تفکرات ِ یک روز ِ زمستانی ِ بَه بَه

+ من توی فلان مختصات جغرافیایی داشتم وسط ِ اون همه ایکس و دو ایکس و یک ِ منهای ایکس و جدولی که فقط باید غلظت رو توش گذاشت ولی در سه حالت میشه مول ِ ماده رو گذاشت و عدد کا رو بدست آورد ؛ به یه موضوع ِ خیلی واقعی تر از تعادل ِ شیمی فکر میکردم و ایمان آوردم که یه سری انرژی های درونی وجود داره این بین ! راستی خیلی قشنگه ، نه ؟

+ همین طور متفکرانه تو راه برگشت ماشین ها رو نگاه میکردم و فکر میکردم که چقدر یه حس بدی داشتم اون لحظه ! ولی خوشبختانه اون حس بد رو الان ندارم :) حس میکردم انگار چیزی رو گم کردم ! انگار دستمو قطع کرده باشن مثلا. حتی آخراش حس کردم اون عروسک نارنجی مو فرفری ِ سوم دبستانمو دوباره گم کردم ! اون آخرین عروسکی بود که خریدم و گم شد ! خیلی بی رحمانه ! و گاهی حتی دلم قنج میره برای اون کلاهش و لپ های گلی ش!

یهو وسط ِ همین تفکرات ِ از دست دادن یه تیکه از خودم بودم که رادیو موضوع ِ چرت تر از همیشه اش رو رو کرد ! " پاکدامنی چیه ! " و من کشف کردم که از اون مجری و اون مرده و اون پیرزنه که داشتن یه دیالوگ ِ چرت رو میگفتن ، متنفرم! خب همیشه برام سوال بوده که چرا وقتی دین ، ته ِ تهش منظورش اینه که آدم باشیم ، الکی میاییم حرف ها و صفت های جزئی تر رو شامل میکنیم. که اون مجری نیم ساعت بخواد توضیح بده که پاکدامنی چیه ! کلا عقیده ی فنچولانه ی من بر اینه که تن آدمی شریف است به جان ِ آدمیت ! حالا هی بیاییم بگیم فلان جور باید بود و فلان طور نباید بود. یک کلام ! واقعنی آدم باشیم.

+ غزاله بعد از امتحان ِ امروز،  یه جوری " بَه بَه " راه انداخته بود وسط سالن که هر کی اونو میدید ، چشماش گرد میشد :))))))) لحنش هم خیلی بامزه اس ! حتی شاعر میفرماد صدای تو خوب است ! صدا کن مرا ! :)))) داخل پرانتز که وقتی آدم خیلی تنبل و غزاله ( :| ) میشه ، دوستش رو از بهاره به بهار و سپس به بَه بَه تغییر نام میدهد!

+ الان خستگی بر من مستولی شده و نمیتونم اون همه اتفاقات ِ مایه ی دو نقطه دی ِ شما رو بنویسم =) چه بسا که در عرض دو روز هم کلی اتفاق خنده دار افتاده :] ولی یه پست گذاشتم مایه ی پند و اندرز تون باشه دیگه :دی فکرام تموم بشه ، بهد :دی

+ خوشحالم که این بازه ی چرت ِ امتحانا داره تموم میشه و بازگشت بسوی کنکور :دی حقیقتا دلم تنگ شده بود براش -_- خب تازه داشتم روی غلتک میوفتادم که چطور تنوع خوانی داشته باشم و یه بعدی درس نخونم که این امتحانای کذایی شروع شد. بازم باید برنامه نوشت برای آینده و این خیلی خوبه ! خیلی !

+ مرگ ِ یه آدم ، فارق از اینکه کی هست و چیکاره هست ؛ خیلی دردناکه ! حتی اگه اون آدم رو در حد یه اسم بشناسی و روز بعد از مرگش بیای سرچ بزنی توی ویکی پدیا . روح همه ی آدمای رفته ، در آرامش.

 

  • نظرات [ ۴ ]
    • فینگیل بانو
    • دوشنبه ۲۰ دی ۹۵

    اِن روز و ماه و سال بعد فرا رسیده ؟

    میدونی آدما ممکنه یه زمانی خیلیییییی خیلییییییییییی یکیو دوست داشته باشن ، ولی همین که اون آدم ِ خوب رو با تمام ِ خاطره های خوب ترش بالا آوردن ؛ صد هم که اِن روز و ماه و سال بعد ، ازش تعریف کنن و بگن خیلییییی فلانی رو دوست داشتم فلان روز قبل ، بازم دیگه نمیتونن اونو پذیرا باشن ! نمیتونن مثل همون اِن روز و ماه و سال قبل ، دوسش داشته باشن و از این دوست داشتن کیف کنن ! خاصیت آدمه دیگه ! چیزی که رفت ، رفته ! چیزی که نیست ، نیست دیگه ! حالا تو هی بیا خودت رو بزن به در و دیوار و هی روز ها رو بشمر که چند روزه ندیدیش! که چند روزه سرتو انداختی پایین و گفتی خداحافظ و جوابشم شنیدی ! 

  • ۷ | ۱
    • فینگیل بانو
    • شنبه ۱۸ دی ۹۵

    من یک خانوم نیستم !

    هوم ! من نمیتونم آروم و با طمانینه حرف بزنم. من نمیتونم بدو بدو نکنم ! نمیتونم وقتی کیف ام کوکه ، لی لی نرم ! نمیتونم پله های مدرسه رو آروم بالا پایین برم و دو تا دو تا نرم بالا ! استعداد من در پوشیدن ِ کفش پاشنه بلند در جایی بجز مهمونی ، صفره ! شایدم منفی ِبی نهایت! توانایی ِ اینو ندارم که وقتی توی آسمون ِ خدا ، یه عالمه ابرای کومولوس هست ، مثه یه خانوم ، سرمو بندازم پایین و راهمو برم! اصلا واسه همینم هست که خیلی زمین میخورم!! درخت انجیر ِ حیاط ِ مدرسه رو هم نگین دیگه! شما با وجود ِ اون همه انجیرای  گُنده ی زرد ، میتونین روی زمین بمونین و سر از بالای شاخه ها در نیارین؟ حالا هرچقدرم بهناز و زهرا بیان بگن " رفتنت اون بالا اصلا قابل درک نیست :| " و خب فدای سرم که قابل درک نیست! هر چقدرم که غزاله متنفر باشه از هر خوراکی ِ شیرین ای ، من به زور انجیر و شکلات بهش میدم! دختر بدی هستم که مامان هی میگه اینقدر شکلات و این چیزا میخوری ، صورتت جوش میزنه ولی من اصلا برام مهم نیست که روی گونه ام جوش وجود داره! یا مثلا اینکه هر وقت با سرویس بر نمیگردم ، میرم برای خودم از سوپری ِ نزدیک ِ ایستگاه اتوبوس ، دو تا آدامس خرسی ِ قرمز و زرد میخرم و اونی که جلدش زرد هست رو میخورم و منتظر میمونم تا اتوبوس بیاد. حالا غزاله هی بیاد بگه :" یه خانوم توی اتوبوس آدامس نمیجوه " :| شما میتونین موهاتونو خرگوشی نبندین ؟ به بیرون کاری ندارم ، ولی توی خونه که دیگه مقنعه ی سیاهی وجود نداره که موهای آدم زیرش بخواد خفه بشه! راحت میشه دو گوشی بست :))) حتی حتی حتی! کی بجز من کفش ِ لیمویی میپوشه توی مدرسه ؟ و پارسال خانوم ط. ( ناظم اون شعبه ) دعوا کرد و گفت مدرسه جای کفشای رنگی رنگی نیست خانوم ِ فینگیلیان! کدوم قانون ِ نانوشته ای هست که ما دخترا محکومیم سیاه باشیم توی جامعه ؟ اصلا اینها به کنار ! :) جامدادی ِ کدوم دانش آموز ِ چهارم دبیرستانی ای ، روش یه اسب ِ تک شاخ داره و روی اون ، یه سوارکار که اسمش "Cavalier" هست و من بهش میگم "شوالیه " ؟ :))))

     اصلا خانوم بودن و مثل یه بانوی با وقار رفتار کردن ، خیلی سخته! از خیلی هم خیلی تر! 

     

  • نظرات [ ۸ ]
    • فینگیل بانو
    • جمعه ۱۷ دی ۹۵

    مامان

    مامان ! قبل تر ها "مامانی " صدایش میکردم. خوب یادم هست. روزهایی که من 4 ساله بودم و مامان با هر بار شنیدن ِ "مامانــی " از زبان من ِ یدونه دختر ِ ته تغاری ِ خانه ، آنقدر ذوق میکرد که فقط باید دید! حتی الان هم که 14 سال از آن روز ها گذشته و من شده ام ورژن ِ 18 ساله ی همان دختر ِ ته تغاری ، گاهی که – به ندرت پیش می آید – مامان را به یاد ِ آن روز ها "مامانـی " صدا میکنم ، جوری میگوید " جان ِ مامان " که حتی خودم هم باورم میشود که انگار خود ِ خود ِ جانش هستم.

    مامان مثل ِ من عاشق ِ بیرون رفتن های مادر – دختری مان – که امسال از هفته ای یکبار به ماهی یکبار کم شده است و کنکور خر عست همانا – عاشق ِ گشت و گذار و خرید ِ چیز های کوچکی که من غر غر میکنم که "عِه ! مامان همینو بخر دل دل نکن دیگه! " و او با حوصله تر از همیشه میرود مغازه ی بعد و من همینطور حرص ِ مشکل پسندی اش را میخورم ، است. عشق طلا است مانند سایر مادر جان ها و گل را هم بر خلاف بقیه ی مامان های دنیا ، کادو محسوب نمیکند ! حالا من هی بروم از گلفروشی ِ سر ِ خیابان ، سه شاخه نرگس ِ شیراز بخرم و بیایم بگذارم وسط ِ اپن ! سه شنبه عصر ، برایم چای و میوه های قاچ کرده آورد. میگویم مامان تو را چه چیزی خیلی خوشحال میکند! همان جواب های کلیشه ای ِ مامان های دیگر را میدهد و بر خلاف همیشه نمیدانم بحث از کجا میشود که میرسد به من و روزهای دختر دار شدن مامان! با اینکه برای چندمین بار این اتفاقات را برایم تعریف میکرد ؛ اما من آنقدر ذوق مرگ ِ به دنیا آمدن خودم شدم که قطع به یقین در آن لحظه هیچ کس به اندازه ی من خوشحال از وجود داشتنش در دنیا نبود! مامان تعریف میکرد " روز در میان برنامه ی ثابت مان این بود که من خانه را جارو کنم و بعدش غذای ظهر را بگذارم روی گاز و تو بروی آماده شوی که دو ساعت برویم مهدکودک ِ نزدیک خانه ! هی تو سوار چرخ و فلک کوچک شان میشدی و من هی نگاهت میکردم! میگفتی مامان تو خیلی بزرگی که توی چرخ و فلک جا نمیشی ! و بعدش غش غش میخندیدی و با هم برمیگشتیم خانه. بعد ترش فائزه هی می آمد دنبال ات و با هم میرفتید خانه ی عمو جان و حتما آن آلبوم بزرگه که نصف عکس های 1 تا 5 سالگی ات آنجاست را دیده ای ! آن روز که آمدی هی گفتی مامانی ! مامانی ! خانوم عموجان مرا دعوا کرد ! همه اش گریه میکردی که مامانی ! مامانی ! مرا دعوا کرد ! را یادت می آید؟ از همان بچگی ات گَنده دماغ بودی اصلا ! ( :| ) " و مامان جان تعریف و ویژگی های گَندم را هی به رویم می آورد! و ما نیز دو نقطه دی وار ایشان را نگاه میکردیم. شب بعدش که من از کلاس شیمی آمدم، من گفتم :"مامان بریم سر راه لازانیا بزنیم بعدش بریم خونه؟ " و اینگونه بعد از مدتهای مدیدی با هم شام بیرون بودیم! آقای پدر نیز این را به عنوان یک اصل مادر - دختری قبول داشته و از اینکه غذا برایش میگیریم و او تنها غذا میخورد ؛ ناراحت نمیشود!

    همین الان نیز از پذیرایی ندا آمد که :" بهـــــــــاره! بیا اینجا بشین خب ! حوصلم سر رفت از بس تلویزیون ( شما بخوانید آی فیلم -_- ) نگاه کردم." و ما نیز باید برویم ور دل مامان جانمان !

    + نویسنده ی نوشته های بالا یک عدد دختر ِ ته تغاری عست که دو برادرش رفته اند سر خانه و زندگی شان و در خانه تنها شده است.

    + به قول جولیک ، مادر جان هایتان پابرجا :]

    + لبیک به چالش ِ خوب ِ جولیک 

     

  • نظرات [ ۶ ]
    • فینگیل بانو
    • پنجشنبه ۱۶ دی ۹۵

    تو در میان ِ گل ها ، چون گل میان ِ خواری :))))

    + خواب های چرند و پرندی که دو شب است دارم میبینم را کجای دلم بگذارم همانا؟ خواب که نه ! بهتر است بگویم کابوس ! دو شب پیش خواب دیدم که آقای واو. عزیزمان دارد جلوی چشمانمان جان میدهد و من هم فقط نگاه میکنم! انگار که مثلا دست و پایم را بسته اند و ول کرده اند وسط آن صحنه ی دلخراش! بعدش هم دیدم که دیگر آقای واو. ای در جهان وجود ندارد و با چند نفر که یادم نیست که ها بودند ، رفته ایم خواجه ربیع! خواجه ربیع یک جایی است اطراف مشهد که من تا به حال پایم را در آن نگذاشته ام. و بیدار شدم! البته که آقای واو. دو هفته پیش تعریف میکرد که پدرش در خواجه ربیع دفن است! در هر حال دومین خواب وحشتناکی بود که در عمرم دیدم و از خواب پریدم!

    دیشب هم خواب دیدم که آقای الف. مرا انداخته و گفته که ترم بعد هم می اندازد! و جالب تر اینکه من باز هم فقط نگاه میکردم کلا ! و باز هم انگار علاوه بر اینکه دست و پایم را بسته اند ، یک چسب ِ گنده هم روی دهانم زده اند و من لالم ! که بگویم حالا مثلا به فلان علت موجه ، نمیشود دوباره با غائبین امتحان دهم؟

    + خاله جان چند روزی میشود که آمده مشهد. دیگر حداقلش این بود که هستی جان ِ ما را میگذاشت گوشه ی کیفش و می آورد برایمان! هستی تنها دختر خاله ی دنیاست که یک سال و 5 ماهش است! و من هی او را میبینم و هی غش و ضعف میروم فقط! البته لازم به توضیح است که وقتی می گویم " خاله جان " منظورم اکیدا بزرگ ترین خاله است و آن دو تا خاله ی دیگر را تحت عنوان ِ خاله فلان و خاله بهمان صدا میکنیم! و بجای فلان و بهمان ، اسمشان را میگذاریم. این استثنا فقط برای مامان و بزرگ ترین خاله صدق میکند البته! همان طور که من و مسعود و صالح ، بزرگ ترین خاله – که از مامان کوچک تر است – را خاله جان صدا میکنیم ؛ مصطفی و رحیم - بچه های همان خاله جان که اولی هفت سال و یک روز از من بزرگتر است و مدیریت میخواند و دومی دو سال از من کوچک تر و امسال رفته است ریاضی فیزیک! - هم مامان را خاله جان صدا میکنند! و موضوع چقدر پیچیده شد بواقع!!

     

     

    + راستی این را هم یادم رفت بگویم :-) شنیده شده هستی جانمان ، داداشش را "داداتی" صدا میکند! و چقدر این فسقلی زود به حرف آمد فقط! ^---^

    + آنقدر دلم برای کلاس زبانم تنگ شده که حدی ندارد :-) یکم دیگر تنگ شود ، میروم زنگ میزنم و میگویم فلانی چه روز هایی کلاس دارد و آخرش میروم مینشینم در آن کلاس دوست داشتنی که دلم برای "دیسکاشن" های پایان کلاسش ، یک ذره شده است :-)

    بعدا نوشت : دیروز زهرا زنگ زده ، مامانم تلفنو جواب داد و بعدش منو صدا کرد. رفتم پای تلفن ، زهرا میگه کجا بودی که دیر اومدی؟ میگم تو اتاقم بودم :| میگه :" داشتی کروکی میکشیدی باز؟ :| " و دوستان عزیز ! من دیگه هیییییچ صوبتی ندارم :|

     

  • نظرات [ ۴ ]
    • فینگیل بانو
    • سه شنبه ۱۴ دی ۹۵
    بهشت آیَد !
    طـــرب آیَد !
    بهـــــار آیَد !
    ــــــــــــــــــــــــــــ
    + یاد ِ من باشد ، کاری نکنم که به قانون زمین بر بخورد ! ;)