۴۵ مطلب با موضوع «فینگیل تفکر» ثبت شده است

آرمانشهری که میگن پس کجاست ؟

=) خب الان آدم با خودش فکر میکنه چقدرر چقدررررر چقدرررررر دنیای آدم بزرگا خطرناک و سرد و بی روحه! خب ترسناک نیست ولی آرمانشهری هم که آدم فکر میکنه " واو ببین همه چی جوره " هم نیست. و این مشکل بزرگیه. اینکه حقیقت چیه ، اینکه واقعا اینجور چیزا هم وجود داره. اینکه خیلی چیزایی که من فکر میکردم فقط مال فیلماست هم دقیقا ور ِ دل ِ خودمون وجود داره. هوم ! نمیشه یه دکمه ای چیزی وجود داشت که این چیزایی که میگم رو هیدن میکردیم از دنیا ؟

+ الان فاز یأس و فلسفه بردارم بگم "سهراب قایقت جا دارد " ؟ D: والا آدم یه چیزایی میبینه و میشنوه که به کشتی ِ نوحم راضی میشه :| قایق ِ آبی ِ سهراب که جای خود :|

 

 

پ.ن : نمیشه قایقش آبی باشه ؟ :|

    • فینگیل بانو
    • پنجشنبه ۲۳ دی ۹۵

    تفکرات ِ یک روز ِ زمستانی ِ بَه بَه

    + من توی فلان مختصات جغرافیایی داشتم وسط ِ اون همه ایکس و دو ایکس و یک ِ منهای ایکس و جدولی که فقط باید غلظت رو توش گذاشت ولی در سه حالت میشه مول ِ ماده رو گذاشت و عدد کا رو بدست آورد ؛ به یه موضوع ِ خیلی واقعی تر از تعادل ِ شیمی فکر میکردم و ایمان آوردم که یه سری انرژی های درونی وجود داره این بین ! راستی خیلی قشنگه ، نه ؟

    + همین طور متفکرانه تو راه برگشت ماشین ها رو نگاه میکردم و فکر میکردم که چقدر یه حس بدی داشتم اون لحظه ! ولی خوشبختانه اون حس بد رو الان ندارم :) حس میکردم انگار چیزی رو گم کردم ! انگار دستمو قطع کرده باشن مثلا. حتی آخراش حس کردم اون عروسک نارنجی مو فرفری ِ سوم دبستانمو دوباره گم کردم ! اون آخرین عروسکی بود که خریدم و گم شد ! خیلی بی رحمانه ! و گاهی حتی دلم قنج میره برای اون کلاهش و لپ های گلی ش!

    یهو وسط ِ همین تفکرات ِ از دست دادن یه تیکه از خودم بودم که رادیو موضوع ِ چرت تر از همیشه اش رو رو کرد ! " پاکدامنی چیه ! " و من کشف کردم که از اون مجری و اون مرده و اون پیرزنه که داشتن یه دیالوگ ِ چرت رو میگفتن ، متنفرم! خب همیشه برام سوال بوده که چرا وقتی دین ، ته ِ تهش منظورش اینه که آدم باشیم ، الکی میاییم حرف ها و صفت های جزئی تر رو شامل میکنیم. که اون مجری نیم ساعت بخواد توضیح بده که پاکدامنی چیه ! کلا عقیده ی فنچولانه ی من بر اینه که تن آدمی شریف است به جان ِ آدمیت ! حالا هی بیاییم بگیم فلان جور باید بود و فلان طور نباید بود. یک کلام ! واقعنی آدم باشیم.

    + غزاله بعد از امتحان ِ امروز،  یه جوری " بَه بَه " راه انداخته بود وسط سالن که هر کی اونو میدید ، چشماش گرد میشد :))))))) لحنش هم خیلی بامزه اس ! حتی شاعر میفرماد صدای تو خوب است ! صدا کن مرا ! :)))) داخل پرانتز که وقتی آدم خیلی تنبل و غزاله ( :| ) میشه ، دوستش رو از بهاره به بهار و سپس به بَه بَه تغییر نام میدهد!

    + الان خستگی بر من مستولی شده و نمیتونم اون همه اتفاقات ِ مایه ی دو نقطه دی ِ شما رو بنویسم =) چه بسا که در عرض دو روز هم کلی اتفاق خنده دار افتاده :] ولی یه پست گذاشتم مایه ی پند و اندرز تون باشه دیگه :دی فکرام تموم بشه ، بهد :دی

    + خوشحالم که این بازه ی چرت ِ امتحانا داره تموم میشه و بازگشت بسوی کنکور :دی حقیقتا دلم تنگ شده بود براش -_- خب تازه داشتم روی غلتک میوفتادم که چطور تنوع خوانی داشته باشم و یه بعدی درس نخونم که این امتحانای کذایی شروع شد. بازم باید برنامه نوشت برای آینده و این خیلی خوبه ! خیلی !

    + مرگ ِ یه آدم ، فارق از اینکه کی هست و چیکاره هست ؛ خیلی دردناکه ! حتی اگه اون آدم رو در حد یه اسم بشناسی و روز بعد از مرگش بیای سرچ بزنی توی ویکی پدیا . روح همه ی آدمای رفته ، در آرامش.

     

  • نظرات [ ۴ ]
    • فینگیل بانو
    • دوشنبه ۲۰ دی ۹۵

    اِن روز و ماه و سال بعد فرا رسیده ؟

    میدونی آدما ممکنه یه زمانی خیلیییییی خیلییییییییییی یکیو دوست داشته باشن ، ولی همین که اون آدم ِ خوب رو با تمام ِ خاطره های خوب ترش بالا آوردن ؛ صد هم که اِن روز و ماه و سال بعد ، ازش تعریف کنن و بگن خیلییییی فلانی رو دوست داشتم فلان روز قبل ، بازم دیگه نمیتونن اونو پذیرا باشن ! نمیتونن مثل همون اِن روز و ماه و سال قبل ، دوسش داشته باشن و از این دوست داشتن کیف کنن ! خاصیت آدمه دیگه ! چیزی که رفت ، رفته ! چیزی که نیست ، نیست دیگه ! حالا تو هی بیا خودت رو بزن به در و دیوار و هی روز ها رو بشمر که چند روزه ندیدیش! که چند روزه سرتو انداختی پایین و گفتی خداحافظ و جوابشم شنیدی ! 

  • ۷ | ۱
    • فینگیل بانو
    • شنبه ۱۸ دی ۹۵

    تو در میان ِ گل ها ، چون گل میان ِ خواری :))))

    + خواب های چرند و پرندی که دو شب است دارم میبینم را کجای دلم بگذارم همانا؟ خواب که نه ! بهتر است بگویم کابوس ! دو شب پیش خواب دیدم که آقای واو. عزیزمان دارد جلوی چشمانمان جان میدهد و من هم فقط نگاه میکنم! انگار که مثلا دست و پایم را بسته اند و ول کرده اند وسط آن صحنه ی دلخراش! بعدش هم دیدم که دیگر آقای واو. ای در جهان وجود ندارد و با چند نفر که یادم نیست که ها بودند ، رفته ایم خواجه ربیع! خواجه ربیع یک جایی است اطراف مشهد که من تا به حال پایم را در آن نگذاشته ام. و بیدار شدم! البته که آقای واو. دو هفته پیش تعریف میکرد که پدرش در خواجه ربیع دفن است! در هر حال دومین خواب وحشتناکی بود که در عمرم دیدم و از خواب پریدم!

    دیشب هم خواب دیدم که آقای الف. مرا انداخته و گفته که ترم بعد هم می اندازد! و جالب تر اینکه من باز هم فقط نگاه میکردم کلا ! و باز هم انگار علاوه بر اینکه دست و پایم را بسته اند ، یک چسب ِ گنده هم روی دهانم زده اند و من لالم ! که بگویم حالا مثلا به فلان علت موجه ، نمیشود دوباره با غائبین امتحان دهم؟

    + خاله جان چند روزی میشود که آمده مشهد. دیگر حداقلش این بود که هستی جان ِ ما را میگذاشت گوشه ی کیفش و می آورد برایمان! هستی تنها دختر خاله ی دنیاست که یک سال و 5 ماهش است! و من هی او را میبینم و هی غش و ضعف میروم فقط! البته لازم به توضیح است که وقتی می گویم " خاله جان " منظورم اکیدا بزرگ ترین خاله است و آن دو تا خاله ی دیگر را تحت عنوان ِ خاله فلان و خاله بهمان صدا میکنیم! و بجای فلان و بهمان ، اسمشان را میگذاریم. این استثنا فقط برای مامان و بزرگ ترین خاله صدق میکند البته! همان طور که من و مسعود و صالح ، بزرگ ترین خاله – که از مامان کوچک تر است – را خاله جان صدا میکنیم ؛ مصطفی و رحیم - بچه های همان خاله جان که اولی هفت سال و یک روز از من بزرگتر است و مدیریت میخواند و دومی دو سال از من کوچک تر و امسال رفته است ریاضی فیزیک! - هم مامان را خاله جان صدا میکنند! و موضوع چقدر پیچیده شد بواقع!!

     

     

    + راستی این را هم یادم رفت بگویم :-) شنیده شده هستی جانمان ، داداشش را "داداتی" صدا میکند! و چقدر این فسقلی زود به حرف آمد فقط! ^---^

    + آنقدر دلم برای کلاس زبانم تنگ شده که حدی ندارد :-) یکم دیگر تنگ شود ، میروم زنگ میزنم و میگویم فلانی چه روز هایی کلاس دارد و آخرش میروم مینشینم در آن کلاس دوست داشتنی که دلم برای "دیسکاشن" های پایان کلاسش ، یک ذره شده است :-)

    بعدا نوشت : دیروز زهرا زنگ زده ، مامانم تلفنو جواب داد و بعدش منو صدا کرد. رفتم پای تلفن ، زهرا میگه کجا بودی که دیر اومدی؟ میگم تو اتاقم بودم :| میگه :" داشتی کروکی میکشیدی باز؟ :| " و دوستان عزیز ! من دیگه هیییییچ صوبتی ندارم :|

     

  • نظرات [ ۴ ]
    • فینگیل بانو
    • سه شنبه ۱۴ دی ۹۵

    گسل و واو. جان و چندین تولد ، سرخط اخبار

    + دیگه وقتشه که جوراب بافتنی هامون رو از کمد در بیاریم و کیف ِ زمستون رو ببریم ;)

     

    + امروز یه مشاوری از تهران اومده بود ، برامون یه کارگاه مشاوره ای گذاشت. یه صحنه گفت :" اصلا میدونین عامل اصلی ِ عدم موفقیت ِ مشهد توی کنکور چیه؟ همین خواب ِ عصر! ینی چی خب عصر میخوابید ! اصلا توی تهران و اونورا ( :| ) چیزی به اسم خواب عصر نداریم ما! " :| من از شما میپرسم خب ! واقعا نمیخوابین عصر ها ؟ :| خدایی چجور رفرش میشین پس؟ :|

     

    + حالا یکی نیس به همین آقای سین. ( مشاور ذکر شده در بند دوم :| ) بگه داداچ شهرتون روی چهار تا گسل ه و چار روز دیگه اگه زلزله بیاد، پودر میشین :| اونوخ پز میده برای ما ! :| والا ! تازشم نمیگم خانوم میم. ( تیچر زمین شناسی مون ) هفته ی پیش درباره ی همین تهرون ِ خودمون چی گفت ! :)))) داخل پرانتز که هفته ی پیش داشت فصل زمین لرزه رو درس میداد و کلی چیزای قشنگ درباره ی زمین لرزه و زلزله های جهان گفت! همانا آی لاو یو زمین :]

     

    +  امروز مثل هر چهارشنبه ادبیات داشتیم ^-^ اونم بعد از یـــک هفته ! زنگ پیشش یه اتفاقاتی افتاد که - مهم نیست و لازم نیست آدم اتفاق بدا رو بنویسه ;) – من ناراحت بودم و خب طبعا آدمی که ناراحته ، حتی اگه ادبیات هم داشته باشه ، حوصله نداره و فعال هم نیست مثل جلسات پیش ! تازه اگه اون آدم یکی مثل من هم باشه که دیگه نور علی نور ! :دی چرا؟ :دی چون هر وقت پنگوئن ها یاد گرفتن پرواز کنن ، منم یاد میگیرم ناراحتیم توی چهره و رفتارم معلوم نشه ! دقیقا همین قدر توانایی دارم ها ! یکم از زنگ ادبیات گذشت ، وسطای زنگ آقای واو. خیلی زبلانه ، از یک بیت که توی کتاب بود ، رسید به اینکه "حرف مثل آب و آتیشه ! همینقدر آرامش بخش و همینقدر خطرناک" و بازم یکم پیش رفت و گفت که شما توی برهه ای هستین که حرف دیگران نباید براتون اینقـــــدر مهم باشه ! حتی گفت "معتقدم توی این مدت هیچ کس شما رو تقویت نخواهد کرد" همه ی اینها رو در حالی داشت میگفت که مستقیما رو کرده بود به من و من هم هی سرمو تکون میدادم !=) هوم ! اونوقت شکست نفسی میکرد آخر ِ کلاس میگفت"  استادای من همشون از حال ِ دانشجو هاشون خبردار بودن ! و اون نسل از استادا هیچ وقت تکرار نمیشن احتمالا " خب میخواستم بگم شما خودتون استادین که ! :)))) کسی که در عرض شیش ماه دانش آموزشو بشناسه و بدونه وقتی، برخلاف هر جلسه، 45 دقیقه از کلاس گذشته و لام تا کام حرف نزده و هیچ تستی رو مشکل نداشته که بیاد بپرسه ، ینی یه اتفاقی براش افتاده و دقیقا هم دست بذاره روی نقطه ضعف من که اینقدر حرف ملت برام مهمه حتی ! حتی از اون بیتی که اپسیلونی ربط به حرف نداشت بحثو بکشه وسط ! :)

     

    + به شکل عجیبی یه عالمه کار روی سرم ریخته ! خداوندا هلپی چیزی ! 

     

    + تولد بابا ! :دی دقیقا از همین امروز تا هفته ی آینده تولد بابا و طاها ( توی پست قبل گفته بودم عمه استم :| ایشونم برادر زاده مونه ^-^ 6 سالش تموم میشه امسال :) ) و صالح ( داداش بزرگه :دی میشه عموی طاها ^-^) عه! :دی و من هیچ کاری نکردم =)

     

    + گیمیون ! :دی کافی ست اینستای خود را باز کرده تا با هجمه ی (حجمه؟ :| ) پست هایی که ملت برای تولد دراز خبیثمون گذاشتن ، روبرو بشین :دی تولد اوشونم هست گویا =) اصن تولد اوشون بد وقتیه :| وگرنه همانا ما تدبیری اندیشیده و با گیمیون غافلگیرش مینمودیم! باشه برای تولد های بعد از کنکور ما ان شاء الله :دی

     

    + از همه ی اینا گذشته ، من چرا اینقد خوابم میاد خب ! ایت تایم تو لالای زمستونی ! ^-^

  • نظرات [ ۴ ]
    • فینگیل بانو
    • پنجشنبه ۲ دی ۹۵
    بهشت آیَد !
    طـــرب آیَد !
    بهـــــار آیَد !
    ــــــــــــــــــــــــــــ
    + یاد ِ من باشد ، کاری نکنم که به قانون زمین بر بخورد ! ;)