۶۱ مطلب با موضوع «فینگیل مموری» ثبت شده است

Hello Kitty :))

 

+ در واقع فینگیلی هستیم که میریم برای خودمون ، ظرف ِ غذای کیتی دار میخریم و هی از جعبه درش میاریم و نگاهش میکنیم فقط :))))))

 

+ روایت داریم فرد ِ مذکور در بند ِ بالا ، دو - سه شب ه میشینه روی تختش و هندزفری شو با چسب ِ رنگی رنگی ، خوشگل سازی میکنه و هنوز تموم نشده :دی و الانم هی چشمش میوفته به هندزفری ِ گوگول تر از هر وقتش ، و ذوق میکنه همش =)

 

+ همه ی اینا به کنار ، رنگ ِ سال چرا زیتونی ه ؟ =))))))))))) لباسم خز شد اصن =))) ایشه =)

 

+ یه خبر ِ خیلی خیلی قشنگ و باعث ِ " ^----^ " ِ این هفته چی بود ؟ :] فردا شب ، عقدکنون ِ فائزه اس :) و من ذوق مرگ ِ اینم که قبل از اینکه مهمونا بیان ، برم توی اتاقش و اونم از استرسش بگه :))))) حس میکنم انگار عقد ِ خواهرمه مثلا :))) فائزه دخدر ِ ته تغاری ِ یدونه عمو جان ِ دنیاست :]

 

+ اینکه از چون و چرای ِ روند ِ برنامه هاااا چیزی نمینویسم ؛ دلیل بر این نیست که اجرا نمیشن ! شاید دلایل ِ واضح و غیر واضح ِ دیگه ای داشته باشه مثلا :دی

 

+ روز مادر کِی عه آقا ؟ :دی کادو چی بخریم اصلا ؟ =)))) پیشنهاد ِ مامان ِ من انگشتر ه =)))) اونوقت من کلا از طلا بیزارم =))) در حقیقت نمیدونم چرا همه ی مامانا طلا دوست دارن -_____- مثلا بچه ی من راحته =) پنجاه سال دیگه ، میره یه پاپیون ِ صورتی یا مثلا یه جوراب ِ قایق دار میخره برای مامانش و اینم میشه هدیه ی روز ِ مادر =)) راستیییییییی ! اون جوراب خرسی عه که قرار بود بخرم ، در نهایت شد یه جوراب ِ قایق دار که زرد و آبی عه ^-^

  • نظرات [ ۴ ]
    • فینگیل بانو
    • چهارشنبه ۱۸ اسفند ۹۵

    حَوِّل حالِنا اِلی احسَنِ الحال

    تا 9 کلاس زیست داشتم.  یک ربع به هشت رسیدم مدرسه ! با یک ربع تاخیر. رفتم آخر ِ کلاس ، کنار ِ مینا نشستم. با 403 ادغام بودیم. دستام لال شده از نوشتن ِ همین یکی دو خط ! 95 لعنتی تر داره میشه ! مینا به اون دختره ی جلویی که 403 ای بود و اسمشم یادم نیست ، گفت آنیتا کیه ؟ اونم آنیتا رو روی عکس ِ دسته جمعی ِ کلاسی شون که روی دیوار ِ کنار ِ مینا بود ، نشون داد. همون عکسی که روز دانش آموز از همه ی کلاسا گرفتن ! من اصلا نمیدونستم چرا باید مینا برای آنیتا ناراحت باشه ! یا حتی نمیدونستم چرا خانوم شایگان امروز مانتوی سیاه پوشیده ؟ چرا هیچ کدوم از 403 ایا با یونیفرم مدرسه نیستن ؟ یا چرا همشون سیاه تنشونه ؟ چرا این کلاس ِ زیست ِ کوفتی تموم نمیشد ؟ خانوم شایگان زودتر کلاسو تموم کرد و 403 ایا داشتن میگفتن کجا با چی برن مسجد الزهرا ! اصلا اونجا چه خبره مگه ؟ دهه فاطمیه که دیروز تموم شده و مگه میشه همه ی اینا برای دهه فاطمیه برن مسجد اصلا ؟؟؟

    کلاس تموم شد. به مامان زنگ زدم. سه ماهه مامان بهم گفته بیا با هم بریم کفش بخریم . منم نه حوصله ی بازار گردی داشتم و نه وقتی وجود داشت که کاملا بتونم برم خرید ! به مامان گفتم مامان میتونی تا ده و نیم بیای فلان جا ؟ مامان یکم مکث کرد گفت باشه ده و نیم میام فلان جا ! فلان جا قرار گذاشتیم که بریم بازار. من 10 فلان جا بودم . گفتم هنوز مونده تا مامان برسه ! برم از کتابفروشی ِ روبروی خیابون ، یه تقویم 96 بخرم ! مثل هر سال که از همون کتابفروشی ، تقویم سالمو میخرم. رفتم اون سمت ِ خیابون و کتابفروشی بسته بود. سر برگردوندم که دیدم یه مسجده ! من هزار بار این خیابون رو بالا پایین کرده بودم . یکبارم ندیده بودم که مسجدی باشه این جاها ! مراسم ترحیم بود !! من اینور ِ خیابون بودم و روبروم یه مسجد با یه عالمه دسته گل و بنر تسلیت ! یه درصد فکر کردم نکنه این مسجد الزهرا باشه ؟ خودش بود !!!! دیروز توی کانال مدرسه ، یه عکس از اعلامیه ی ترحیمی که توسط دو تا خانواده توی روزنامه خراسان منتشر شده بود رو گذاشته بودن ! هیچ کدوم از اون دو تا فامیل برای من آشنا نبودن . روی همه ی بنر ها هم همون دو تا فامیل بود ! یکم که به مغرم فشار آوردم یادم اومد که فامیل ِ آنیتا چیه و چرا روی همه ی بنر ها هم هست ! در نهایت فهمیدم که مامان آنیتا فوت کرده بود و همین الان که من اینجا ایستادم و منتظرم که مامانم بیاد ، اون روبرو مراسم ترحیم ِ مامان آنیتاست. و برای همینم بود که همه ی 403 ایا مشکی پوشیده بودن و میخاستن برن مسجد الزهرا ! برای همینم بود که شایگان مانتوی مشکی پوشیده بود برای اولین بار ! برای همینم بود که کلاس زود تعطیل شد ! ولی چرا من باید همونجا قرار بذارم با مامانم !! یادم نمیاد چجوری رسیدم اون طرف خیابون و چرا اصلا نمیشنیدم که گوشیم داره زنگ میخوره یا چرا چند ثانیه بعدش مامان داشت صدام میکرد و من فقط داشتم همون مسجد رو نگاه میکردم !

     

     

    + قرار نبود مرگ اینقدر نزدیک باشه !

    + گاهی دلم میخواد دست ِ تمام ِ آدما رو بگیرم بگم نَمیرید ! نَمیرید ! ولی منفعل تر از هر وقتی فقط میتونم گریه کنم براشون.

    + دعا کنیم هیچ جا ، هیچ اتفاق بد ِ دیگه ای نیوفته تا سالمون نو بشه ! تا حالمون عوض بشه ! 

    • فینگیل بانو
    • جمعه ۱۳ اسفند ۹۵

    من که عید بشه میرم پتومو میکشم روم و میخوابم فقط =))) والا !

     

     

    + این بند یکم مسخره اس :دی اگه حوصله ندارین ؛ نخونینش =)

    خوب سر ظهر دیدم خونه خیلی آروم و ساکته ؛ و بابا و مسعود هم دارن به کاراشون میرسن ، منم از فرصت سو استفاده کردم و رفتم لباسی که برای مهمونی ِ خونه ی صالح اینا در نظر داشتم ، پوشیدم و اومدم نظر مامان رو بپرسم =) بماند که چقدررر حالم گرفته شد در حین پوشیدنش :| پایین تر توضیح میدم حالا :| گذاشتن ِ پای ِ اینجانب به پذیرایی همانا و یهو جست زدن ِ بابا و مسعود هم همانا :| یه چیزی رو بگم الان :دی من کلا به نظر ِ هیچ مردی در دنیا من باب ِ لباس و اینا اعتقادی ندارم =))) اصلا درک نمیکنن خب :| بقولی اونا مو میبینن و ما پیچش ِ مو -_-  حالا میگم مامان خوبه ؟ =) بنظرم باید یه دامن برم بخرم برای زیر مانتوم =) مامان در حالیکه داره فکر میکنه ، مسعود میگه آره بنظر من این برای عید خوبه =) بابا میگه آره منم نظر مساعدی دارم =)))))))) ولی تو کی رفتی اینو خریدی ؟ :| باز مسعود میگه کی با مامان دو در کردین رفتین خرید که ما نفهمیدیم ؟ :| منو تصور کنین خودتون :| من از شهریور که اینو خریدم ؛ تا الان پامو توی هیچ فروشگاهی نذاشتم :| در واقع کجاست اون روزا که با مامان میرفتیم خرید همش ؟ -_- ایشه ! باز مامان میگه نخیرم اینا خریدای تابستونشه :| هیچی دیگه ! آخرم با مامان اومدیم توی اتاقم و به بحث و بررسی ِ دقیق تر ِ لباس پرداختیم :| خب حالا توضیح میدم که چرا حالم گرفته شد حین ِ پوشیدنش :| من اون موقع که رفتم این مانتو عه رو بخرم ، دو تا رنگ ِ فرعی داشت ! اصلش مشکی بود ولی دو تا ترکیب رنگ داشت :| بعد هر دو تا رنگ ِ فرعیش هم قشنگ بودن و دل منو برده بودن حتی :| دقیقا یک ساعت هم طول کشید تا بالاخره تصمیم گرفتم که کدوم رو بخرم :| یکی مسی بود و اون یکی زیتونی ! [ چشمان ِ قلبی طور :دی ] من اونی که رنگ ِ فرعیش زیتونی بود رو خریدم و شاد و خندان به خرید ادامه دادیم :دی بعدم که برگشتیم مشهد ، اینو گذاشتم توی کمد تا الان =) و دقیقا تا همین الان هم فکر میکردم اون مسی عه رو خریدم و وای چه خوب که با اون شال مسی عه میشه ست کرد =))))) و برای همینم بود که گفتم اینو برای خونه ی صالح اینا میپوشم =) حالا نگو زیتونی بوده =)))))))))))))))))) ینی از کمد که درش آوردم فکر کردم اتاقم تاریکه مثلا :| رفتم همه چراغا رو روشن کردم دیدم بهلههههههه =) زیتونی بوده :| خب مانتو عی که رنگ فرعیش زیتونی عه رو مگه میشه با شال مسی ست کرد ؟ :/ نمیشه دیگه :/ این شد که کاخ تصوراتم فرو ریخت =))))))

     

    + دیروز توی یه برگه ی سبز ، نوشتم که برای عید چیا باید بخرم =) همشم یا خوردنی بود یا لوازم التحریر =)))) بجز یه مورد که گفتم یه شال یا روسری  ِ قرمز ِ لاکی یا زیتونی بخرم =) باقیش هایلایت مارکر و خودکار و نوت و جوراب ِ خرسی بود =) الان شاید تعجب کنید که جوراب خرسی چه صیغه ایه باز =))))) خیلی خوشحال طور میخوام برم جورابی بخرم که روش خرس های کوچیک داشته باشه =) بخرم بهتون نشون میدم =))) خب جوراب خرسی مال عید و اینا نیست ولی کمبودش بین ِ جوراب هام حس میشه شدیدا :پی حالا خرس هم پیدا نشد ولی یه جوراب ِ فانتزی طور حتما باید خرید در آستانه ی بهــار ^-^

     

    + همون طور که گفتم من عید که اعتکافم =) 10 – 11 شب هم که بیام خونه ، میرم زیر پتو فقط =)))))) وگرنه کی حوصله ی عید دیدنی و مهمون داره ! :| برای عید دیدنی هم تصمیم دارم روز ِ اول برم خونه ی عموجان ^------^ و روز دوم – سوم هم خونه ی صالح اینا :دی که همون مهمونی عه باشه :] اصلا در پوست ِ خودم نمیگنجم :] عمه ها هم به علت ِ تعددشون نمیرم =) خاله ها هم که امسال مثل پارسال میان مشهد ( T_T ) برای همینم هست که میگم من میرم زیر پتو فقط :دی دایی ها هم که سفر اند :دی

     اینکه میگم صالح اینا ینی که دارم صالح و زن داداش ه رو میگم =) مثلا وقتی قرار باشه صالح بیاد خونه میگم "مامان صالح داره میاد اینجا " =) اما وقتی صالح و بانو دارن میان ، میگم " وای مامان صالح اینا دارن میااان" =)))) این " وای مامان " عش ، ته ِ خواهرشوور گری عه ها =)))) فقط یه زن داداش اینو درک میکنه =)

     

    + کیه که عاشق ِ این مهمونی گنده ها که کل فک و فامیل هستن ، نباشه ؟ :))))))) خوب اینقدر درباره ی مهمونی صوبت کردم الان ، که دلم تنگ شد برای مهمونی ِ شهریور ِ خونه ی دایی بزرگه :)))) ما هر دفعه که میریم تهران ، دایی بزرگه یا خاله جان یه مهمونی ِ خفن راه میندازن که همه ی دایی ها و خاله ها باشن و به بهونه اش دیدار ها تازه بشه :] بواقع عاشق این مهمونیام ها =) کل ِ مسافرت یه طرف ، این مهمونی هم یه طرف :))))

  • نظرات [ ۳ ]
    • فینگیل بانو
    • دوشنبه ۹ اسفند ۹۵

    سه تا آدامس خرسی برای سه قلو ها :]

    عرضم به خدمت منور و نورانی تون که فقط اومدم بنویسم آدم یه بچه ی سوم دبستانی داشته باشه فقط ، که یهو وسط کلاس بهش زنگ بزنه ؛ بگه :" بابا کجایی پس ؟ زود بیا خونه ! اینجا نوشته جاهای خالی رو پر کن . من باید با چی پر کنم اینا رو ؟ اومدی ها ! یاد ندارم. "

     

    بعله =) امروز( الان بامداد شنبه اس و منظور من صبح جمعه عست :دی ) تلفن ِ آقای قاف. زنگ خورد ؛ کی بود کی بود ؟ ایلیا ! :))) ینی ما مردیم خب از لحن این فسقلی :دی ایلیا زنگ زده بود وسط کلاس به باباش ، که بابا بیا مشقامو حل کنیم :)))) بعد حتی تاکیدم میکرد که زود بیای ها ! =) البته که آقای قاف. به درخواست ِ فضولانه ی ما ، تلفنو روی اسپیکر گذاشته بود :دی

    دو صد افسوس که دو تا آدامس خرسی بیشتر همرام نبود . وگرنه اگر سه تا میداشتم ، میرفتم به آقای قاف. میدادمشون که ببره به سه قلو هاش بده :دی

    شاید شما هم مثل ما فضول باشید و بخواین اسم اون دو تای دیگه رو هم بدونید :دی ایلیا ، آلیا و دیبا ^-^ سه عدد فنچ ^-^

    + برف میبارد و ما نیز تعطیل گشتیم ^-^ 

    + پنج شنبه آنچنان بارونی بارید که پاشدم رفتم لب پنجره نشستم و خانوم میم. ( زمین ) هم داشت درس میداد :)) اینم شکار لحظه ها =) فوتو بای آیدا =))) خیلی نورانی طور :دی اونم کتاب ِ زمین ه که روی پامه =)

     

     

  • نظرات [ ۴ ]
    • فینگیل بانو
    • شنبه ۳۰ بهمن ۹۵

    اینایی که یه هفته یه هفته پست میذارن ... *

    + داشتم امروز با مامان صحبت میکردم ، وسطش گفت :" تو دختر ِ خیلی خوبی هستی ! ولی کنکور و امسال تو رو خیلی زود جوش و گاهی بد اخلاق کرده ! " =)))) یه سری ویژگی های دیگه هم گفت ، ولی خب بماند =) راست میگه :دی هم زود جوش شدم ، هم بد اخلاق =) ینی شاید یک چهارم ِ اوقات ، خوش اخلاقم فقط =)خوش اخلاق و بقولی رنگی و شاد و با اعتماد به نفسی ستودنی ! یک چهارم دیگش استرس دارم ! و یک چهارم ِ دیگه ی دیگش هم بد اخلاق و غرغرو میشم و آخرین یک چهارم هم اعتماد به نفسم صفر میشه و خودمو ملامت میکنم هی :|

     

    + دارم میشم همون بَح بَح ِ رویایی :دی بح بحی که ظهرا نمیخوابید و بعدش با سردرد از خواب بیدار نمیشد و بح بحی که خعلی خفن و موفق بود ! =) فقط مچکر میشم اگه زود تر یه نشونه ای چیزی ببینم که بدونم دارم راهو درست میرم ! و یک نتیجه ی رضایت بخش ! هرچند کوچیک !

     

    + از مهر که 36 – 37 تا پستی رو که توی تابستون و مهر نوشته بودم رو پاک کردم و بخاطر یه ناراحتی ِ بزرگ بود ؛ دیگه تصمیم گرفتم هیچ پستی رو پاک نکنم ! حالا اینکه میگم پاک نکنم بخاطر اینه که اغلب ِ چیزهایی که نوشتم همشون مربوط به همون روز یا نهایت روز قبلش بودن ! و خب محترم :دی و حتی با اینکه الان نظری 100% برعکس ِ چند تا پست ِ پیش – که درباره ی یکی از هم کلاسیام بود و من چی فکر میکردم و چی شد !!!!!!!! – دارم ؛ اما پاکش نمیکنم =)که عبرت بشه و چارتا تجربه کسب کنم :| و تفاوت های خودمو بیشتر حس کنم. حتی مورد داشتیم اوایل ِ سال، آقای قاف.( فیزیک ! ) یبار بهم گفت :" آی عتیقه که اونجا نشستی :| زنگ تفریح بیا کارت دارم :/ " اومدم و کلیییییی نوشتم که خیلی ناراحت شدم و چیگد بی ادب که منو عتیقه خطاب کرد :| و چرا فلان حرف رو توی راهرو بهم گفت ؟ با اینکه میدونستم شوخی کرده ها :| ولی خب اون موقع فکر میکردم وای چقدر مهمه و من اگه ننویسمش خفقان میگیرم مثلا :)) یاد این پست افتادم ، چون امروزم آقای قاف. دوباره منو "عتیقه " خطاب کرد =) ولی این دفعه خندیدم و پاشدم رفتم چایی هم ریختم آوردم براش :| چنین عتیقه ای هستیم همانا !

     

    + آهان !! اینو الان یادم اومد =) پست ِ قبل قرار بود " نیت ِ قرب " رو توضیح بدم براتون =) ولی خوابم میومد و نشد :| در توضیح ِ نیت ِ قرب همین بس که مثلا دیدین حافظ از می و فلان و فلان و فلان صوبت میکنه ولی ما توی معنی ِ شعر میگیم منظورش شراب ِ عشق و معرفت ِ الهی هست ! یا مثلا اینجا خدا رو میگه ها ! حالا حافظ جان ، خال هندوی احتمالی خدا رو از کجا دیده که شعر سراییده هم به ما ربطی ندارد اصلا و ما را چه به دخالت در حریم خصوصی مردم :| ولی خب خیلی ضایعه بعضی جاها :)))) قشنگ معلومه دیگه طرف چندتا معشوق ِ خال دار و خط سبز دار و گیسوی بلند دار و چشمای شهلا و اینا داشته که همچین چیزایی تراوش کرده از ذهنش =) اینه که آقای واو. ( ادبیات =) ) بعضی جاها که میدید نمیشه شعرها رو جمع کرد ، میگفت :" شاعر تمام این چیز ها رو به نیت ِ قرب میگفته :| " از روی استهزا البته =) ماهام میخندیدیم =) این شد که بعضی وقتا که داره شعر رو توضیح میده و دیگه نمیشه ربطش داد به شراب عشق الهی و مست و سکر عارفانه ،  میگم :" ای بابا آقای واو. ! اینا همش به نیت ِ قربه دیگه =) " از اینجا شد که دو هفته پیش ، یهو برگشت گفت این دختر ، نیت ِ قرب ِ من کجاس راستی ؟ =))))))) حالا من همون ردیف ِ اول سالن اجتماعات هم بودما :| گفته بودم که همه رو به چهره میشناسه و اسم ها رو حفظ نیست :))) جا داره از آرزو تشکر کنیم که یه نوت توی گوشیش با عنوان " نیت قرب ِ فینگیل " درست کرده که به من یاد آوری کنه :دی 

     

    + اگر یه معاون داشتید که سال اولش بود معاون پیش دانشگاهیا شده بود ، هیچ وقت باهاش شوخی نکنید :دی خانوم نون. ( معاون این شعبه =) همون که برامون حامد همایون پلی میکنه زنگای تفریح =) ) اینقدر ما شوخی میکنیم باهاش که حدی نداره =) بعد خانوم نون. هم هی عصبی میشه و نمیتونه به ما چیزی بگه و حرص میخوره =) مثلا امروز توی دفتر ، غزل به خانوم نون. گفت :" شما دماغتون عملیه ؛ نه ؟ :)) " اینم سرخ شد ، من و مینا و زهرا هم کف زمین بودیم فقط =)))))) اونم گفت :" نخیر خانم :| تلفنتو زدی برو بیرون زود :| " =)))))))))))))))))))

     

    + راضیه رو دوست دارم :دی راضیه یکی از 404 ای هاست که دیروز توی نمازخونه ، با هم کلی ادای خانوم ط. ( دینی :| ) و آقای میم. ( شیمی ! همون که الکترو شیمی درس میداد :| ) رو در آوردیم و خندیدیم =))))))) هنوز جا داره بگم خانوم ط. و آقای میم. خودشون به تنهایی میتونن سوژه ی ادا در آوردن ِ ما رو برای یک هفته تامین کنن =) مثلا خانوم ط. کفش آل استار ِ آبی نفتی  ( :| تصور کردین قشنگ ؟ :| ) با مانتوی لی که جلوش ، کج برش خورده ، میپوشه و میاد میگه :" خانوم ِ صفریییییییییی ! من از سوالای احمقانه ی شما بیزززززززارم خانوم  ! بیزززززززززار ! این سوال احمقانه ینی درس برای شما جا نیوفتاده. من واقعا متاسفم !" =))))))  وای خدا =)))))) حالا کیمیا میاد اداشو در میاره زنگای تفریح ، مانتوشو شبیه اون میکنه و میاد روی سکو و ماها زمینو گاز میزنیم فقط =)))) یا مثلا آقای میم. میاد میگه :" ای بابا ! اینـــــــایی که میرن زود تست میزنن ؛ اینا همونایین که اون سه تا رشته ی اصلی [ سه تا از انگشتانش را نشان میدهد ] دندان دارو پزشکی قبول نمیشن ! " یا " ببخشیدا ولی منظورم به شخص خاصی نیست ها [ اینجا به چشمان ِ شخص ِ مذکور مستقیم نگاه میکند :| ] یوقت جسارت نشه خدایی نکرده، ولی اینایی که زنگ ِ آخر از من استراحت میخوان ؛ همونایین که ساعت مطالعه شون خیلی پایینه ! " باز ملیکا میاد ادای اینو در میاره =) در حدی که یبار آقای الف. ( ریاضی ِ گوگولی ) گفت :" آقای میم. رو میگین ؟ =) " خداست اصلا این لحظات =))))

     

    + دلم یه عالمه تنگ شده بود برای این پست های مثبت دار نوشتن ! :))) یا به قولی چند موضوعی !

     

    *عنوان : این تیتر تلمیح داره به تکیه کلام ِ آقای میم. ( شیمی =) ) که هر وقت میخاد یه جمله ای رو بگه درباره ی کنکور ، اولش میگه :" اینایی که ... " =)))))

  • نظرات [ ۷ ]
    • فینگیل بانو
    • يكشنبه ۲۴ بهمن ۹۵
    بهشت آیَد !
    طـــرب آیَد !
    بهـــــار آیَد !
    ــــــــــــــــــــــــــــ
    + یاد ِ من باشد ، کاری نکنم که به قانون زمین بر بخورد ! ;)