۱۷ مطلب در آذر ۱۳۹۵ ثبت شده است

شلغم در بَر و چایی عسل در کف و مثلثات به کام عست!! :|

+ خب وقتی سرما میخوریم ، ماسک بزنیم بریم در مکان های عمومی دیگه :| عـَـح ! من تا همین 5 بامداد امروز سالم بودم! ولی الان یه ظرف پر از پوست لیمو شیرین به انضمام 12 دونه دم ِ شلغم که دقایقی پیش خورده شدن ، کنارم ان! گلو درد هم هستم! این در حالیه که یه هفته اس مامان و مسعود سرما خوردن و توی مدرسه هم دقیقا سه چهارم دوستان ویروس دارن :| و من یا بهتره بگم سیستم ایمنی م مقاومت کرد یه هفته :| *

+ اونم از امتحان ادبیات! به یه سری دلایل بهش نمیخورد امتحان ترم باشه! اون همه هم بدبختی کشیدیم دیشب :|

+ در راستای اینکه دیشب دو ساعت و پونزده دقیقه خوابیده بودم ، ظهر به محض اینکه پام رسید به اتاقم ، افقی شدم! بیدار شدن همانا و گلو درد هم همانا! انگار امتحان ادبیات گرفتن که ساعت خواب ِ ما رو بهم بریزن! والا ! تا هشت شب خواب بودم!! بعدشم که بدین شکل طی شد ! تا همین الانم در تلاش بودیم تا سرما خوردگی رو خنثی کنیم!

+ ینی نشد من درباره ی خودم یه حرف بزنم ، اون رخ نده! چه وضیه بابا !!!

+ هپی نس هام مال خود ِ خودم! دوست ندارم بنویسمشون!

+ بپیچونیم فردا رو بشینیم درس بخونیم! والا !

 

*بیایید یاد سوتی ِ انیس نیوفتیم! -_-  مرسی ، عح !

پ.ن : اون درازوک ِ خبیث ِ کنکوری معلوم نیست چیکار میکنه ! =) الان یادش افتادم ، بی خبریم ازش خیلی وقته !

 

عنوان : " گل در بر و می در کف و معشوق به کام است! / سلطان جهانم به چنین روز غلام است. "

    • فینگیل بانو
    • چهارشنبه ۱۷ آذر ۹۵

    :| بیزارم از این فیلد :| شرحی بر چند روز اخیر مثلا :|

    + چهار روزه که وقت و بی وقت این رو گوش میدم! :| مثلا سر کله صبح که از خواب بیدار میشم با نوای " بیااااااااا تا پیدا شم" لحاف را کنار زده :دی ، زیر دوش آب با حنجره ی طلایی :دی آواز ِ " بیاااااااا که رها شم از این همــــــه درد " =))) باز شب میشه میخوام برم بخوابم ، " بیاااااااااا که من از تو خسته ترم ! " =)) اصن یه وضی داریم :] حالا هیچ مخاطب حاضر یا غایب یا رفته ای نداره :| ولی نمیدونم چرا از چهارشنبه که اومده تو ذهنم ، بیرون نمیره O_o

    + امروز زنگ ِ آخر شیمی ( با آقای میم. ) داشتیم. غزاله اومده بود کنار من ، و با زاویه 45 درجه به من تکیه داده بود :| بماند که یجوری قیافه اش خواب آلود بود که آدم فکر میکرد دیشب کلا نخوابیده! ولی 11 خوابیده بود :| حالا من تا 3 هم بیدار باشم ، قیافم تغییر نمیکنه :| خلاصه منم گاه و بی گاه دستم میومد جلوی دهنم و طبعا خمیازه میکشیدم! -_- آقای میم. هم زیر چشمی کل کلاس رو نگاه میکرد که پلک ها به زور بازه :/ یهو برگشت گفت :" اصلا چه کلاسیه این کلاس! فوق العاده اس این کلاس! این بچه هایی که ساعت مطالعه اشون کمه ، اینطوری خسته میشن زنگ آخر ها ! " آقا ما رو میگی ! =) اصلا عجیر شدیم :| =)))) یجوری گفت که دیگه آدم خجالت میکشید خمیازه بکشه :/

    + آقای صاد. اینا رفت! =( امروز زنگ اول ماها متفرق شدیم و در اقصی نقاط مدرسه درس خوندیم! ( یه شنبه ها زنگ اول با آقای صاد. داشتیم .) بجاش خانوم خ. ( شیمی 3 ) میاد! سه شنبه ها :]

    +  اون کاپوچینو های پست قبل رو الان یه بسته اش رو خوردم ، خوابم گرفت بیشتر! O_o خمیازه حتی :| عصرم خوابیدم هنوز! :|

    + ماموریت ِ امروز ِ تو در زنگ ِ فیزیک ِ قاف. چه بود فینگیل ؟ ( بر وزن برایمان از فرنگ چه آورده ای فینگیل! :| ) – هیچی هر دو دقیقه یکبار میفرمودن که عای دختر :| پاشو تخته رو پاک کن :| حالا این خوبه =) یه برگه زدن روی برد کلاس که بعضیا که پرونده شون ناقصه فلان چیز رو بیارن و جلوی اسم غزال نوشته :" پرونده کامل آورده شود ." قاف. چشمش به این تیکه میوفته میگه فلانی ( فامیل غزاله :دی ) کیه ! کجا نشسته ؟ =) تو بی هویتی اصن :| از کجا معلوم افغانی نباشی :| o_O :| ینی میتونم بگم غزاله سر ِ هیچ کلاسی با قاف. ننشست مگر اینکه قاف. یه تیکه ای چیزی بهش انداخت :|

    + :دی الان چشمم به تعداد کلمات تا سر ِ مثبت عه این بند افتاد ، که دیدم 444 تا شده =) یاد نسرین افتادم :] البته 4444 تا مقدس تره :دی

    + یه چیز ِ خفن پیدا کردم تو وسایلم ! :دی میخاستم پستش کنم جمعه ولی هر چی نوشته بودم ، پرید -_- بعدا باید بنویسمش باز :دی امشب ترجیحا :|

    + سر شب داشتم لیوانمو میشستم ، یاد هانیه افتادم. ( هانیه کیه ؟ هانیه نوه سومی ِ عمه بزرگه اس که چهار پنج سال از من بزرگ تره! O_o خب این اختلاف سنی دقیقا بخاطر اینه که من آخرین نوه از سمت پدری ام و بابا هم کوچک ترین فرزنده توی خانواده اش! و مامان بزرگ هانیه که بشه عمه ی من ، بزرگ ترین فرزنده :دی از این قبیل عجایب تو فک و فامیل پدری و مادری زیاده =) مثلا همین عمه خانوم ِ عظما ، هم سن مامان بزرگ مادری ِ من ه =) یا مثلا بابای هانیه که بشه پسر عمه بزرگ ه ی من ، هم سن بابا عه O_o ینی همه جا من باید کوچیکه باشم ها :دی اصن الکی نیست میگن فینگیل :| ) خب چرا حالا یاد اون افتادم ؟ :| =)) یبار داشت میگفت آدم وقتی دبیرستانه از پایین به بالا که دانشگاه باشه نگاه میکنه! باز وقتی میره دانشگاه ، دیدش از بالا به پایین میشه! میگفت خیلی خیلی دید آدم عوض میشه در عرض همین پروسه ی کنکور و ورودش به دانشگاه! هوم ! نمیدونم ولی گمون میکنم این صدق کنه! :)

    + باز من دیوانه شدم میخوام برم موهامو کوتاه کنم =) خب در این اندازه ای که الان هست ، نه مدلی داره نه چتری ای هست نه اونقدر بلنده که بشه بافت! کلا یه کش برمیداری ، میبندی! یا مثلا یه کلیپس بزنی! باز خب کلیپس میزنی سر ِ آدم سنگین میشه! -_- با کش هم میبندی انگار موهاتو دار زدی مثلا :| حس خفقان به آدم دست میده :/ بهترین راه همون بافتن عه که شاعر در اینجا میفرماد :" یاد باد آن روزگاران ! یاد باد! " T_T

     

    + در یک اقدام ناجوانمردانه ، چهار شنبه امتحان ادبیات پایان ترم دارم =)))) با تچکر از آرزوهای موفقیت تون :_(

    پ.ن : اینکه بعضی از بلاگرا مثه آرزو آخر ِ پست هاشون شعر مینویسن ، اقدام بسی خوبیه! ( آیکون ِ حمایت ِ فینگیل! :دی ) 

    • فینگیل بانو
    • يكشنبه ۱۴ آذر ۹۵

    شاخ ِ پیچک و رسیدن و ...

    هزار بار نوشتم ازش و پاک کردم ! این بشر اون موقعی که میدیدمش فوق العاده بود برای من !

    اونقدری دلم تنگ شده برای حرف های خوبش که حدی نداره! حرف میزد ، گُر میگرفت ، یهو برمیگشت ادامه میداد ! استرسی میشد گمونم :))))))

    یبار مفصــــــــل شروع کرد به حرف زدن ! هی گفت گفت گفت ! مثال عینی خودش رو زد حتی ! خودش رو مثال زد برای من و این در حالی بود که من با خودم تصور میکردم واو ! چه تلاشی داره ! من شاید عاشق تلاشش بودم ! مگه میشه یه آدم اون همـــــه تلاش کنه !!!! حتی الانم یکم سخته باورش ولی کلا راحت تر باورش میکنم! میدونی ! یبار حتی وسط حرف گفت :" واقعا چه اهمیتی دارن دیگران ! خودت مهمی خب ! خودت ، سعی ات ، تلاشت ! " یه جمله گفت ! من اون جمله رو با تُن ِ صدای خودش هنـــــوز یادمه ! گفت :" مهم نیست واقعا الان بقیه چطوری ن ! تو خودت رو با دیروزت با هفته ی پیشت با ماه ِ قبل ت مقایسه کن ! " :))))))) با خودت مسابقه بده بهاره خانوم ! :] تا از قبل ِ خودت نَبَری ، بردن یا باختن به بقیه مهم نیست واقعا!

    شما باشید ، بعد از این همه مدت دلتون برای این بشر تنگ نمیشه ؟

    جالب تر اینجا بود که چند وقت پیش که تولدش بود ، بهش تبریک گفتم بالاخره ! :] علاوه بر اینکه نشون داد چقـــدر خوشحال شده :دی گفت :" ایشالا موفق باشین هر جا که هستین ! ^_^ " حالا با این جمله مگه میشه موفق نشد !؟ :) شنیدن ِ یه آرزوی خوب از زبون ِ اون خیلی چسبید ! ;)

    + کاش کاش کاش فقط یه امروز اون حرف خوبا ، اون امید ها ، اون چیزای خوب بازم تکرار میشدن ! باگ ِ خلقت تکرار نشدن ِ مموری خوباس ! ;)

    + از ظهر همش در تلاشم که بیشتر از یه خواب ِ مات یادم بیاد و این لحظه بالاخره زنده شد چیزی که باید !

    + خدایا مرسی مرسی مرسی که وقتی امروز ته ِ ته ِ ته ِ ناامیدی بودم ، یه نشونه ی کوچیک نشون دادی که فهمیدم همه چی به خود ِ ما و اون انرژی ِ پنهانی بستگی داره !

    • فینگیل بانو
    • پنجشنبه ۱۱ آذر ۹۵

    دخترا یه ضرب المثل دارن - بین خودشون - که فقط لاک میزنه :))))))

    + تجویز شما برای دل گرفتگی ِ مفرط ِ شنبه عصر و شبش چیه سرورم ؟ - لاک و اندکی لیدی بازی!

    خب اولا که صفر تموم نشده و ثانیا اینکه دو سه روز دیگه شهادت امام رضا هست و واقعا عادت ندارم توی این بازه ، لاک بزنم و این کارا! :] ولی خوب بزرگی که فینگیلی در او موج میزنه همیشه میگه :" چاره چیه ؟ " و واقعا هم چاره ای جز لاک نبود :)

     

    + اینکه پوشش مون چیه به خودمون مربوطه ! ولی خب وقتی آدم داره با یکی حرف میزنه و چه بسا بحث علمی هم میکنه خیر ِ سرش ، دلیلی نداره زُل ( ذُل ؟ ظُل که اشتباهه دیگه -_- ) بزنه توی چشمای طرف ! پس چرا باید برای طرف عجیب باشه که برخلاف دیگران ، در حد یکی دو ثانیه به چشماش نگاه کردی ؟

     

    + شما یه کلاس رو تصور کنید که هشت ِ صبح شنبه ، زبان دارن! بعد آقای عین. هی داره حرف میزنه و ماها هیچی نمیگیم! :دی یهو وسط حرفش میگه :" میشه لطف کنین به سوالام جواب بدین ؟ " =) هیچی دیگه! نگو از اول ِ زنگ داشته سوال میپرسیده و هیچ کس هیچی نمیگفته! =)))

     

    + در همین حین که آقای عین. داره سوال میپرسه ، یهو خانم نون. ( معاون این شعبه که هممون بهش ارادت داریم!!! -_- ) میاد داخل کلاس! :| غایب ها رو میپرسه! ما یکی کم میگیم! چند دقیقه بعد میاد میگه آیناز پاشو بیا دفتر! :| آیناز هم غایب بوده و ما یادمون رفته بهش بگیم که آیناز غایبه! میگه چرا نگفتین!!!!!! :| ماها هم میگیم خب هانیه نماینده بود که رفت 406 ! خانوم نون. هم میفرمایند که :" فینگیلیــــــان :| کجا نشستی خانم ؟ :| " به همین برکت قسم من نیم متر باهاش فاصله داشتم و اون دم ِ در کلاس بود و منم اولین نیمکت نشسته بودم! :| منم دقیقا مثه اون استیکره توی تلگرام که دستشو از پشت دیوار میاره بالا و یکم از کله اش هم پیداس ( :))) ) گفتم :" بهله خانم! اینجام! :دی " اصن یه وضی بود اون لحظه! =) زبون ِ بشر قاصره از بیانش! =)) یهو با یه حالت دیکتاتور واری گفت :" فینگیلیان! از امروز نماینده ای :| " این به کنار! یهو آقای عین. میپره وسط ماجرا! میگه :" آره منم موافقم خانوم نون. " :| بعدم در رو بست و رفت :| من هنوز اعلام نکردم که نخیرم نمیخوام نماینده باشم :| اصن عینهو میگ میگ :| خب حداقلش این بود بگه فینگیلیان ِ بدبخ ! عایا دلت مخاد نماینده باچی؟ :| همه ی اینا یه طرف ! اونجا که رفتم توی دفتر، برگه های امتحان زبان رو بگیرم ، یهو خانوم سین. ( مدیر این شعبه :| ) گفت :" فینگیلیان مگه من بهت نگفتم که تو نماینده ای و خودتم قبول کردی! " O_o  :| میگم :" عه خانم کی گفتین!!!! " گفت :" چرا ! من بهت گفتم اون روز!!! تو یادت نیست! " :| هیچی دیگه ! میخواستم جامه بِدَرم! :| چشم نکنید ها :| ولی من حتی یادمه وقتی دوم دبیرستان بودم ، اولین جلسه ی ترم زمستون مون ، تیچرمون اون روز امتحان داشته توی یونی شون و از اونجا اومده بود سر کلاس ما :| تا این حد :| اونوقت سین. گفت چرراا ااا! یادت نیست :|

     

    + درسته معتقدم نباید دیگران رو قضاوت کنیم ، ولی حق داریم که خودمونو قضاوت کنیم و به محکمه ی عقل بکشونیم که !

     

    + یه شنبه تحت عنوان ِ نماینده علمی و عملی ( :/ ) با 5 تا از نماینده های 5 تا کلاس ِ دیگه رفتیم برای آخرین بار درباره ی شیمی و آقای صاد. با آقای الف. ( رئیس ِ سهامدارای مدرسه ) صحبت کنیم. گرچه که من یه هفته بود که کلا به این کارا کاری نداشتم و خودمو درگیر این جنجال نمیکردم! و فقط و فقط بخاطر اون جمعی که کلاس خصوصی بر نداشتن و هم کلاسیم بودن و بعنوان نماینده شون رفتم ! هر چقدر اون 5 تا نماینده ی دیگه قیل و قال میکردن ، من خیلی ریلکس ( :دی ) نشسته بودم و کلهم اجمعین 3 جمله گفتم درباره ی این موضوع. ما حصل این جلسه این شد که کلا کلاس های حل تمرین ِ آقای نون. رو کنسل کردیم و درباره ی خود آقای صاد. هم هنوز قطعی نیست ولی احتمالا جایگزینش خانم خ. که باهاش شیمی 3 داشتیم ، باشه. در هر صورت امیدوارم هرچی خوبه پیش بیاد :)

     

    + امروز عصر هم بعد از کلاس ِ خانم خ. ( معلم خودم ) رفتم برای خودم جایزه خریدم :پی ! یه ماگ ِ کوچیک تر و آبی که روش نوشته " Working " و یه گردنبند که یه دریم کَچِر ِ کوشولو داره و یه بسته کاپوچینو! ^-^ الانم اون گردنبند عه توی گردنمه و کلی ذوق مرگ ِ خریدنش ام! :) ( دریم کچر یا همون dream catcher در اصل یه دایره ی بزرگه که پر و این چیزا داره و آفریقایی ها و ایضا سرخ پوستا بالای تخت ِ خوابشون آویزون میکنن و معتقدن رویا هاشون سراغ شون میاد در این صورت. گردنبندم یه دریم کچر ِ کوچیک داره فقط ! و مهم اون حس ِ خوبیه که بهش دارم :] شاید شاید شاید رویــــا ها نزدیک باشن ! :) )

     

    + خسده ام :دی له ِ له ! یک شنبه بوده امروز به هر حال ! :دی ولی خستگی که کسی رو نکشته ! والا !

     

     

    راستی حس نمیکنید اخیرا کمتر غر غر میکنم ؟ :] 

    • فینگیل بانو
    • يكشنبه ۷ آذر ۹۵

    پس چرا هِــی میای پشت ِ شیشه ؟ :دی

    صدای منو از ور ِ دل ِ شوفاژی که بالاش یه پنجره اس و پشت ِ اون پنجره داره بـــــــرف میباره ، میشنوید! ^.^

    قصد داشتم فقط یه شنبه و پنج شنبه پست بذارم ولی مگه میشه در این ساعات مقدس ( 10:10 :دی ) برف رو ببینی و پست نذاری و هپـــــی نس را منتقل نکنی؟ ^-^ خیر ! خیر ! نمــــی شود ! :]

    حالا درسته فقط مشهد برف نیومده و در اقصی نقاط ِ کشورمون شاهد بارش برف و برودت هوا و این بحثا بودیم ( مثه گزارشای هواشناسی شد :| ) ، ولی خب نمیشد پست نذارم :|

    قشنـــــگ حالم خوب شد ها ! شمام خوب باچین! چیه هی فاز ِ غم برمیدارین ، اون هندزفری رو میچپونین توی گوش تون و فکرای مختلف میزنه به کله تون ! والا! ( نیست خودم اینطوری نبودم تا همین نیم ساعت پیش ! :پی ) خلاصه قشنگ باشین در این روزای برفـــی ِ خوشگل! :]

    به واقع خودمو خفه کردم با خیلی سبز ِ شیمی 4 ! =) تا همین لحظه از دستم نیوفتاد! =) اصن برید اونور بابا ! ما فال* ِ هم شدیم :| 

    خداوندا ! با تعطیلی ِ فردا ، ما را شاد گردان ! [ ایشــــالــا ! ]

     

    عنوان : برف - بابک جهانبخش :]

    * fall in love ( :| )

    تاریخ ِ امروزم باحاله ها ! :دی 95/9/5

    • فینگیل بانو
    • جمعه ۵ آذر ۹۵
    بهشت آیَد !
    طـــرب آیَد !
    بهـــــار آیَد !
    ــــــــــــــــــــــــــــ
    + یاد ِ من باشد ، کاری نکنم که به قانون زمین بر بخورد ! ;)