۶۲ مطلب با موضوع «فینگیل مموری» ثبت شده است

" گزینه هاش اشتباس " :|

+ یک دست چوب ِ کپل و یک دست پاکت ِ بیوگلز ، رقصی چنین میانه ی میدانم آرزوست ! :| نه نه چیزه ! فیلینگ نوشتنی چنین در بیانم آرزوست ! :پی

 

+ نشستیم پای حل ِ تمرینای آقای نون. ( حل تمرین ِ شیمی ِ آقای صاد. اینا ! -_- ) بنده هیچ حرفی ندارم جز اینکه شما رو دعوت میکنم به دیدن ِ این عکس -_- :

 

 

+ امروز بابا نبود و بعد از مدتهااااا :دی اتوبوس سواری کردم =) خب همه ی مسیر یه طرف ، اونجا که اتوبوس خلوت بود و میشد از پشت ِ شیشه هایی که بزرگیشونو بیشتر از همیشه نشون میدادن ، درختای قشنگ ِ پاییزی با رنگای شاد شون رو دید هم یه طرف ! :)

بماند که دور ِ میدون ِ آزادی ( مشهدیا بهش میگن فلکه پارک =) ) ترافیک شد یهو ! اونم روز ِ جمعه ! :| - یه خانومی میگفت که دانشگاه فردوسی حوزه ی آزمون ِ استخدامی بوده و ترافیک هم بخاطر همون بوده - به هر حال وقتی رسیدم ، داشتن پاسخ برگ پخش میکردن ! و دقیقا یه مسیر ِ نیم ساعته رو ، یک ساعت تو راه بودم :| حتی وقتی ترافیک رو رد کردیم ، راننده آنچنان عصبانی بود و گاز میداد که میخواستم از منتها الیه ِ اتوبوس بهش بگم :"ب یک 300 داداچ ! " :|

از راه برگشت هم اتفاقا یکی از همونا که آزمون استخدامی ِ چی چیَک داشتن ، کنارم نشسته بود ! =) خیلی له بود بنده خدا! از من له تر حتی !

اما درباره ی آزمون ! :] بهتر بود بنظرم ! دو تا پیشرفت داشتم : یک اینکه یاد گرفتم تا یه ربع به 12 بشینم سر ِ جلسه ( من همیشه 11 یا 11:15 میدادم پاسخبرگ رو و میومدم بیرون ! اما این دفعه نه تنها خودم ، بلکه به غزاله هم گفتم یه ربع به 12 زودتر ، پا شدی ، نشدی ها! :| =) چنین فینگیل ِ مستبدی هستیم همانا ! :p) دو اینکه تعداد غلط هام خیلــــی کمتر شد ! به حدی که نسبت به آزمونای قبل ، خیلی کمتر به ترازم آسیب زد ! :] و فدای سرم که شیمی ِ پیش دانشگاهی رو 0 زدم ! 

 

+ واقعا چرا ما باید به خاطر ِ کوچیک ترین چیز ها و اتفاقات هم به غریبه جماعت ( میتونه گاهی یک هم کلاسی باشه یا حتی هر کسی که ما اونو توی دایره ی دوستان مون واردش نکردیم و اون فکر میکنه خیلی رفیقه مثلا ! ) توضیح بدیم؟ 

 

+ تازه توی راه ِ برگشت ، پشت ِ ویترین ِ مغازه ی دوست داشتنی مان ، عروسک های کیتی در سایز های مختلف را هم دیدیم ! ^.^ و اینگونه بود که دلمان خواست برای خودمان کادو بخریم که " ایول فینگیل خانوم ! :] کیپ آن ترایینگ مثلا ! :] " و سریعا پیاده شده و وارد مغازه گشتیم! :دی اما دلیل نمیشه که آدم پاشو هر مغازه ای گذاشت ، خرید کنه که ! -_- والا در اون لحظه توی کیف من یه کتاب ادبیات پیش دانشگاهی بود ، یه کیک شوکولاتی ، دفترچه سوالای آزمون و مداد و پاک کن و 15 تومن پول و یه مَن کارت ! والا ! حالا من پول کم همرام بود اون موقع ! :| عروسکا چرا اینگد گرون شدن خب؟ :| خلاصه طبیعیش کردم گفتم بازم مدلای دیگه میارین ؟ =) فروشنده هم گفت آره هفته ی دیگه میاریم =) مام گفتیم پس همون موقع میام دوباره ! :پی بفهمیــــد :| نمیشد بگم برم یه دوری بزنم میام باز ! -_-

 

+ کوچه کناری ِ اون شعبه ، عالی شده ! :] زمینش پر از برگ ! شاخه های درختا بهم رسیده و ماشین هم عبور و مرور نمیکنه ! با غزاله رفتیم کلی عکس گرفتیم ولی بعدا که گالریمو نگاه کردم ، هیچ عکسی از امروز نبود! 0_0 یا مقلب القلوب :| معلوم نیست چی شدن عکسام ! -_-

 

+ شاید باورتون نشه ولی فردا امتحان ادبیات دارم =) امتحان چهارشنبه رو ما کنسل نکردیم ها :پی خود ِ آقای واو. فرمودن شنبه هم تشریحی میگیرم هم تستی ! :پی فقط وقتی میخواست درس بده ، قبلش گفت نیم ساعت مونده به زنگ بهم بگید و ما هم اصــــــلا یادمون نبود ( :D ) و ده دقیقه به زنگ بهش یادآوری کردیم که عه وا امتحان بگیرید تو رو خدا ! =) :|

 

+ داریم دوستی رو که شب ِ قبل از آزمون ، تا یک با دوستش حرف میزنه و با هم تصمیم میگیرن که خوب درس بخونن و دیگه واقعنی شروع کنه برای کنکور خوندن ! دوستش روز بعد ، وقتی از آزمون برمیگرده خونه به اون دوستمون زنگ میزنه که :" سلام فرفول* ! کجایی؟ =) رسیدی خونه؟ " فرفول بانو هم به فینگیل بانو عرض داشته که :" وایــــــــــــی بَهی** !شاید باورت نشه ! =) ولی خواب موندم امروز :پی " :| =)))))

 

+ بیست و دومین پست هم مبارک ِ خودم باشه :پی ^.^

 

* فرفول = فرانک ! فینگیل خاتون ، فرانک را فرفول صدا میکند !

** بَهـــــی =بهاره ! فرفول ، فینگیل را بَهی صدا میکند !

    • فینگیل بانو
    • جمعه ۲۱ آبان ۹۵

    ب یک 300 بخورید فرزندانم!* =)

    + زنگ تفریح ِ دوم ، غزاله باید میرفت اون شعبه تا کارنامه پارسالشو مهر میزدن و میگرفت . غزاله اون شعبه رو یاد نداشت و عملا هیچ کس از کادر رو هم نمیشناخت ! بنا به این شد که من و مینا هم باهاش بریم . القصه ، چیپس فلفلی به دست ، دوان دوان رفتیم اون شعبه. حالا رسیدیم پیش دفتر دار ، غزاله میگه :"نه خانوم ! توی پرونده ی من یه عالمه کارنامه س! نگاه کنید خودتون ! " خانوم عین. پرونده ها رو از بایگانی در میاره و پرونده ی غزاله گشوده میشود همانا! :)))) شما یه پوشه ی کاغذی ِ زرد رو تصور کنید که یه برگه ی تعهد و مشخصات اولیه توشه + کارنامه ی سوم که انگار روش آب پرتقال ریخته! =))) هیچی دیگه ! خودتون قیافه ی ما سه تا و خانوم ِ عین. رو تصور کنین! =))))

     

    + توی راه برگشت تا خود ِ خود ِ شعبه مون دویدیم و طبعا نفس زنان رسیدیم پشت در ! و در بسته بود ! =)) با نام و یاد ِ خدا زنگ را فشرده و در باز گشت و خانوم ِ نون. (معاون ِ این شعبه -_- ) به سرعت برق توی راهرو جلویمان را گرفته و خب راستش یادم نمیاد چی داشت میگفت ولی ما همینطور سرمونو انداختیم پایین رفتیم تو کلاس ! =) حتما داشته مثل همیشه غرغر میکرده ! :| با اینکه غزاله با خانوم. سین (مدیر ِ این شعبه :| ) و من با خود ِ خانوم نون. هماهنگ کرده بودم ! :| هنوز کلاس شروع نشده بود و وقتی من در رو باز کردم ، کیمیا رو دیدم که پای تخته س و داره ادای تلفن صحبت کردن ِ آقای قاف. رو درمیاره! =)))) مینا و غزاله رفتن تو حیاط و منم نشستم توی کلاس. قبلش لازمه بگم کنار ِ مدرسه ، یکی داره ساختمان میسازه و یکی دو روزی هست که نمیدونم دارن چیکار میکنن ولی هر چی هست ، بشدت کلاس های رو به حیاط رو دود گرفته و خب رسما میتونم بگم اگه در ِ کلاس بسته باشه هممون خفه میشیم! :| بماند که هممون سردرد بودیم توی این چند روز ! البته تلفات بیشتر از سمت ِ آخر ِ کلاسه ! چون پنجره اونجاست . غزاله رو داشتم میگفتم! من و مینا نمیدونستیم که غزاله نباید بدو بدو کنه وگرنه آروم راه میرفتیم! از همونجا نفس کم آورده و میره توی حیاط تا آب بخوره و توی اون ساختمون کناری هم معلوم نیست داشتن چیکار میکردن که کلا هوا تیره شده بود . بعد که برگشت ، رنگش مثه گچ سفید شده بود ! یکم از زنگ ِ فیزیک گذشت و یهو حالش بهم میخوره و میگفت نمیتونم نفس بکشم! کلا دست و پاش شل شده بود و سرش گیج میرفت! :( بردیمش نمازخونه و هر کس هر سوییشرتی ، ژاکتی ، کاپشنی ، هر چیزی داشت ، انداخت روی غزاله! چرا سردش بود ؟ :( کلاس رو جابجا کردیم و رفتیم توی یه کلاسی که خالی بود! کیف خودم و غزاله رو گذاشتم و خوشبختانه آقای ی. داشت مثال حل میکرد ، و من رفتم پیش غزاله! کل بدنش یخ کرده بود . چشماش میرفت و میومد ! چند دقیقه ای که گذشت ، یکم حالش بهتر شد. اونقدر ترسیده بود که بعدش میگفت فکر کردم سکته کردم و شماها نمیخواید بهم بگید! :))))))) یکم جنگولک بازی در آوردیم و ظاهرا که بهتر شده بود :دی بماند که میخواستم بهش تنفس مصنوعی بدم و دستمو محکم گذاشتم روی استخوون ِ جناغش ! =))) یاد نداشتم خب :| فقط میدونستم باید دستتو بذاری روی قفسه ی سینه ی بیمار -_- وای اون لحظه غزاله بود که میخواست منو بکشه ولی زورش نمیرسید :پی در عوض یاد داشتم نبضش رو بگیرم =) تازه ضربان قلبشم منظم بنظر میرسید :| ( فینگیل در رخت ِ دکتری =) ) خلاصه اونقدر چرت و پرت گفتم که یادش بره اوضاعشو و خب یادشم رفت! =) حالشم خدا رو شکر بهتر شده بود و سرش گیج نمیرفت و دستاش گرم شده بودن! نیم ساعت بعدش مینا و سما و مبینا اومدن و اونا از من بدتر حتی =) مینا از توی سالن جیغ میزد :" صغراااااااا! صغرا کجایی؟ صغرای من کجاس ؟ =) " ( مینا به غزاله میگه صغرا :| ) :دی

     

    + زنگ اول ، خانوم نون . سوالای امتحان ِ زیست رو برای خانوم ش. آورد =) بعد گفت :" شماره ی هر کلاس رو روی هر دسته نوشتم ! " خانوم ش. – با همون لحنی که با ماها صحبت میکنه و میگه "جیک جیکیا " – به خانوم نون. فرمودند که :"باریـــــــــکلا " =))) خنده ی حضار =) تازه بهش گفتیم :"خانوم ش.! برای خانوم نون. شعر بخونین!" اونم گفت :"باشه جیک جیکیــــا =) " چند دقیقه بعد که خانوم نون. دوباره اومد ، خانوم ش. گفت :" اسم کوچیکت چیه ؟ =)" اونم گفت :"مریم (اینجا داشت قربون ِ خودش میرفت ! =) ) " خانوم ش. شروع کرد :

    • ماشالا ماشالا

    (ماها ) : ماشالـــــا

    • ماشالا به مریم!

    (ما =) ) : ماشالا ! =)))

    • غنچه ی رنگ رنگ!

    (ما ) : ماشالا

    :| ( خانوم نون. کمتر از 38 سالشه و خانوم ش. جای مامانشه =) )

     

    + ظرف غذامو پیدا کردم -_- #ایشه :| آلزایمر خانوم -_-

     

     

    * از توصیه های خانوم ش. وقتی دید هممون عصبی شدیم =) میگفت :" بچه ها جون ! شما حالتون بده ها =))))) ب یک 300 !باریــکلا " دفعه ی اول که گفت، من فکر کردم داره تست رفع اشکال میکنه :| =) خب داشتم خوراکی میخوردم و وسط ِ رفع اشکال هم بود و اتفاقا توی فصل یک در قسمت محیط کشت دو تا دانشمند به اسم " بیدل و تیتم "  هم ویتامین ب 1 بوده! -_- فقط نمیدونستم این 300 چی میگه =) بعدش که تکرار کرد فهمیدم اصلا اسم قرصه بابا =)))) 

    • فینگیل بانو
    • پنجشنبه ۲۰ آبان ۹۵

    239 o_O

    + بدبخت شدیم ! به خاک سیاه نشستیم ! :| 239 روز ِ دیگه کنکوره :| ای دنیا :| ننگ بر تو باد :|

     

    + جا داره عرض کنم بر طبل ِ شادانه بکوب آقا ! بکوب ! :D فکر میکردم پودر شده اون اراده ی درونی مان ! =) نگو اراده در درون و ما گرد ِ جهان میگردیم! :پی امروز دیگه به خودم گفتم یا راس ِ نیم ساعت بیدار میشی یا به خواب ِ ابدی میری ! =) بله دقیقا همینقدر بی اصاب =))))) و راس ِ نیم ساعت بیدار شدممممم ! ^.^

     

    + والا آقای قاف. یجوری بهم گفت :" 10 شب به بعد بیداری؟ " که میخواستم بهش بگم :" داداچ ! چه شنبه شب ها که من داشتم تکالیف ِ کلاس تو رو انجام میدادم و تو توی خواب ناز بودی ! :| " :دی 

     

    + :( ظرف ِ غذامو جا گذاشتم ! ای باعبا! -_- نون سنگگ ام رو حتی ! نیمرو برده بودم امروز ! :( ( اصلا فکر نکنید که شیکمو هستم ها ! ابدا ! -_- ضمن اینکه از تیر تا الان 1 کیلو وزنم زیاد شده :| )

     

     

    • فینگیل بانو
    • چهارشنبه ۱۹ آبان ۹۵

    من فردا امتحان ادبیات دارم ! تو ازم عنوان میخوای؟ :|

    + چاره ی استرس چیه ؟ اینه که یه عالمه شکلات بذاری جلوت ، با ولع همشونو بخوری و اپسیلونی هم برات مهم نباشه که فردا نه ، پس فردا جوش هایی خواهی زد به چه وخامت !

     

    + حل تمرین ِ ریاضی ، تست حد و مشتق رفع اشکال میکنه ، آقای الف. دنباله درس میده ، بودجه بندی کانون هم معادله اس ! بگردم هماهنگی رو !

     

    + با همین وضع پیش برم ، به عید نرسیده ، استرسم آنچنان اوج میگیره که مثه صبح ِ روز ِ امتحان نهایی ِ عربی* میشینم به گریه و زاری که "مـــــــامــــان من نمیرم سر جلسه ! " بله دقیقا همین قدر لوس و ننر !

     

    + اشتباه حساب کردم ! اصلا از تاریخ و زمان عقب افتادم ! مامان هفته ی دیگه میره و من هم نمیخوام بره ! اما چاره چیه ؟ و حتی اصن اینقدر نباید لوس باشی ها! #ایشه

     

    + اگه کسی بهتون گفت ازتون میترسه ، در این شک نکنید که همان گونه که شما ازش خوشتون نمیاد ، اونم متقابلا این حس رو با چاشنی ِ ترس داره! دیگه فقط هانیه مونده بود اینو بیاد بگه! :| خوبه از تیر تا الان در حد یه جمله باهاش حرف زدم ها! :|

     

    + توی 12 سالی که دانش آموز بودم ، به یاد ندارم هیچ بعد از ظهری رو خوابیده باشم بجز امسال ! امسال به حول و قوه ی الهی یطوری له و داغون و خسته میرسم خونه که سر ِ ناهار نیمه افقی ام! بماند که بخش خر تر ِ ماجرا اونه که به نیت ِ نیم ساعت تا 40 دقیقه و محض ِ اینکه راحت تر بیدار بشم ، روی زمینی به چه سفتی میخوابم! بدون بالشت حتی ! با یه پتوی نازک! اونوقت به در و همسایه و همه ی محل میسپارم که فلان ساعت منو بیدار کنینـــــــا ! ولی زهی خیال باطل ! فیکس دو ساعت بعد بیدار میشم! مامان هم پاسخش اینه که :" بیدار نمیشدی دیگه ! منم گفتم خسته ای بگیری بخوابی خوب " :| خیر سرم کنکورم دارم من ! جمع کنید بابا ! من هیچ جا قبول نمیشم! :| آخرم باید بشینم تو خونه ، کهنه ی بچه آب بزنم! :/ #کیپ کام اند مثه اسب ِ آبی نخواب گل ِ من :|

     

    + یه هفته اس که سر صبح میخوام اون برنامه ی صبحگاهی ِ شبکه یک رو قبل از اینکه سرویسم بیاد ، نگاه کنم ؛ هنوز قسمت نشده ! :|

     

    * روز امتحان نهایی عربی چی شد؟ هیچی ! اینجانب پس از سه روز و نصفی عربی خوندن و جویدن ِ کتاب های عربی 1 و 2 و 3 و جزوه ی هر سه سال و کتاب خیلی سبز ، صبح روز امتحان برخاسته و بعد از این که دو لقمه صبحانه به بدن زدیم و منتظر ِ سرویس بودیم ، رو به مامان و بابا کرده که " من نمیرم امتحان بدم !" و دو قطره اشک و این صوبتا ! البته که خانوم ِ ط. (معاون ِ اون شعبه) پارسال این هشدار رو بهمون داد که از این کارا نکنید ها ! عربی من همیشه 19 و نیم تا 20 بود! اصلا ترسی نداشتم از خود ِ عربی ! ترس ِ اصلیم از حوزه و این چیزا بود ! که پس از ناز کشیدن های بسیار و شنیدن ِ " نه دختر جان ! عربی تو خوبه که ! نه نه ترس نداره ! برو من میدونم 20 میشی ! برو آفرین ! " :| از دهان مامان ، به زور سوار سرویسم کردن =) تا خود ِ حوزه گوله گوله اشک میریختم! انگار مثلا اولین امتحان ِ عمرمه ! =) یا مثه این کلاس اولیا در اولین روز مدرسه شون ، از مامانشون جداشون کرده باشن! =) اما گذاشتن ِ پایمان در حوزه همانا و دیدن ِ عاطفه همانا ! =) این بشر خاصیتی داشت که من با دیدنش دو نقطه دی میشدم همیشه ! :))) هیچی دیگه ! اونقدر چرت و پرت گفتیم با هم تا در های سالن رو باز کردن و رفتیم سر جلسه ! =) آخرم 19.75 شدم :|

    • فینگیل بانو
    • سه شنبه ۱۸ آبان ۹۵

    اگر تو را جویم ، حدیث ِ دل گویم !

    + دیدین بعضی وقتا با خودتون لج میکنید و میگید تا فلان اتفاق نیوفته  ، منم فلان کار رو نمیکنم ؟ در حالیکه اصلا فلان اتفاق ، اتفاق مهمی نیست اصلا  و حتی سر سوزن تاثیری هم به شما نداره! اما فراموش نکنید، شما لجبازی را درون خود پرورش داده اید که اتفاقا خیلی هم برایش مهم است که فلان اتفاق رخ بدهد یا ندهد!

    + باز مامان میخواد بره و من بهونه گیر شدم و به زمین و زمان گیر دادم ! همانا بلیط گرفتن از مزخرفات ِ سفر است که باید جای من بود تا فهمید چقدر میتونه ناراحت کننده باشه وقتی دو سه هفته ی دیگه ، مامان برای 4 روز خونه نیست!

    + به یک خواب ِ خوب جهت ِ بر آورده شدن –  ترجیحا درباره ی همان اتفاق ِ خوب و مثبتی که میتواند این روزها رخ بدهد – نیازمندیم!

    + ازدواج چیز ِ مزخرفی به نظر میرسه! ازدواج نکنیم! عاشق هم نشویم! حتی کسی را هم دوست نداشته باشیم ! کلا عینهو سنگ بشینیم کنج خونه و فدای سرمان که چه خواهد شد ! اصلا برویم بمیریم با این دنیای چرت مان !

    + بشر طی تاریخ ثابت کرده که توانایی متکلم وحده بودن رو نداره !

    + در دام ِ غمت چو مرغ ِ وحشی / میپیچم و سخت میشود دام !

    • فینگیل بانو
    • دوشنبه ۱۷ آبان ۹۵
    بهشت آیَد !
    طـــرب آیَد !
    بهـــــار آیَد !
    ــــــــــــــــــــــــــــ
    + یاد ِ من باشد ، کاری نکنم که به قانون زمین بر بخورد ! ;)