۴۵ مطلب با موضوع «فینگیل تفکر» ثبت شده است

واو. عزیز و مهندس و بَح بَح نیوز در یک روز برفی

چهارشنبه :

+ فقط اونجا که رفتم ماژیک و برگه آ4 از پایین بیارم ، و وقتی رسیدم آقای واو. گفت :" من شروع نکردم دخترم ! منتظر ِ تو بودم باباجون ! " :دی خوب من مُردم فقط =) چند تا چهار شنبه اس که ما و 401 ( ریاضی ان ) زنگ ادبیات ، ادغام میشیم و میریم سالن اجتماعات و آقای واو. درسای غیر مهم و متن های معاصر رو درس میده بهمون. و اصولا زنگ ادبیات – شما بخوانید زنگ ِ آقای واو. – تنها زنگی ه که پتانسیل ِ جذاب بودن خودش رو حتی در صورت ِ ادغام شدن حفظ میکنه . گرچه که زهرا میگه :" والا کلاسای ادغام ادبیات بیشتر به درد نقد ادبی و عشاق ادبیات میخوره :| " و خب من عمیقا این باور رو ندارم و اگه از من بپرسن ، چارتا کلاسی که واقعا دوسشون داری و هر بار با شوق میری میشینی تو چشم معلم ، کدوماس ؟ شک نکنید که یکیش ادبیات ه ، یکیش هم فیزیک ِ آقای قاف. و ریاضی ! و زمین هم دوستداشتنیه ولی بُعد حفظیاتش یکم پررنگ تره و من کلا ارتباطی با حفظیات ندارم :| ( الان ممکنه شما رشته تون ریاضی بوده باشه و بگین وا ! تو که حفظی دوست نداری پس تجربی چیکار میکنی ؟ :| و شیم بر شما ریاضیون باد اگر فکر کنید شیمی و زیست رو باید حفظ کرد ! شیمی و زیستم مثل ریاضی و فیزیک بالاخره یکمش حفظی هست ولی نه کلش ! شاید 15 درصدش حفظیه مثلا ! :| )

بماند که غزاله میگفت من فقط و فقط به احترام روی گل ِ تو اومدم کنارت نشستم وگرنه حس ادبیات نیست :| کلا غزاله در زمینه ی پیچوندن ، فوق العاده عمل میکنه :| ینی شما اگر بخواین یه کلاس رو بپیچونین ، کافیه با غزاله مشورت کنین تا راه حل بده بهتون :| چنین بشریه :| به شخصه یبار دیدیم زنگ آخره و آقای میم. ( شیمی ِ بی صاحاب :| ) میخواد کتاب درسیو بررسی کنه و تک تک خود آزمایی ها رو حل کنه و سرویس کرده از بس یه ماهه ما رو روی الکتروشیمی نگه داشته :| و الکتروشیمی مون در اومد حتی :| با غزاله رفتیم با آقای میم. صوبت کردیم و بهانه های بنی اسرائیلی آوردیم و اونم گفت اوکی و منم خیلی معصومانه ، آخرش گفتم :" وایییییی آقای میم. ! من واقعا دلم میخواست سر کلاستون حضور داشته باشم و حتی الانم حیفم میاد از دست بدم ! ولی ایشالا میایم سر کلاس 406 میشینیم تا عقب نیوفتیم یوقت ! " البته که اونجا عمم جلوی چشمم بود :| و ما رفتیم سالن مطالعه ، زیست خوندیم :| البته یه ربع هم حرف زدیم و خب این یه ربع از اون موقع رو دل من مونده :|

+ زنگ اول ، غزاله ( :| ) سر درد بود و کلا وسطای کلاس علائم حیاتی نداشت :| منم که متخصص علائم حیاتی خب :| از آقای ی. ( فیزیک :| )  اجازه گرفتیم که بره بیرون ! آنچنان به من سفارش کرد که من و 23 تا هم کلاسی  ِ دیگم ، انگشت تحیر به دهان گرفتیم :| و مینا و غزاله میخواستن زمینو گاز بزنن فقط :| حضرت آقا فرمودند که :" میری آبدارخونه ، به خانوم صاد. ( آبدارچی میگن یا مامان مدرسه عایا ؟ :| ) میگی که آقای مهندس ( :| ) گفتن یه لیوان چایی با چند دونه قند به دوستم بدین و بعدش چایی رو شیرین میکنی و میدی دوستت بخوره زود حالش خوب بشه ( :| ) باریکلا دخترم :| " خب من دهانم دوخته شده بود از اون اعتماد به نفس ِ مهندس وارانه اش که خودش ،خودشو مهندس خطاب میکرد :| و درباره ی سفارشش هم صوبتی ندارم =)))))))) بالاخره آقای ی. مگه چند تا " دخترمممممم " داره =))))))) والا ! :دی ماجرا از اینه که آقای ی. یهو وسط درس دادنش برمیگرده یه نیگا میندازه به گوشه ی دیوار ( اصلنم غزاله اونجا نی :| ) و میگه دخدرم فمیدی؟ :| =)))

+ گواهینامه ی مریم اومد :))))) نیکتا میگفت آخر هفته بیا دنبالمون بریم طرقبه :| =)))))) خیلیا 77 ای ان و خب میتونن برن ثبت نام کنن ولی خوب از اونجایی که من فینگیلم و نمیتونم برم فعلا ، میشینم پای کتاب دفترم :| T_T  در واقع اگر 77 ای هم بودم ، نمیرفتم =) ددی خان باید آموزش بدن خوب قبلش :دی

+ فقط اونجا که به داداش دومی گفتم یا دفه ی بعد با برگه ی آزمایش میای ، یا پاتو نمیذاری :| خوب من پیر شدم هنووووووز برادر زاده ی دخدر ندارم :| بابا ط. باید از یدونه ای دربیاد :| بچه سال دیگه میره کلاس اول ، هنوز با عمش بازی میکنه :|

+ این هفته هم زود گذشت :| خوابم میاد :| ( خرگوش ِ درون :| )

 

+ خوبه باز حامد همایون چارتا آهنگ خوند ! وگرنه خانوم نون. ( معاون این شعبه :| )  میخواست چه آهنگی برامون پلی کنه زنگای تفریح ؟  والا ! :|

 

 

پنج شنبه :

+ حالا اینکه مشهد بعد از 7- 8 سال ، این چنین برفی رو به خودش دید ؛ نه تنها باعث ذوق مرگی ه بلکه موجبات ِ حال خوب هم هست ! و لا شکٌ فیه ! ولی پارت حالگیرش این بود که خب من مثل همیشه شیش و ده دقیقه از خواب بلند شدم و رفتم خیلی ذوق مرگانه لباس پوشیدم و شال گردن صورتی جان رو محکم بستم و میخواستم برم صبحانه بخورم که یهو تلفن خونه زنگ خورد :| طبق معمول این وقت صبح فقط سرویس زنگ میزنه به خونه :| وگرنه این وقت صبح که هوا تاریکه و شبکه ی خراسان هم چیزی مبنی بر تعطیلی ما به علت برودت هوا و بارش برف ، اعلام نکرده ؛ زنگ زدنِ خانوم نون. خیلی عجیبه :| خب منم فکر کردم سرویسمه و داشتم کلی غر غر میکردم که چرا اینقدر زود رسید امروز :| من چایی میخوام :| تازه کفشم نپوشیدم هنوز :| که مامان جان فرمودند که خانوم نون. اعلام کردن که مدرسه تعطیله !!!  o_O و خب از اونجایی که من راس ِ اون هرم ِ کذایی * هستم ، باید زنگ میزدم به 5 نفر و بهشون این خبر مهم ( :| ) رو میدادم .بعد از زنگ زدن ها به نشانه ی اعتراض ، صبحانه مو خوردم و با همون لباسای مدرسه ام رفتم پشت بوم ، برف بازی :| و هفت و نیم اومدم پایین و دراز به دراز کف زمین پهن شدم :|

 

*هرم چیست ؟ :| هر کلاسی ، یه نماینده داره ، و چند تا سر گروه و هر خبری که مهم و فورس ماژور باشه رو خانوم نون. زنگ میزنه به نماینده ی بدبخ :| و نماینده به سر گروه ها میگه و اونام به زیر گروه هاشون :| و اینگونه همگی با خبر میشوند :| اند وی دونت هو انی گروپ :| اسم این هرم رو گذاشتم " بَح بَح نیوز " :|

 

  • نظرات [ ۶ ]
    • فینگیل بانو
    • پنجشنبه ۱۴ بهمن ۹۵

    غبار غم میرود ! بر منکرش !

    هوم

    نمیدونم اسمش چیه ! شاید مثلا بتونیم بهش بگیم حقوق ِ خواننده ! یا مثلا اینکه دردی رو از خواننده دوا نمیکنی ، دردی هم نذاری روی درداش ! درد منظور ناراحتی ه ! 

    هیچ دنیایی اونقدر سفید و بی عیب نیست ! اونقدر سیاه و زشت هم نیست ! خاکستریه همه چی ! ولی اینکه ما خودمون ، با دست خودمون داریم این نقطه های سیاه -که تو دنیای هر کسی هست - رو پر رنگ و غلیظش میکنیم ، اول از همه اجحاف در حق خودمونه ! بازه ی عمر یه انسان ِ معمولی چقدره ؟ 60 ؟ 70 ؟ ماکسیمم 90 ! چقدر از راهو طی کردیم ؟ چقدر دیگه مونده ؟ مگه سرعتشو هر لحظه که بهش فکر کنید ، حس نمیکنید ؟ روی صحبتم با همه نیست ! ولی تا خود دوستداشتن ای در کار نباشه و اصلا نشناسیمش ، پتانسیل رعایت حقوق خواننده رو نخواهیم داشت ! 

    یکی میزنه میپکونه و اون یکی دیگه هم که مینویسه ، تمام بدبختیای عالم رو مال خود خودش میدونه و شاید ندونه که منی که این همه مدته میشناستم ، روزی ان بار با خودم حرف هایی رو میگم که تا بحال از من نشنیده ! روزی ان بار فکر هایی میکنم که دلیلی برای نوشتن شون نیست ! روزی ان بار به اتفاقاتی فکر میکنم که حقم نبود امسال و دقیقا امسالی که یه غول ( ؟ ) به اسم کنکور ، اون سرش ایستاده ، برای من و اطرافیانم پیش بیاد ! ولی ننوشتمشون ! هیچ کدوم رو ننوشتم ! ننوشتم که چقدر ِ چقدر ِ چقدر دلم برای چیزایی که پارسال بود و امسال نیست ، تنگ شده ! ننوشتم که حال خودم بد نشه ! ننوشتم که ناراحتی ای منتشر نشه ! که یادم بره ! که فراموش کنم چیز هایی رو که حتی همین الان در جریانه ! ننوشتم که پر رنگ نشه چیز هایی که غم ه و هر عاقلی میدونه میگذره ! که اگه نمیگذشت باید به حکمت خدا کافر میشدیم ! ننوشتم ! تا بیشتر نشه ! میدونید ؛ یه قانون نانوشته هست که میگه غم پخش میشه ! شادی پخش میشه ! و با این پخش شدن ها ، زیاد هم میشه برای خودمون ! هر کسی بنا به شرایطی که گذرونده ، یه سری بدبختی ( ؟ ) هایی هم پشت سر گذاشته و هیچ کس نمیتونه مدعی بشه چون ناراحتی ِ فلانی رو هیچ وقت ندیدیم ؛ پس اصلا ناراحتی ای نداره و اوضاع کاملااااا بر وفق مراده ! ( حالا وسط این پست جدی ، یاد مراد ِ شباهنگ اینا افتادم =) )

    پس اونی که انتخاب میکنه ، چی باید پررنگ بشه ، چی باید کمرنگ ، خودمونیم و نه هیچ کس دیگه !

     

    + حال ،خوش شود ;)

    • فینگیل بانو
    • دوشنبه ۴ بهمن ۹۵

    پایستگی در مکتب بَحیسم

    دیدین وقتی به یکی یه حس خوب دارین ، علاوه بر اون آدم ؛ بلکه به آدمایی که اون آدم دوستشون داره هم حس خوبی دارین ؟ من از همون 23 تیر که توی کلاس 403 نیمکت ِ عقبی ِ غزاله و اون یکی دیگه ورودی جدید نشسته بودم ، به غزاله حس خوبی داشتم.-  اون روز کلاس آقای ی. ( فیزیک) بود و با 403 ایا ادغام شده بودیم. وگرنه من توی کلاس خودمون ردیف اولم و غزاله منتها الیه کلاس :دی – همین طور که روزا میگذشتن و اون دختره ی ورودی ِ جدید پاشد انصراف داد و رفت یه جای دیگه ، غزاله میز آخر تنها مونده بود و چون ورودی جدید بود ؛ از کل کلاس و مدرسه فقط من و زهرا رو میشناخت. تازه ماها رو هم در حد اسم فقط. هر روز صبح که میرسیدم مدرسه ، میدیدم غزاله سرشو گذاشته روی میز و خوابیده ! o_O منم میرفتم کخ ( میگن واژه ی مشهدیه :| یه چی تو مایه های کرم هست :| ) میریختم و هی نمیذاشتم بخوابه :)))) بماند که چیگد حال میداد =) اونم هی خجالت میکشید و چیزی نمیگفت =) مینا و زهرا میز ِآخر ولی ردیف ِ کناری ِ غزاله میشستن و بهناز جلوی اونا بود و منم که کلا میز اول =)))) ماها پارسال همو میشناختیم و تقریبا جفت و جور بودیم و بجز مینا ، من و زهرا و بهناز ،پارسال ورودی جدید بودیم. خلاصه به واسطه ی اینکه زنگ های تفریح من پیش مینا و زهرا و بهناز بودم ، غزاله هم آورده بودم توی جمع خودمون. و دیگه پای ثابت همه ی زنگ تفریح های آخر ، یه چیپس فلفلی و کچاپ بود که هر بار نوبت یکی بود :)))) کم کم بخاطر جابجا شدن خیلی ها که مشکل دید داشتن و بعضا – اصلا منظورم غزاله نیست =) – پرحرفی هاشون ، جاها عوض شد و غزاله اومد کنار من ! :] دیگه تا این موقع خیلی با هم صمیمی شده بودیم و خب اون بین حرفای من ، فرانک رو هم شناخته بود و منم بین حرفای اون ، سپیده رو ! سپیده برای غزاله ، مثل فرانکه برای من! ولی چیزایی که غزاله از سپیده تعریف میکرد ، منو به این نتیجه میرسوند که از زمین تا آسمون ، با فرانک فرق داره. و خب اولین باری بود که وقتی به کسی حس خوبی داشتم ، به دوستای طرف ، حس خوبی نداشتم. ولی اونقدر خودخواه نبودم که برم به غزاله بگم که از شخصیت سپیده خوشم نمیاد . و خب واقعا هم چه فایده ای داشت ؟ مگه از تمام آدمای دنیا خوشم میاد ؟ پس سپیده هم کنار اون دوست نداشتنی های دیگه. همین چند روز پیش ، غزاله یه چیزایی گفت خیلی صادقانه که من در خلقت خدا موندم =) به این نتیجه رسیدم که همون طور که من از سپیده خوشم نمیاد ، سپیده هم از من خوشش نمیاد =) تازه من یه آب پاک تر بودم که سلیقه ی شخصیمو به کسی بروز ندادم =) ولی منو به این نتیجه رسوند که یه سری انرژی ( ؟ ) های پنهان و ماورایی در جهان وجود داره که به همونقدر که من از کسی خوشم میاد/ یا نه ، متقابلا همون آدم هم اون حس رو به من داره. قبلش مثل این رو زیاد دیده بودم . مثل نیکتا که از آقای میم. (شیمی ) متنفره و میم. هم نفرت توی چشماش دیده میشه ، یا وقتی اون همه خانوم سین. ( معاون قبلی این شعبه که در حد دو ماه تابستون ، میشناختمش ) رو دوست داشتم ، بعدا بهم گفت که منو به یه دید دیگه نگاه کرده از همون اول و من ذوق مرگ شدم :] ولی من و سپیده یه بارم هم رو ندیدیم =)

    خلاصه که فرزندانم ، انرژی فقط شامل گرما ، الکتریسیته ، گرانش نیست ! علاقه و نفرت هم انرژیه و انرژی از بین نمیرود ، بلکه از شما به شخص گیرنده میرسد. باشد که پند گیرید. فینگیل علیها السلام :|

     

    + مورد داشتیم طرف اسمش غزاله بوده و اسم خواهر ِ بزرگترش بهاره بوده و لیست کانتکت هاشو که ببینی ، بالغ بر 20 تا اسم بهاره میتونی پیدا کنی :|

    + یه توضیح کلی :دی به سوی چراغ مودم قسم ، وقت نمیشه همه ی چیزایی که اتفاق میوفته رو بنویسم. دیگه عکس ، کروکی ، آهنگ و سایر چیز ها و ستاره های پست های جدیدتون که نصفیش نخونده باقی مونده ، سر جاش ! بیشتر که دقت کنید ، متوجه میشید تعداد کلمات پست از 1500 تا به 600 تا رسیده اخیرا :دی

     

  • نظرات [ ۶ ]
    • فینگیل بانو
    • جمعه ۱ بهمن ۹۵

    از دیو و دَد ملولم و فرفولم آرزوست! [ قلب ]

    مثلا بعد از امتحان شیمی ِ امروز و در فکر ِ فلان موضوعی که سر صبح خبرش را شنیدید ؛ باشد و  اولش بروید حیاط و هی فکر کنید و هی صدای آقای قاف. از پنجره ی 401 بیاید و شما در فکر این باشید که چرا و به چه علت و چگونه گِلی میتوان به سر گرفت!! و سوز بیاید و سکوتی مزخرف تر از همیشه حاکم ! بعدش هم بروید نمازخانه به شوفاژ تکیه داده و زانو هایتان را بغل کنید و خیلی بی دلیل ، زمزمه کنید " مرو ای دوست ! مرو ای دوست ! مرو از دست ِ من ، ای یار! که منم زنده به روی تو ، به گل ِ روی ِ تو! " و تمام مدت به این فکر هستید که الان باید چه کسی باشد و نیست ؟ همه ی آدمهایی که میشناسید را مرور کنید و بعدش به این فکر کنید که ای کاش فرانک میبود ولی در ساعت 10:10 صبح ، فرانکی در دسترس نیست. فرانکی نیست که بروم غر غر کنم ، بروم بگویم "فرااااااااانک ! بد بخ شدم :| اون فسفراتو راه بنداز ، یه نقشه بکش :| " و فرانک نقشه های نقش ِ بر آب بکشد و بعدش به خل بودن هم بخندیم و اصلا یادمان برود که چرا داشتیم بدبخت میشدیم . فرانکی که یکهویی بیاید در کتابخانه را باز کند و بستنی عروسکی برایت خریده باشد. فرانکی که هر چه بیشتر میگذرد ، بیشتر کشف میکنم که بهترینی هست که میتوانست باشد و هست. فرانکی که هر بار با مامان ، حرفش میشود ؛ دوست دارم خواهرم باشد و چیزی از خواهر ِ نداشته ی من کم ندارد. 

     

    + فرانک صاف و ساده ترینی ه که من میشناسم !

    + عنوان : "فِرفول" ، اسمی ه که من روی فرانک گذاشتم :)

     

    • فینگیل بانو
    • سه شنبه ۲۸ دی ۹۵

    یک بامداده ! عنوانم کجا بود :|

    + من الان دارم منفجر میشم خب !! =) به همین برکت این هم مدرسه ای ِ من بود دو سال پیش!! :| همین چند دقیقه پیش میخواستم ببینم پیج بیو پلاس درباره ی یه موضوعی چه نظری داره – بیو پلاس یه پیجه توی اینستا که کنکوریه و چیزای مفیدی گهگاه میذاره – خلاصه اینستا رو باز کردم و فکر میکنین در حالیکه پلکام داشت روی هم میوفتاد ، با چه صحنه ای مواجه شدم ؟ :) هیچی ! سحر ، هم مدرسه ای ِ دو سه سال پیشم که هم سن ما ئه و کنکوریه امسال ، نیم ساعت پیش یه عکس رو پست کرده بود و حالا عکسه هم لود نمیشد =) فقط توی کپشن نوشته بود :" یه روز عالی با بهترین مرد دنیا " منو میگین =))) گفتم لابد باباش یا داداششه نهایت =))) گرچه که ما عکس خودمون و بابا یا داداشمون رو با همچین کپشنی پست نکردیم هیچ وقت !  :| دیگه اینقد کپشنش بو دار بود که صبر کردم ببینم عکسه چیه و بعد برم پیج بیو پلاس ! =)) عکس لوود شد ! فکر میکنین با چه صحنه ای روبرو شدم ؟ =))))))))) سحر جان درحالیکه از زمین تا آسمون تغییر کرده ، کنار یا بهتره بگم چسبیده به بازوی یه یه پسره ایستاده وسط باغ =)))))) چشمای من دقیقا همین شکلی o_O دیگه شما باشین خدایی نمیرین پیج طرفو باز کنین ببینین این پسره کیه ؟ =) رفتم و خلاصه فهمیدم بهلهههههه ! سحر خانوم همین دو ماه پیش عروس شدن :| به مبارکی و میمنت ولی 18 سال زود نی؟ :|||| حالا درسته ما دخترا نصف بحثای روزانه مون ، صحبت درباره ی نیمه ی گمشده و ایضا گور به گور شدمون هست ، ولی دیگه تا این حد ؟ :| ماها فقط حرفشو میزنیم و بعدش قاه قاه قاه میخندیم و فکر میکنیم که اصلا نیمه جان بهتره بره همون جایی که تو این بیست سال بود :|

    + فینگیل زنگ ادبیات خود را چگونه گذراندی؟ :دی هیچی :دی یه دفترچه کنارم بود و داشتم پا به پای آقای واو. نقاشی هایی که پای تخته میکشید رو توی دفترچم با خودکار رنگی ، میکشیدم =) این نقاشیا حسن تعلیل ها یا قرابت های بیت های کتاب با موضوعات مرتبطش هست ! :] نگارنده در اینجا میخواست بیت " سوسن کافور بوی ، گلبن گوهر فروش / زمی ز اردیبهشت گشته بهشت برین " رو براتون از دیدگاه آقای واو. بررسی کنه و وسط نوشتن متوجه شد که ممکنه کمی منشوری بشه :| و ما از اون خونواده هاش نیستیم حتی :|

    + دارم شهید میشم =) یه عالمه ستاره ی نخونده دارم توی لیست وبلاگایی که دنبال میکنم و چیگد زود زود پست میذارین :| بعضیام که سریال راه میندازن وسط امتحانا و خب چون خودشون معلمن و برگه های هندسه ی دانش آموزاشونو تصحیح کردن و نمره ها رو هم وارد ژوری کردن ، خیالشون راحته و هی میشینن پای بحث و بررسی نقاشی های دریافتی :| جا داره اینجا یادآوری کنم که آدم وقتی نمره وارد ژوری میکنه باید عمه ی موترم رو هم مد نظر داشته باشه :| به شخصه برای آرامش خودشون میگم :| 

    + من معدلمو 19 بشم میام نقاشی ِ همتونو میکشم :| ولی خدایی با اون امتحان ریاضی و فیزیکی که دادم و برگه هاش فردا میرسه به دستمون ، امیدی نیست :| باقی رو هم نمیام ریا کنم بگم 19.5 – 20 میشم :| زیست هم که میره روی نمودار =))))

    + در راستای اعلام نمرات ِ پایان ترم ها در این هفته، امروز  یه برگه برداشتم و اسم شیش تا درسی که امتحان دادم بجز زیست و شیمی رو نوشتم و جلوی هر کدوم ماکسیمم و مینیمم نمره ی مورد انتظار رو نوشتم که اگر مثلا یه نمره ای شد که تا بحال توی اون درس نگرفتم ، نشینم گریه زاری راه بندازم :|

    + زهرا حال ندارم بنویسم با غزاله و مینا چی گفتیم توی نمازخونه :| اینم باشه بعد :|

     

    پیشنهاد ویژه : لالایی برای خرگوش ها رو از ستون پیوند های روزانه بشنوید و کیفول بشید ^-^ 

  • نظرات [ ۴ ]
    • فینگیل بانو
    • يكشنبه ۲۶ دی ۹۵
    بهشت آیَد !
    طـــرب آیَد !
    بهـــــار آیَد !
    ــــــــــــــــــــــــــــ
    + یاد ِ من باشد ، کاری نکنم که به قانون زمین بر بخورد ! ;)