۶۲ مطلب با موضوع «فینگیل مموری» ثبت شده است

بهار بهار :)))

سر ظهر ، شاید ساعت 12 مثلا ، با مامان و بابا راه افتادیم بسمت حرم :) سال ِ تحویل های حرم ، حس ِ خوبی همیشه داشته ! توی راه ، به تمام ِ روزهای رفته فکر میکردم. به تمام روزها ، شبها ، تصمیم ها ، کارایی که کردم تا امروز . به طرز تفکرم فکر کردم. 95 خیلی تغییرا برای من داشت. اونقدری که از من کسی رو ساخت که آماده ی خیلی چیزها شده. 95 بد نبود. یه سالی بود ، مثل تمام سالهای قبلش. نمیدونم این حس بزرگ شدن از کجا میاد! ولی 95 به من خیلی چیزا یاد داد. یادم داد که سال تحویل دلم بخواد ، دریا باشم. دریایی که حتی اگر خیلی چیزا دید ، خیلی طوفان ها اومد ، خیلی بالا و پایین داشت ، بازم دریا بمونه . دلم خواست برای همیشه ی عمرم ، دریایی باشم که هیچ چیز نتونه دریا بودنش رو ، یکم مهربونی ای که تهش وجود داره، فکرایی که داره ، آرزو هاش ، همه چیزش سالم بمونه. همه چیزش مثل قبل بمونه. مثل وقتی که عین ِ 4 سال ِ پیش میخندم که اگر یه آدم بعد از مدتها ببینه منو ، برگرده بهم بگه ، هی تو ! هنوزم مثل 4 سال پیشت میخندی ! هنوزم خنده هات یادمه. تو بهاره بودی ، نه ؟ این ته خوشبختیه ! که ثابت نگهشون داشتم ، چیزایی که خوب بودن رو. از ته ِ ته ِ ته قلبم میگم ! من از هیچ روز ِ سخت یا شیرینی ، ناراحت نیستم و افسوس گذشتن یا اتفاق افتادنش رو نمیخورم ! هر کدوم از اون روزهایی که گذشت ، اگر حتی به من یه درس ِ کوچیک هم داده باشن ، اونو تا آخر دنیا نگهش میدارم و اجازه میدم بگذره اون روز های خوب و بد ، تلخ و شیرین ! میدونید ، حرفم اینه که خود ِ اون درس رو از فلان روز ِ فلان سال برداریم و اجازه بدیم بگذره خود ِ روزش ! نمیشه روزها رو نگه داشت برای خودمون. ولی میشه درسایی که یادمون دادن رو ، برداریم بذاریم توی دلمون و بزرگ بشیم! دریا تر بشیم ! دریا بمونید خوبا ! [ قلب ]

 

+ سال تحویل ، با فاصله ی 6- 7 متری از درب ورودی حرم ِ ضامن ترین ِ دنیا ، ایستادم و اول یه دور اسم همه ی کسایی که یادم بودن رو ، آوردم و آرزوهای قشنگ قشنگ روونه کردم براتون :))) آرزو کردم که توی 96 بهترین چیزا برای هر کسی پیش بیاد. به همینم ایمان دارم.

 

+ سال نو مبارک .

  • نظرات [ ۲ ]
    • فینگیل بانو
    • سه شنبه ۱ فروردين ۹۶

    Hello Kitty :))

     

    + در واقع فینگیلی هستیم که میریم برای خودمون ، ظرف ِ غذای کیتی دار میخریم و هی از جعبه درش میاریم و نگاهش میکنیم فقط :))))))

     

    + روایت داریم فرد ِ مذکور در بند ِ بالا ، دو - سه شب ه میشینه روی تختش و هندزفری شو با چسب ِ رنگی رنگی ، خوشگل سازی میکنه و هنوز تموم نشده :دی و الانم هی چشمش میوفته به هندزفری ِ گوگول تر از هر وقتش ، و ذوق میکنه همش =)

     

    + همه ی اینا به کنار ، رنگ ِ سال چرا زیتونی ه ؟ =))))))))))) لباسم خز شد اصن =))) ایشه =)

     

    + یه خبر ِ خیلی خیلی قشنگ و باعث ِ " ^----^ " ِ این هفته چی بود ؟ :] فردا شب ، عقدکنون ِ فائزه اس :) و من ذوق مرگ ِ اینم که قبل از اینکه مهمونا بیان ، برم توی اتاقش و اونم از استرسش بگه :))))) حس میکنم انگار عقد ِ خواهرمه مثلا :))) فائزه دخدر ِ ته تغاری ِ یدونه عمو جان ِ دنیاست :]

     

    + اینکه از چون و چرای ِ روند ِ برنامه هاااا چیزی نمینویسم ؛ دلیل بر این نیست که اجرا نمیشن ! شاید دلایل ِ واضح و غیر واضح ِ دیگه ای داشته باشه مثلا :دی

     

    + روز مادر کِی عه آقا ؟ :دی کادو چی بخریم اصلا ؟ =)))) پیشنهاد ِ مامان ِ من انگشتر ه =)))) اونوقت من کلا از طلا بیزارم =))) در حقیقت نمیدونم چرا همه ی مامانا طلا دوست دارن -_____- مثلا بچه ی من راحته =) پنجاه سال دیگه ، میره یه پاپیون ِ صورتی یا مثلا یه جوراب ِ قایق دار میخره برای مامانش و اینم میشه هدیه ی روز ِ مادر =)) راستیییییییی ! اون جوراب خرسی عه که قرار بود بخرم ، در نهایت شد یه جوراب ِ قایق دار که زرد و آبی عه ^-^

  • نظرات [ ۴ ]
    • فینگیل بانو
    • چهارشنبه ۱۸ اسفند ۹۵

    حَوِّل حالِنا اِلی احسَنِ الحال

    تا 9 کلاس زیست داشتم.  یک ربع به هشت رسیدم مدرسه ! با یک ربع تاخیر. رفتم آخر ِ کلاس ، کنار ِ مینا نشستم. با 403 ادغام بودیم. دستام لال شده از نوشتن ِ همین یکی دو خط ! 95 لعنتی تر داره میشه ! مینا به اون دختره ی جلویی که 403 ای بود و اسمشم یادم نیست ، گفت آنیتا کیه ؟ اونم آنیتا رو روی عکس ِ دسته جمعی ِ کلاسی شون که روی دیوار ِ کنار ِ مینا بود ، نشون داد. همون عکسی که روز دانش آموز از همه ی کلاسا گرفتن ! من اصلا نمیدونستم چرا باید مینا برای آنیتا ناراحت باشه ! یا حتی نمیدونستم چرا خانوم شایگان امروز مانتوی سیاه پوشیده ؟ چرا هیچ کدوم از 403 ایا با یونیفرم مدرسه نیستن ؟ یا چرا همشون سیاه تنشونه ؟ چرا این کلاس ِ زیست ِ کوفتی تموم نمیشد ؟ خانوم شایگان زودتر کلاسو تموم کرد و 403 ایا داشتن میگفتن کجا با چی برن مسجد الزهرا ! اصلا اونجا چه خبره مگه ؟ دهه فاطمیه که دیروز تموم شده و مگه میشه همه ی اینا برای دهه فاطمیه برن مسجد اصلا ؟؟؟

    کلاس تموم شد. به مامان زنگ زدم. سه ماهه مامان بهم گفته بیا با هم بریم کفش بخریم . منم نه حوصله ی بازار گردی داشتم و نه وقتی وجود داشت که کاملا بتونم برم خرید ! به مامان گفتم مامان میتونی تا ده و نیم بیای فلان جا ؟ مامان یکم مکث کرد گفت باشه ده و نیم میام فلان جا ! فلان جا قرار گذاشتیم که بریم بازار. من 10 فلان جا بودم . گفتم هنوز مونده تا مامان برسه ! برم از کتابفروشی ِ روبروی خیابون ، یه تقویم 96 بخرم ! مثل هر سال که از همون کتابفروشی ، تقویم سالمو میخرم. رفتم اون سمت ِ خیابون و کتابفروشی بسته بود. سر برگردوندم که دیدم یه مسجده ! من هزار بار این خیابون رو بالا پایین کرده بودم . یکبارم ندیده بودم که مسجدی باشه این جاها ! مراسم ترحیم بود !! من اینور ِ خیابون بودم و روبروم یه مسجد با یه عالمه دسته گل و بنر تسلیت ! یه درصد فکر کردم نکنه این مسجد الزهرا باشه ؟ خودش بود !!!! دیروز توی کانال مدرسه ، یه عکس از اعلامیه ی ترحیمی که توسط دو تا خانواده توی روزنامه خراسان منتشر شده بود رو گذاشته بودن ! هیچ کدوم از اون دو تا فامیل برای من آشنا نبودن . روی همه ی بنر ها هم همون دو تا فامیل بود ! یکم که به مغرم فشار آوردم یادم اومد که فامیل ِ آنیتا چیه و چرا روی همه ی بنر ها هم هست ! در نهایت فهمیدم که مامان آنیتا فوت کرده بود و همین الان که من اینجا ایستادم و منتظرم که مامانم بیاد ، اون روبرو مراسم ترحیم ِ مامان آنیتاست. و برای همینم بود که همه ی 403 ایا مشکی پوشیده بودن و میخاستن برن مسجد الزهرا ! برای همینم بود که شایگان مانتوی مشکی پوشیده بود برای اولین بار ! برای همینم بود که کلاس زود تعطیل شد ! ولی چرا من باید همونجا قرار بذارم با مامانم !! یادم نمیاد چجوری رسیدم اون طرف خیابون و چرا اصلا نمیشنیدم که گوشیم داره زنگ میخوره یا چرا چند ثانیه بعدش مامان داشت صدام میکرد و من فقط داشتم همون مسجد رو نگاه میکردم !

     

     

    + قرار نبود مرگ اینقدر نزدیک باشه !

    + گاهی دلم میخواد دست ِ تمام ِ آدما رو بگیرم بگم نَمیرید ! نَمیرید ! ولی منفعل تر از هر وقتی فقط میتونم گریه کنم براشون.

    + دعا کنیم هیچ جا ، هیچ اتفاق بد ِ دیگه ای نیوفته تا سالمون نو بشه ! تا حالمون عوض بشه ! 

    • فینگیل بانو
    • جمعه ۱۳ اسفند ۹۵

    من که عید بشه میرم پتومو میکشم روم و میخوابم فقط =))) والا !

     

     

    + این بند یکم مسخره اس :دی اگه حوصله ندارین ؛ نخونینش =)

    خوب سر ظهر دیدم خونه خیلی آروم و ساکته ؛ و بابا و مسعود هم دارن به کاراشون میرسن ، منم از فرصت سو استفاده کردم و رفتم لباسی که برای مهمونی ِ خونه ی صالح اینا در نظر داشتم ، پوشیدم و اومدم نظر مامان رو بپرسم =) بماند که چقدررر حالم گرفته شد در حین پوشیدنش :| پایین تر توضیح میدم حالا :| گذاشتن ِ پای ِ اینجانب به پذیرایی همانا و یهو جست زدن ِ بابا و مسعود هم همانا :| یه چیزی رو بگم الان :دی من کلا به نظر ِ هیچ مردی در دنیا من باب ِ لباس و اینا اعتقادی ندارم =))) اصلا درک نمیکنن خب :| بقولی اونا مو میبینن و ما پیچش ِ مو -_-  حالا میگم مامان خوبه ؟ =) بنظرم باید یه دامن برم بخرم برای زیر مانتوم =) مامان در حالیکه داره فکر میکنه ، مسعود میگه آره بنظر من این برای عید خوبه =) بابا میگه آره منم نظر مساعدی دارم =)))))))) ولی تو کی رفتی اینو خریدی ؟ :| باز مسعود میگه کی با مامان دو در کردین رفتین خرید که ما نفهمیدیم ؟ :| منو تصور کنین خودتون :| من از شهریور که اینو خریدم ؛ تا الان پامو توی هیچ فروشگاهی نذاشتم :| در واقع کجاست اون روزا که با مامان میرفتیم خرید همش ؟ -_- ایشه ! باز مامان میگه نخیرم اینا خریدای تابستونشه :| هیچی دیگه ! آخرم با مامان اومدیم توی اتاقم و به بحث و بررسی ِ دقیق تر ِ لباس پرداختیم :| خب حالا توضیح میدم که چرا حالم گرفته شد حین ِ پوشیدنش :| من اون موقع که رفتم این مانتو عه رو بخرم ، دو تا رنگ ِ فرعی داشت ! اصلش مشکی بود ولی دو تا ترکیب رنگ داشت :| بعد هر دو تا رنگ ِ فرعیش هم قشنگ بودن و دل منو برده بودن حتی :| دقیقا یک ساعت هم طول کشید تا بالاخره تصمیم گرفتم که کدوم رو بخرم :| یکی مسی بود و اون یکی زیتونی ! [ چشمان ِ قلبی طور :دی ] من اونی که رنگ ِ فرعیش زیتونی بود رو خریدم و شاد و خندان به خرید ادامه دادیم :دی بعدم که برگشتیم مشهد ، اینو گذاشتم توی کمد تا الان =) و دقیقا تا همین الان هم فکر میکردم اون مسی عه رو خریدم و وای چه خوب که با اون شال مسی عه میشه ست کرد =))))) و برای همینم بود که گفتم اینو برای خونه ی صالح اینا میپوشم =) حالا نگو زیتونی بوده =)))))))))))))))))) ینی از کمد که درش آوردم فکر کردم اتاقم تاریکه مثلا :| رفتم همه چراغا رو روشن کردم دیدم بهلههههههه =) زیتونی بوده :| خب مانتو عی که رنگ فرعیش زیتونی عه رو مگه میشه با شال مسی ست کرد ؟ :/ نمیشه دیگه :/ این شد که کاخ تصوراتم فرو ریخت =))))))

     

    + دیروز توی یه برگه ی سبز ، نوشتم که برای عید چیا باید بخرم =) همشم یا خوردنی بود یا لوازم التحریر =)))) بجز یه مورد که گفتم یه شال یا روسری  ِ قرمز ِ لاکی یا زیتونی بخرم =) باقیش هایلایت مارکر و خودکار و نوت و جوراب ِ خرسی بود =) الان شاید تعجب کنید که جوراب خرسی چه صیغه ایه باز =))))) خیلی خوشحال طور میخوام برم جورابی بخرم که روش خرس های کوچیک داشته باشه =) بخرم بهتون نشون میدم =))) خب جوراب خرسی مال عید و اینا نیست ولی کمبودش بین ِ جوراب هام حس میشه شدیدا :پی حالا خرس هم پیدا نشد ولی یه جوراب ِ فانتزی طور حتما باید خرید در آستانه ی بهــار ^-^

     

    + همون طور که گفتم من عید که اعتکافم =) 10 – 11 شب هم که بیام خونه ، میرم زیر پتو فقط =)))))) وگرنه کی حوصله ی عید دیدنی و مهمون داره ! :| برای عید دیدنی هم تصمیم دارم روز ِ اول برم خونه ی عموجان ^------^ و روز دوم – سوم هم خونه ی صالح اینا :دی که همون مهمونی عه باشه :] اصلا در پوست ِ خودم نمیگنجم :] عمه ها هم به علت ِ تعددشون نمیرم =) خاله ها هم که امسال مثل پارسال میان مشهد ( T_T ) برای همینم هست که میگم من میرم زیر پتو فقط :دی دایی ها هم که سفر اند :دی

     اینکه میگم صالح اینا ینی که دارم صالح و زن داداش ه رو میگم =) مثلا وقتی قرار باشه صالح بیاد خونه میگم "مامان صالح داره میاد اینجا " =) اما وقتی صالح و بانو دارن میان ، میگم " وای مامان صالح اینا دارن میااان" =)))) این " وای مامان " عش ، ته ِ خواهرشوور گری عه ها =)))) فقط یه زن داداش اینو درک میکنه =)

     

    + کیه که عاشق ِ این مهمونی گنده ها که کل فک و فامیل هستن ، نباشه ؟ :))))))) خوب اینقدر درباره ی مهمونی صوبت کردم الان ، که دلم تنگ شد برای مهمونی ِ شهریور ِ خونه ی دایی بزرگه :)))) ما هر دفعه که میریم تهران ، دایی بزرگه یا خاله جان یه مهمونی ِ خفن راه میندازن که همه ی دایی ها و خاله ها باشن و به بهونه اش دیدار ها تازه بشه :] بواقع عاشق این مهمونیام ها =) کل ِ مسافرت یه طرف ، این مهمونی هم یه طرف :))))

  • نظرات [ ۳ ]
    • فینگیل بانو
    • دوشنبه ۹ اسفند ۹۵

    سه تا آدامس خرسی برای سه قلو ها :]

    عرضم به خدمت منور و نورانی تون که فقط اومدم بنویسم آدم یه بچه ی سوم دبستانی داشته باشه فقط ، که یهو وسط کلاس بهش زنگ بزنه ؛ بگه :" بابا کجایی پس ؟ زود بیا خونه ! اینجا نوشته جاهای خالی رو پر کن . من باید با چی پر کنم اینا رو ؟ اومدی ها ! یاد ندارم. "

     

    بعله =) امروز( الان بامداد شنبه اس و منظور من صبح جمعه عست :دی ) تلفن ِ آقای قاف. زنگ خورد ؛ کی بود کی بود ؟ ایلیا ! :))) ینی ما مردیم خب از لحن این فسقلی :دی ایلیا زنگ زده بود وسط کلاس به باباش ، که بابا بیا مشقامو حل کنیم :)))) بعد حتی تاکیدم میکرد که زود بیای ها ! =) البته که آقای قاف. به درخواست ِ فضولانه ی ما ، تلفنو روی اسپیکر گذاشته بود :دی

    دو صد افسوس که دو تا آدامس خرسی بیشتر همرام نبود . وگرنه اگر سه تا میداشتم ، میرفتم به آقای قاف. میدادمشون که ببره به سه قلو هاش بده :دی

    شاید شما هم مثل ما فضول باشید و بخواین اسم اون دو تای دیگه رو هم بدونید :دی ایلیا ، آلیا و دیبا ^-^ سه عدد فنچ ^-^

    + برف میبارد و ما نیز تعطیل گشتیم ^-^ 

    + پنج شنبه آنچنان بارونی بارید که پاشدم رفتم لب پنجره نشستم و خانوم میم. ( زمین ) هم داشت درس میداد :)) اینم شکار لحظه ها =) فوتو بای آیدا =))) خیلی نورانی طور :دی اونم کتاب ِ زمین ه که روی پامه =)

     

     

  • نظرات [ ۴ ]
    • فینگیل بانو
    • شنبه ۳۰ بهمن ۹۵
    بهشت آیَد !
    طـــرب آیَد !
    بهـــــار آیَد !
    ــــــــــــــــــــــــــــ
    + یاد ِ من باشد ، کاری نکنم که به قانون زمین بر بخورد ! ;)