ =) رسیدی خونه؟ " فرفول بانو هم به فینگیل بانو عرض داشته که :" وایــــــــــــی بَهی** !شاید باورت نشه ! =) ولی خواب موندم امروز :پی " :| =)))))

     

    + بیست و دومین پست هم مبارک ِ خودم باشه :پی ^.^

     

    * فرفول = فرانک ! فینگیل خاتون ، فرانک را فرفول صدا میکند !

    ** بَهـــــی =بهاره ! فرفول ، فینگیل را بَهی صدا میکند !

    • فینگیل بانو
    • جمعه ۲۱ آبان ۹۵

    پنــج

    همانــا بکگراند آن عست که سفید باشد ! همانـــــا ! [ ^.^ ]

     

    پ.ن : تندیس ِ بلورین ِ هپی نس ِ آخر هفته ای ِ به بهی تعلق میگیرد به جمعیت ِ کتان ِ هپی اَند وایت وُرلد ! :)

    پ.ن : (آیکون ِ فینگیلی که نشان ِ جسارت رو حلال کرد ) :]

    پ.ن : سفید ِ راستکی ها :دی هشتگ بنویسیم ! :p

     

    • فینگیل بانو
    • پنجشنبه ۲۰ آبان ۹۵

    ب یک 300 بخورید فرزندانم!* =)

    + زنگ تفریح ِ دوم ، غزاله باید میرفت اون شعبه تا کارنامه پارسالشو مهر میزدن و میگرفت . غزاله اون شعبه رو یاد نداشت و عملا هیچ کس از کادر رو هم نمیشناخت ! بنا به این شد که من و مینا هم باهاش بریم . القصه ، چیپس فلفلی به دست ، دوان دوان رفتیم اون شعبه. حالا رسیدیم پیش دفتر دار ، غزاله میگه :"نه خانوم ! توی پرونده ی من یه عالمه کارنامه س! نگاه کنید خودتون ! " خانوم عین. پرونده ها رو از بایگانی در میاره و پرونده ی غزاله گشوده میشود همانا! :)))) شما یه پوشه ی کاغذی ِ زرد رو تصور کنید که یه برگه ی تعهد و مشخصات اولیه توشه + کارنامه ی سوم که انگار روش آب پرتقال ریخته! =))) هیچی دیگه ! خودتون قیافه ی ما سه تا و خانوم ِ عین. رو تصور کنین! =))))

     

    + توی راه برگشت تا خود ِ خود ِ شعبه مون دویدیم و طبعا نفس زنان رسیدیم پشت در ! و در بسته بود ! =)) با نام و یاد ِ خدا زنگ را فشرده و در باز گشت و خانوم ِ نون. (معاون ِ این شعبه -_- ) به سرعت برق توی راهرو جلویمان را گرفته و خب راستش یادم نمیاد چی داشت میگفت ولی ما همینطور سرمونو انداختیم پایین رفتیم تو کلاس ! =) حتما داشته مثل همیشه غرغر میکرده ! :| با اینکه غزاله با خانوم. سین (مدیر ِ این شعبه :| ) و من با خود ِ خانوم نون. هماهنگ کرده بودم ! :| هنوز کلاس شروع نشده بود و وقتی من در رو باز کردم ، کیمیا رو دیدم که پای تخته س و داره ادای تلفن صحبت کردن ِ آقای قاف. رو درمیاره! =)))) مینا و غزاله رفتن تو حیاط و منم نشستم توی کلاس. قبلش لازمه بگم کنار ِ مدرسه ، یکی داره ساختمان میسازه و یکی دو روزی هست که نمیدونم دارن چیکار میکنن ولی هر چی هست ، بشدت کلاس های رو به حیاط رو دود گرفته و خب رسما میتونم بگم اگه در ِ کلاس بسته باشه هممون خفه میشیم! :| بماند که هممون سردرد بودیم توی این چند روز ! البته تلفات بیشتر از سمت ِ آخر ِ کلاسه ! چون پنجره اونجاست . غزاله رو داشتم میگفتم! من و مینا نمیدونستیم که غزاله نباید بدو بدو کنه وگرنه آروم راه میرفتیم! از همونجا نفس کم آورده و میره توی حیاط تا آب بخوره و توی اون ساختمون کناری هم معلوم نیست داشتن چیکار میکردن که کلا هوا تیره شده بود . بعد که برگشت ، رنگش مثه گچ سفید شده بود ! یکم از زنگ ِ فیزیک گذشت و یهو حالش بهم میخوره و میگفت نمیتونم نفس بکشم! کلا دست و پاش شل شده بود و سرش گیج میرفت! :( بردیمش نمازخونه و هر کس هر سوییشرتی ، ژاکتی ، کاپشنی ، هر چیزی داشت ، انداخت روی غزاله! چرا سردش بود ؟ :( کلاس رو جابجا کردیم و رفتیم توی یه کلاسی که خالی بود! کیف خودم و غزاله رو گذاشتم و خوشبختانه آقای ی. داشت مثال حل میکرد ، و من رفتم پیش غزاله! کل بدنش یخ کرده بود . چشماش میرفت و میومد ! چند دقیقه ای که گذشت ، یکم حالش بهتر شد. اونقدر ترسیده بود که بعدش میگفت فکر کردم سکته کردم و شماها نمیخواید بهم بگید! :))))))) یکم جنگولک بازی در آوردیم و ظاهرا که بهتر شده بود :دی بماند که میخواستم بهش تنفس مصنوعی بدم و دستمو محکم گذاشتم روی استخوون ِ جناغش ! =))) یاد نداشتم خب :| فقط میدونستم باید دستتو بذاری روی قفسه ی سینه ی بیمار -_- وای اون لحظه غزاله بود که میخواست منو بکشه ولی زورش نمیرسید :پی در عوض یاد داشتم نبضش رو بگیرم =) تازه ضربان قلبشم منظم بنظر میرسید :| ( فینگیل در رخت ِ دکتری =) ) خلاصه اونقدر چرت و پرت گفتم که یادش بره اوضاعشو و خب یادشم رفت! =) حالشم خدا رو شکر بهتر شده بود و سرش گیج نمیرفت و دستاش گرم شده بودن! نیم ساعت بعدش مینا و سما و مبینا اومدن و اونا از من بدتر حتی =) مینا از توی سالن جیغ میزد :" صغراااااااا! صغرا کجایی؟ صغرای من کجاس ؟ =) " ( مینا به غزاله میگه صغرا :| ) :دی

     

    + زنگ اول ، خانوم نون . سوالای امتحان ِ زیست رو برای خانوم ش. آورد =) بعد گفت :" شماره ی هر کلاس رو روی هر دسته نوشتم ! " خانوم ش. – با همون لحنی که با ماها صحبت میکنه و میگه "جیک جیکیا " – به خانوم نون. فرمودند که :"باریـــــــــکلا " =))) خنده ی حضار =) تازه بهش گفتیم :"خانوم ش.! برای خانوم نون. شعر بخونین!" اونم گفت :"باشه جیک جیکیــــا =) " چند دقیقه بعد که خانوم نون. دوباره اومد ، خانوم ش. گفت :" اسم کوچیکت چیه ؟ =)" اونم گفت :"مریم (اینجا داشت قربون ِ خودش میرفت ! =) ) " خانوم ش. شروع کرد :

    • ماشالا ماشالا

    (ماها ) : ماشالـــــا

    • ماشالا به مریم!

    (ما =) ) : ماشالا ! =)))

    • غنچه ی رنگ رنگ!

    (ما ) : ماشالا

    :| ( خانوم نون. کمتر از 38 سالشه و خانوم ش. جای مامانشه =) )

     

    + ظرف غذامو پیدا کردم -_- #ایشه :| آلزایمر خانوم -_-

     

     

    * از توصیه های خانوم ش. وقتی دید هممون عصبی شدیم =) میگفت :" بچه ها جون ! شما حالتون بده ها =))))) ب یک 300 !باریــکلا " دفعه ی اول که گفت، من فکر کردم داره تست رفع اشکال میکنه :| =) خب داشتم خوراکی میخوردم و وسط ِ رفع اشکال هم بود و اتفاقا توی فصل یک در قسمت محیط کشت دو تا دانشمند به اسم " بیدل و تیتم "  هم ویتامین ب 1 بوده! -_- فقط نمیدونستم این 300 چی میگه =) بعدش که تکرار کرد فهمیدم اصلا اسم قرصه بابا =)))) 

    • فینگیل بانو
    • پنجشنبه ۲۰ آبان ۹۵
    بهشت آیَد !
    طـــرب آیَد !
    بهـــــار آیَد !
    ــــــــــــــــــــــــــــ
    + یاد ِ من باشد ، کاری نکنم که به قانون زمین بر بخورد ! ;)