۶۱ مطلب با موضوع «فینگیل مموری» ثبت شده است

من یه کنکوری بودم ! آرزو داشتم ! :|

سلام :)

اینجا ایران است و صدای ما را از فیلینگ نوشت میشنوید :]

ضمن ابراز دلتنگی به یکایک شما جگر گوشه ها ( :دی ) عارضم که کنکور هم تموم شد و بازگشت همه به سوی وبلاگ ها و سایر شبکه های اجتماعی و لبیک گفتن به تک تک چالش های دعوتی است همانا ! آیا متذکر نمیشود سازمان سنجش؟ آیا حسینی بای متذکر نمیشود ؟

 

الان قطع به یقین سوالی که قلقلک تون میده اینه که کنکور چطور بود ؟ :| خب سوال بدیه -_- خودم میگم :| فقط دیگه اسم اونو نیارین :| متوسط بود -_- منتظریم نتیجه ها بیاد ببینیم تکلیف چیه ! ایشالا که خیره :)

 

این پستو داشته باشین قشنگا تا پستای بعدی :]

 

گل به همه تون ^-^

  • نظرات [ ۵ ]
    • فینگیل بانو
    • يكشنبه ۱۸ تیر ۹۶

    هجده سالگی :)

    :)

    قبل از هر چیز ، باید بگم نمیدونم چرا استرس دارم الان :دی انگار دنیا میخواد تا دقایقی دیگه منفجر بشه مثلا :دی

    وای لباس چی بپوشیم حتی =) تا این حد رد داده ی الهی شدم این چند روز =) بگذریم!

    تابستون ِ قبلی ، یه شب از شبهایی که با فرانک حرف میزدیم ، بعد از اینکه شب بخیر گفتیم و خداحافظی کردیم ؛ نیم ساعت بعدش اومد و نوشت :" بَهی ! کشفت کردم !! تو زیگوت نبودی ! تو یه سلول ِ قلبی بودی که میتوز کردی و حالا شدی بهی ِ خودم ! " :)))))))) حالا جدای از اینکه شما قطعا باید زیست خونده باشین تا درک ِ بیولوژیکی داشته باشین از این جمله ، ولی یکمم پتانسیل ِ درک ِ فانتزی های فرفول هم لازمه :دی

    حالا ساعت 02:00 بامداد ِ امروز ، دقیقا 6840 روز از اولین تقسیم میتوز ِ اون سلول قلبی میگذره و اون سلول ِ قلبی با خودش فکر کرد که ده روز ِ آخر ِ 18 سالگی ش رو ، باید یه کاری انجام بده ! نمیشه 18 سالگی اینقدر عادی و روتین باشه ! میشه ؟ اون سلول قلبی ، دلش خواست که ده روزی که تا تولدش مونده رو ؛ هر روز یه کار خوب انجام بده ! یا یه لبخند گنده بجا بذاره روی صورت یه آدم. اینا رو مینویسم که بمونه برای هزار روز بعد که اومدم و خاطره های 18 سالگیم رو خوندم ، یادم باشه که هنوزم میشه با چیزای کوچیک ولی مهم ، خیلی ها رو خندوند :)

    تمام این لینک های زیر ، لینک روزانه های منه و تا الان روی حالت پیش نویس بودن که با هم منتشر بشن ! خوندن و نخوندنشون نمیدونم براتون مفیده یا نه ولی هر روز ، یه داستان ِ هپی نس ساز برای یه آدمه :) 

     

    نفر اول نفر دوم / نفر سوم / نفر چهارم / نفر پنجم / نفر ششم / نفر هفتم / نفر هشتمنفر نهم / نفر دهم

    • فینگیل بانو
    • سه شنبه ۲۲ فروردين ۹۶

    Check Ur Wings :)

    + دیگه از کسی که طی ِ چندین ماه ِ گذشته ، سنگین ترین کاری که کرده ، حمل دو دونه کتاب ِ 700 صفحه ای بوده ؛ به ولله انتظار چنین اسپک هایی نبود!! =)))) والا ! 13 بدر ، منو ورداشتن بردن وسط دشت ، والیبال بازی کنیم :| خب داداچ داری اشتباه میزنی آخه :|

    منم به تلافی ش ، ساعت 6 و نیم عصر 13 ام ، به مامان گفتم که منو 8 شب بیدار کنید لطفا ! با تشکر =) و مامان بیدار کرد ها ! =) ولی من 6:40 صبح 14 ام بیدار شدم =)

     

    + توی 13 بدر ( :| ) زن داداش دومی میگه :"وای آره تابستون باید بری کلی خرید کنی برای دانشگاهت" =)))) روز بعد داریم با مینا اینا صوبت میکنیم ، این سخن رو نقل قول میکنم ، مینا میگه :" ناموساااااا ما خیلی بچه ایم ها :| ینی بریم دانشگاه که چی آخه :| میخندن که بهمون :| " البته که منم موافقم =) خدایی ما شیش ماه دیگه قراره بزرگ بشیم ؟ :| مثلا مینا با اون فَُکُل ِ جلوی موهاش ، یا مثلا هدیه با اون دم ِ موشی ش ، یا مثلا من با این گیسوان ِ پریشان ، قراره خانوم بشیم ؟ :| اند وی آر نات خانوم -_- به همین برکت من روز اول یونی پا میشم با همون کفش لیمویی هام میرم ، تا مشتی باشد بر دهان استکبار جهانی -_- ایشه :/

     

    + شاعر میفرماد :" جااااان ! شما فقط بگو I'm back in Ottawa " =) رونوشت مستقیم به یکی از گوگول های کشف شده توسط اینجانب ^-^ حالا دو روز دیگه آدرس اینجا به دستش رسید ، بعد ضایع نباشه یوقت :))))))

     

    + شما از من نشنیده بگیرید ها ! ولی فینگیل داره یه کارای هپی نس طور انجام میده باز :)))))))))) چند روز دیگه خبراش منتشر میشه یهو ;)

     

    * عنوان : کی گفته آدما بال ندارن ؟ 

  • نظرات [ ۳ ]
    • فینگیل بانو
    • سه شنبه ۱۵ فروردين ۹۶

    بوی اکالیپتوس فضا رو پر کرده در این دقایق :|

    سلام سلام :دی

    در حقیقت توی عمر ِ کوتاه ِ بلاگریم ، اینطوری پست ننوشته بودم تا بحال =)

    بگذریم ! الان دقیقا در موقعیتی بس نوستالژی طور نشستم و دارم اینا رو برای شما تایپ میکنم . همون گوشه ی دنج ِ اتاق که قبلا پستای طولانی رو اونجا مینوشتم :)) و یه لیوان چایی هم کنارم بود :دی الانم البته سینی ِ شام کنارمه =)

    + هوا عالی و ما نیز فیش فیشو =) همین نیم ساعت پیش هم دو عدد آمپول برای این آلرژی ِ کذایی اول بهار ، زدم و با یه کیسه قرص و دوا اومدم خونه =) به همین برکت من تا 4 - 5 سالگی به کل فصل بهار و ایضا هر بوی گل و ادکلنی آلرژی داشتم بیا و ببین =) اما 13 - 14 سالی میشد که خبری از آلرژی نبود تا همین دیروز که این ماجرا شروع شد =) بعدم هی مقاومت کردم ، هی دو تا دو تا قرص ادالت کلد و استامینوفن 500 میخوردم و روش یه نسکافه =) آخرم دیدم بی فایده اس ، عصری زنگ زدم به مامان که ساعت 9:45 بیاد دنبالم و بریم دکتر =) حالا رفتیم درمونگاه ، آقای دکتر ِ 40 - 45 ساله ، آنچنان ناخون های بلندییییی داشت و مامانش قربونش بره یطوری سوهان کشیده و مرتب بود ، که ناخونای من اون شکلی نبود :| در پاسخ به تمام ِ علائم ِ من ، گفت هیچی نیست و یکم رعایت کن و اینا و دفترچه رو داد بهم. حالا اومدم بیرون ،دفترچه مو نگاه میکنم ، میبینم از همون خط اول تا همون خط آخر ِ برگه رو پر کرده و جا نبوده مهر بزنه حتی :| هنوز خوبه هیچیم نبود :| والا ! جای آمپولمم درد میکنه هنوز :/ عنوان پست هم بر میگرده به دستگاه بخور که توش عصاره اکالیپتوس ریختم :| و الان حس خفگی داره بهم دست میده :/

     

    + =))) جا داره یکم از تغییرات هم بگم =) پریشب سر سفره ی شام ، کنار زن داداش دومی نشسته بودم ، آخرش گفت خیلی استرسی شدی تو :/ قبلا آخرین نفر غذات تموم میشد ، الان پنج دقیقه ای غذاتو میخوری :| امشبم دکتر ه گفت استراحت کن یه مقدار ، در جا برگشتم گفتم :" ینی چی آقای دکتر ! من پاشدم اومدم دکتر که زود خوب بشم. نمیتونم کارامو انجام بدم :/ وگرنه که خودمم یه هفته ای میتونستم خوب بشم :/ " بعد دکتره گفت نه بابا دو سه روزه خوب میشی ایشالا :|||| ته دلشم گفت این جماعت کنکوریا کی ان دیگه :/ بی اعصاب ِ کی بودم حتی ؟ =)

     

    + از اونجایی که من 30 اسفند تا خود ِ ساعت 12 که رفتیم حرم ، داشتم اتاقمو جمع و جور میکردم و در واقع ساعت 11 هم رفته بودم حموم :/ و کلا قرار بود 30 ام من استراحت کنم خیر سرم ، و نشد ؛ شنبه عصر رو به خودم استراحت دادم به تلافی ِ اون روز :| تایم ناهار اومدم خونه و بعدم عصر رفتیم عید دیدنی ِ خونه ی برادر جان :)))) و سپس شب با مامان و خاله جان و خاله نسرین و هستی رفتیم خرید. من نیز بسیار ِ دختر کوشولو ندیده طور ، دست هستی رو گرفتم و مامان و خاله ها با هم میگشتن توی مجتمع ، من و هستی هم با هم میرفتیم فروشگاه های اسباب بازی :))))) هی پله برقی سوار میشدیم :دی بچه پله برقی دوست داشت :| آخرم رفتیم بستنی شوکولاتی زدیم دوتایی :دی هستی ژان مان ، به ما آبجی میگوید و ما گوله گوله ذوق از خود ساطع میکنیم ^.^

     

    + بله دوستان ! ما فینگیلی هستیم که داریم درس ِ 8 دینی دوم را میخوانیم و میرسیم به آیه ی  " و نُفِخَ فی الصور فَصَعِقَ مَن فی السَماواتِ و مَن فی الارض ... " که در ذهنمان پلی میشود " یک به یک با مژه هایت دل ِ من مشغول است ! میله های قفسم را نشمارم ، چه کنم ؟ " =)))) حالا نمیدونم ربط این دو تا بهم چی بود ولی خب موجبات ِ دو نقطه دی ِ ما را که فراهم کرد =)

     

    + در شرح حال ِ آن بانو ، همین بس که به تمام ِ آدمایی که فامیل شون با واو. و قاف. و ایضا میم. شروع میشد ، ارادت قلبی ِ خاصی داشت =) 

     

    + همین الان اعلام کنم که آن روز که من زیست ِ جانوری رو ببندم ، روز ِ عید ِ مسلمین و مسلمات ِ جهان خواهد بود. 

     

    + مدرسه بریم بعد از عید یا نریم ؟ =))))))) پرسش ِ این روز های من و هدیه از بچه های فارغ التحصیل :دی هدیه یکی از 406 ای هاست که همون سالن مطالعه ای که من میرم ، میره :دی بین من و اون هم یه نفر فاصله اس =) دختر ِ گوگولی ای عه =) علاوه بر اون ، نیکتا و مینا که هم کلاسیام ان هم هستن =) دو نفر ِ سمت راست و چپی هم که کنارم میشینن ، فارغ التحصیلای مدرسه ی خودمونن :دی در همین لحظات دلم خواست با تراکتور از روی آقای میم. ( همون معلم شیمی مون که الکتروشیمی مونو در آورد یه زمانی :/ ) رد بشم -_- نمیدونم چرا :/

     

    + شعار ِ ما :" تو که عین ِ منی ، عید ِ منی ، عیدت مبارک " :دی =)))))) خدایی بنیامین بهادری فازش چی بوده ؟ =) حالا اگه چاووشی بود مثلا میگفتیم این " چشمامو بریزم تو چشمات " رو هم در کارنامه داره و این که چیزی نیست حتی =)))))))

     

    + راستی راستی راستی تر ! امروز دریا بودم. و این خیلی حس خوبی داشت :]

     

    + عایا میدانید گوگول بودن و گوگول ماندن ، ثواب دنیوی و اخروی دارد ؟ گوگول بمونین D:

  • نظرات [ ۳ ]
    • فینگیل بانو
    • سه شنبه ۸ فروردين ۹۶

    بهار بهار :)))

    سر ظهر ، شاید ساعت 12 مثلا ، با مامان و بابا راه افتادیم بسمت حرم :) سال ِ تحویل های حرم ، حس ِ خوبی همیشه داشته ! توی راه ، به تمام ِ روزهای رفته فکر میکردم. به تمام روزها ، شبها ، تصمیم ها ، کارایی که کردم تا امروز . به طرز تفکرم فکر کردم. 95 خیلی تغییرا برای من داشت. اونقدری که از من کسی رو ساخت که آماده ی خیلی چیزها شده. 95 بد نبود. یه سالی بود ، مثل تمام سالهای قبلش. نمیدونم این حس بزرگ شدن از کجا میاد! ولی 95 به من خیلی چیزا یاد داد. یادم داد که سال تحویل دلم بخواد ، دریا باشم. دریایی که حتی اگر خیلی چیزا دید ، خیلی طوفان ها اومد ، خیلی بالا و پایین داشت ، بازم دریا بمونه . دلم خواست برای همیشه ی عمرم ، دریایی باشم که هیچ چیز نتونه دریا بودنش رو ، یکم مهربونی ای که تهش وجود داره، فکرایی که داره ، آرزو هاش ، همه چیزش سالم بمونه. همه چیزش مثل قبل بمونه. مثل وقتی که عین ِ 4 سال ِ پیش میخندم که اگر یه آدم بعد از مدتها ببینه منو ، برگرده بهم بگه ، هی تو ! هنوزم مثل 4 سال پیشت میخندی ! هنوزم خنده هات یادمه. تو بهاره بودی ، نه ؟ این ته خوشبختیه ! که ثابت نگهشون داشتم ، چیزایی که خوب بودن رو. از ته ِ ته ِ ته قلبم میگم ! من از هیچ روز ِ سخت یا شیرینی ، ناراحت نیستم و افسوس گذشتن یا اتفاق افتادنش رو نمیخورم ! هر کدوم از اون روزهایی که گذشت ، اگر حتی به من یه درس ِ کوچیک هم داده باشن ، اونو تا آخر دنیا نگهش میدارم و اجازه میدم بگذره اون روز های خوب و بد ، تلخ و شیرین ! میدونید ، حرفم اینه که خود ِ اون درس رو از فلان روز ِ فلان سال برداریم و اجازه بدیم بگذره خود ِ روزش ! نمیشه روزها رو نگه داشت برای خودمون. ولی میشه درسایی که یادمون دادن رو ، برداریم بذاریم توی دلمون و بزرگ بشیم! دریا تر بشیم ! دریا بمونید خوبا ! [ قلب ]

     

    + سال تحویل ، با فاصله ی 6- 7 متری از درب ورودی حرم ِ ضامن ترین ِ دنیا ، ایستادم و اول یه دور اسم همه ی کسایی که یادم بودن رو ، آوردم و آرزوهای قشنگ قشنگ روونه کردم براتون :))) آرزو کردم که توی 96 بهترین چیزا برای هر کسی پیش بیاد. به همینم ایمان دارم.

     

    + سال نو مبارک .

  • نظرات [ ۲ ]
    • فینگیل بانو
    • سه شنبه ۱ فروردين ۹۶
    بهشت آیَد !
    طـــرب آیَد !
    بهـــــار آیَد !
    ــــــــــــــــــــــــــــ
    + یاد ِ من باشد ، کاری نکنم که به قانون زمین بر بخورد ! ;)