۶۲ مطلب با موضوع «فینگیل مموری» ثبت شده است

دوشنبه نوشت ولی سه شنبه منتشر شد :دی

+ اگر دیدید یه کنکوری ِ بدبخت ِ فلک زده ی از همه جا مونده و از همه جا رونده حتی ( ؟! ) به اون شکلی که قابل نوشتن نیست ، داره به طرز مصمم واری درس میخونه ، شما حتی اگر برنج ِ هفت خورشته هم درست کرده بودید ؛ نباید صداش کنین که "فینگیــــــــــل بیا ناهار :| فینگیــــــل بابات منتظره :| فینگیـــــل غذاتو گرم نمیکنما :| فینگیــــــــل میشنوی صدامو ؟ :| " بعد نتیجه میشه همینی که الان مشاهده میکنید و بازم قابل گفتن نیست.

 

+ ظهری وسط نماز ظهر و عصر ، داشتم حرف میزدم با خدا ! حرف نه ! درد و دل! سرمو گذاشته بودم کنار جانماز و پاهامو بغل کرده بودم و همون طور دراز کش ، با خدا حرف میزدم! خیلی وقته که اینجوری باهاش درد و دل میکنم! اونقدر حرف زدم که خوابم برد وسطش و یادم نمیاد چه خوابی دیدم ولی میدونم قطعا درباره ی چیزایی بود که بهش گفته بودم ! مثلا میشد خدا رو بغل کرد ! چرا نمیشه راستی ؟ من چجوری تنهایی باید تحمل کنم و اون نباشه که بغلش کنم ؟ یا حداقل یه حرفی که ببینم حرفامو شنیدی! تو که قهر نبودی قبلا ! ( خطاب به خدا نوشت : فینگیل گناه داره! باهاش قهر نباش ؛ خب ؟ یهو دیدی تق تق تق شکست!)

 

+ یه دوستی که روانشناسی میخونه ، اخیرا میگفت آدما فقط و فقط 53 - 55 تا حس دارن! یاد اون حرفی افتادم که یبار به یکی دیگه گفته بودم من 1000 تا حس مختلف دارم ! ولی خب مگه همه ی آدما فینگیلن ؟ 

 

+ دوران اوج و " نیمیدونم ِ" من اونجاست که میشینم شعر و گرافی های جدید رو نگاه میکنم و کیفول میشم ! :)

 

    • فینگیل بانو
    • سه شنبه ۱۱ آبان ۹۵

    هَر آن غافِل چُرهَ ، غافِل خورَه تیر

    + "گفته بودم چو بیایی غم ِ دل با تو بگویم / چه بگویم! که غم از دل برود چون تو بیایی ! " :))

     

    + احساسی که ما به آدما داربم ، اونا هم متقابلن این حسو به ما دارن ! اینو باور کنیم ! :دی

     

    +میشد کلی عطر ِ خوب رو توی چارخونه اش ، حبس کرد که خاطراتو یاد آوری کنن! اون پیراهن ِ سفید با چهارخونه های درشت ِ نارنجی و سورمه ای ، آنچنان خوب دلبری میکرد بین پیراهن های دیگه ، که مهم نیست مردونه اس یا دخترونه! مهم اینه که من عاشقش شدم و فردا پس فرداس که برم بخرمش ! :))))) تا مشتی باشد بر دهان استکبار جهانی حتی :| :پی

     

    + شما رو به هر مقدساتی که میپرستید قسم میدم که اگر از گردش ِ روزگار ِ بوقلمون صفت عینکی شدید ؛ تا یک هفته نیایید، قبل از شروع درس ، معلم را صدا زده و بگویید :" آقای / خانم ایکس ! نگاه کنید من عینکی شدمممم ( :| ) . عینکم خوبه ؟ بهم میاد ؟ " :| به همین سوی چراغ ِ سر در ِ فیلینگ نوشت یه هفته اس ذکر هر روز یکی از هم کلاسیامون همینه !!! o_O حالا بخش جالب ماجرا اینه که به همین جمله اکتفا نکرده و یه عکس گذاشته روی پروفایل تلگرامش بدین شرح که انگار برگ برگ ِ کتاب ها رو جدا کرده و درهم برهم چسبونده به یه دیوار :O و دست راستشو کرده توی قوطی گواش و تق تق تق زده روی برگه هایی که روی دیوار چسبیده 0_0 خودشم با یه ژست ِ فلسفی و شکست عشقی وار ایستاده جلوی دیوار و عینک ِ هری پاتریشو زده و یه کاغذ هم گرفته دستش بدین مضمون که " عینــــــکی شدم :| " . ( # 405 ایا سرویس میشوند! برنامه ی امشب سینماها :||| )

     

    + کم بوده که از این خود شکر بازی هاااا ( ! ) دربیارم =) ولی این دفعه تقصیر خود ِ آقای واو. بود :)))) آقای واو. ( که معرف حضورتون هستند و ادبیات درس میدهند :پی ) سر کلاس کلی بیت های قشنگ میخونه برامون! که گاهی به درس اون جلسه مربوطه و قرابت داره یا بیتی هست که اگه موشکافانه نگاه کنی بهش ، کلی درس روزمره میگیری. و از زیر دست من در نمیره و معمولا یادداشت میکنم!  امروز دو بیت شعر از باباطاهر گفت برامون و هم قرابت داشت با درسی که توی کتابمون هست و هم اینکه من کلی چیز ازش یاد گرفتم! :)))) گفتم :"میشه اینو پای تخته بنویسید ؟ :))) " ( چون شعر ِ همدانی بود ، کلماتی داشت که یاد نداشتم بنویسم! :دی ) میخواست بنویسه ها پای تخته ! =))) یهو نظرش عوض شد گفت :"کتاب ات رو بیار بعدا که با خط خودم برات بنویسم ! :) " :دی حالا منو میگید ! =)))) روی ابر ها بواقع ! :دی (بهدا شاید بهتون گفتم که چرا روی ابر ها -_- ولی ما از اون خونواده هاش نیسدیم فال ِ تیچر هامون بشیم :| والا :| ) خلاصه زنگ تفریح که تموم شد ، بشکن زنان ، خودکار صورتی و کتاب ادبیاتو زدم زیر بغل و بدو بدو دفتر آقایون =) خلاصه با همون خط خوشگله اش اینو نوشت ! :))))))

     

     

    • فینگیل بانو
    • پنجشنبه ۶ آبان ۹۵
    بهشت آیَد !
    طـــرب آیَد !
    بهـــــار آیَد !
    ــــــــــــــــــــــــــــ
    + یاد ِ من باشد ، کاری نکنم که به قانون زمین بر بخورد ! ;)