بابا ها هیچ وقت نمی گویند " دوستت دارم "

آنها میروند همه ی دوست داشتن های دنیا را جمع می کنند و درست در لحظه ای که کم می آوری ، میبری ، خسته ای ، میریزند مقابلت و تو میمانی با این همه مولکول های دوست داشتن چه کنی! بابا ها ، مرد ِ روزهای نه چندان قشنگی هستند که میبینند و دم نمیزنند. بابا ها، مرد ِ لحظات ِ به زنگاهی هستند که هیچ وقت نوشدارویی نبودند که بعد از مرگ سهراب برسند. بابا ها ، این پسران ِ مو خاکستری ، گاهی به اندازه ی تو کوچک میشوند ، به اندازه ی تو دیوانه میشوند و می آیند تا بشوند رفیق ترین رفیق ِ تو. تا بجایش بشوند هم بازی ِ تو . راستی آن روز ها که بابا می انداختت هوا و تنها دلیل ِ گریه نکردنت این بود که میدانستی آغوشی به گرمی ِ آغوش ِ بابا ، آن پایین منتظر ِ توست، را یادت هست ؟

 

 

+ نداریم پدری رو که حداقل یه بار نقش ِ اسب ِ بچه اش رو بازی نکرده باشه یا اون رو روی شونه اش نذاشته باشه.

+ راستی دلم برای بازیایی که با بابا میکردم تنگ شد !

+ قدر بدونیم !

+ آقای واو. یه بار گفت :" مامان بابا تنها آدمایین که ما رو بدون ِ هیچ پاداشی دوست دارن! " راست میگفت! حتی عاشقانه ترین ماجرا های تاریخ هم اونقدر بی پاداش نیست !

  • نظرات [ ۷ ]
    • فینگیل بانو
    • شنبه ۲۷ آذر ۹۵

    "امید" ای هست ؛ چون خدایی هست !

    تا همین لحظه نه تنها حس پست گذاشتنی در کار نبود بلکه به زرس قاطع (ضرس ؟ ظرس؟ :| و سایر موارد ) اگه یه بار ِ دیگه " I hate U I love U " رو گوش میدادم ، تیت و پَر میشدم قطعا :|

    به یک عالمه دلیل امروز نه تنها روز خوبی نبود بلکه هر چقدر ماها تلاش کردیم عمق ِ گندی رو کم کنیم ولی نشد =) 

    اتفاقات ِ زیادی افتاده ولی غالبا هوای این هفته ، تنش با این یکی - اون یکی توی مدرسه بوده ! و اینکه یا ما خیلی استرسی شدیم یا اینکه واقعا یه جای ِ کار میلنگه.

    من از خودم راضیم ولی :دی (منظور تغییرات ِ جدید عست.) ینی کلا زندگی ِ من همین بوده ها ! توی شرایطی که ملت از خودشون متنفرن و میگن هیچ کاری نکردن ، من میگم تلاشم در حد خودم ، راضی کننده بوده و حتی امیدی دارم به بهتر شدن ِ شرایط :] ولی باز موقعی که ملت میگن اوووو ما خعلی مجاهدیم در تمام ِ عرصه ها ، من معتقدم تلاشم اونقدر نبوده!! حتی اگر از اِن نفر بیشتر بوده باشه. مخلص کلام که آی عم تِرایینگ ! پس هنـــــوز امیدی وجود داره اون ته مَه های ذهنم.

    اگه اتفاقات ِ مدرسه و مربوط به هم کلاسیامو کنار بذارم ، میشه گفت برای من شرایط رو به بهبودی داره میره از هر لحاظ ^-^ و این عامل ِ اصلی ِ شادی ه ! این خود ِ خود ِ شادی ه!

     

    + حالا یکی نیست بزنه روی شونه ما و بگه داداچ تو به اتفاقاتی که برای بقیه افتاده چیکار داری ! و به تو چه حتی =) خب با آغوش ِ باز استقبال میتونیم از گوینده ی این جمله =)

    + کَتِگوری ای جز " فینگیل ِ دلیر " نمیشه زد برای این پست همانا ! ^-^

  • نظرات [ ۳ ]
    • فینگیل بانو
    • پنجشنبه ۲۵ آذر ۹۵

    من چه گویم که تو را نازکی طبع لطیف ، تا به حدیست که آهسته دعا نتوان کرد !

    + =) ایت س تکرار نشدنی !ایت س بی نظیر در نوع خود ! و دقیقا همینجاست که چاووشی شون میفرماد :" با چراغی همه جا گشتم و گشتم " و این صوبتا ، شاعر حتی نیز در میابد هیچ کس به اون مانند نشد ! حتی !!

    + مامان میگه از ظهر که گم شدی ، خل هم شدی :|

    ظهر بجای 2 ، 12:30 تعطیل شدیم ! تعطیل هم نه دقیقا ! خانوم خ. ( حل تمرین آقای قاف. فیزیک ) زنگ آخر با ما داشت و این در حالی بود که خودشم کلاس داشت و باید میرفت! خانوم خ. دانشجو ئه ! القصه سرویس هم که نیومد دنبالمون ! به نیکتا گفتم من با اتوبوس میرم و اونم موند ببینه چی میشه . طبق معمول رفتم اون سمت خیابون و سوار اتوبوس شدم. کلا این ایستگاه هه دو تا بی آر تی ان و بقیه هم اتوبوس معمولی :دی من با یکی از اون بی آر تی ها باید میرفتم یکی از پایانه ها و بعدش میرفتم خونه. خلاصه دیدم اتوبوس ه نیومد ، گفتم برم دو دونه آدامس خرسی بخرم از همون سوپری ِ نزدیک ِ ایستگاه و بعدش اتوبوس میاد حتما ! دم در سوپری بودم و پولش رو که دادم ، دیدم عه وا خاک عالم ! بی آر تی عه اومده ! منم بدو بدو دنبال اتوبوس :| سوار شدم و داشتم از آدامس خرسی جان لذت میبردم که یهو دیدم عه عه عه ! رفت توی اون بلوار اونوری عه ! یکم گذشت گفتم بذار به فلان چهار راه برسه ، بعد میشه خط عوض کرد. بعد دیدم نه انگاری از اون چهار راه خبری نیست :| سر برگردوندم دیدم وسط سید رضی عم دقیقا :|| الان متوجه شدین که بی آر تی رو اشتباه سوار شدم و نخوندمش ؟ :| خلاصه پیاده شدم و دقیقا از همون خیابون هاس که من یاد نداشتم و دقیقا نمیتونستم مکان ِ فرضیمو حدس بزنم و مسافتشو با خونه بسنجم :| و چقدر گوگل مپ نعمتی بود و ما قدرش را نمیدانستیم همانا !! دیگه گفتم حداقل بذار همین مسیر رو برگردم! باز یکم برگشتم و رفتم اونور خیابون ببینم چه خط هایی از ایستگاه ِ اونور ِ خیابون رد میشن! دقیقا 30 ثانیه نگذشته بود که همانا رحمت ِ فراگیر ِ خدا ، دور ما را احاطه کرده و بی آر تی ای که میرفت اون پایانه مد نظرم از ایستگاه رد شد و منم به مثابه ی جوجه صعوه ای که از خونه دور شده ، سوار شدم و بالاخره رسیدم خونه ! در اون لحظات من فقط یه مَن کارت ( کارتی عست که شما بوسیله ی آن میتوانید از وسایل نقلیه ی عمومی در مشهد استفاده کنید :| ) و یه دونه آدامس خرسی و یدونه نارنگی داشتم همرام :| و حتی اگر شارژ ِ من کارت نیز تمام میشد ، باید به ملت آدامس خرسی میدادم که برام من کارت بزنن توی اتوبوس :|

    حالا این بخش ماجرا هم که برای زود تر خارج شدن از مدرسه ، رضایت نامه هم میداشتیم ، خودش ماجراس ! من که کلا به بابا گفتم همون اول سال که ددی جان ، من ممکنه خیلی جاها بجای شما امضا کنم و اینا و ایشون هم اوکی رو داده بودن از قبل. خلاصه به نگار ( یکی از 401 ای ها که پارسال هم سرویسی بودیم توی امتحانای ترم یک ) گفتم برام یه رضایت نامه بنویسه و خط اون از من ضایع تر همانا :))) تهشم امضای بابا رو زدم و رفتم که بدمش به خانوم.نون ! خانوم نون. هم همونجا گفت :" اگه یه قطره خون از دماغ شما ها بیاد ، پدر مادراتون همینجا صف میکشن " :| منم چیزی نگفتم و رفتم. حالا تو راه اونقدر استرس داشتم از خیابون رد شم که حد نداشت :| همش این گفته ی خانوم نون. توی ذهنم تکرار میشد :|

    + یه برگه زدن روی برد ، بدین شرح که غائبین ِ آزمون ِ سنجش ِ یکشنبه و اسم 20 تا از ماها و 17 تا از 403 ای ها و بقیه رو آوردن و نوشتن که از همتون دو نمره مستمر ترم یک + نیم نمره از انضباط تون کم میکنیم :| منم تهش نوشتم "فدای سرم! :) " :| همون طور که بچه ، زدن نداره ؛ دانش آموز پیش دانشگاهی هم تهدید نداره :| بهله :| و تازشم ، امام خمینی گفت آمریکا هیچ غلطی نمیتواند بکند  ! ما نیز سربازان ِ وی هستیم که توی گهواره ها بودیم اون موقع و این صوبتا و ما هم به پیروی از آن پیر ِ جماران ، میگیم مدرسه هیچ کاری نمیتواند بکند همانا ! 

    البته مورد داشتیم که بعد از این "فدای سرم " نوشتن ِ من ، موج اعتراضات گسترده شده و یکی هم ته ِ اون برگه نوشت :" به درک " :| =)))

    + عایا فکر کرده اید که ما عروسی ِ پسر خاله ی دختر عمویمان را خواهیم رفت؟ خیر ! کنکوری جماعت را چه به عروسی و اینها :| البته اونقدرم دور نیست نسبت شون ولی خب کلا طبق محاسبات سر انگشتی ِ اینجانب ، اگه میخاستم برم ، باید سه شنبه و چهار شنبه و پنج شنبه رو صرف ِ آماده شدن و جمعه رو صرف استراحت میکردم :| نمی ارزه خب :| 

    + پوف ! فائزه تو باید خواهر من میبودی ! نه دختر عمو ! T_T فائزه کیست ؟ فائزه دخدر کوچیکه ی تنها عمو است و در عین ِ حال ، 13 سال از من بزرگتره! ولی یک بِی بی فیس ِ واقعی عه :] بهناز پارسال توی عروسی ِ صالح( صالح داداش کوچیکه اس :دی ) ، دیده بودش ، فکر کرد یه سال از ما بزرگتره :]]] البته اخلاق و ظاهرش هم خیلی شبیه منه :دی همون قدر فینگیل :) کلا اگه فاکتور ِ بور بودن اون و مشکی بودن ِ چشم و ابروی من رو کنار بذاریم ، دقیقا انگار خواهریم ^-^ 

    + خیلی پست میذارم ؟ :| خب اگه نگم ، میترکم :| 

    * عنوان از حافظ جان :)

  • نظرات [ ۳ ]
    • فینگیل بانو
    • چهارشنبه ۲۴ آذر ۹۵

    شش

    بزرگی میگفت :" همیشه وجود دارن چیزایی که گند بزنن به برنامه های آدم ! "

     

    یا شاید یه چیزی شبیه این! مضمونش همین بود ولی :]

     

    کلا هیچ وقت امکان پذیر نیست که همه چی ایده آل باشه و اینکه صفر و صد بودن ، به خودمون آسیب میزنه بیشتر !

    نتیجه ی اخلاقی : صفر و صد نباشید فرزندانم و مهم نیست این گوشه کنار ، چیزایی وجود دارن که اراده ی آدم رو له میکنه ! شور و اشتیاق آدم رو حتی ! فقد چشممون باید به آینده باشه نه چیز دیگه ! :] ( آیکون ِ تکرار ِ نان استاپ ِ این جملات در ذهن )

    + چرا خیلی وقته مینیمال نداشتیم ! ;)

    • فینگیل بانو
    • دوشنبه ۲۲ آذر ۹۵

    باله و عدس و توطئه ، سر خط اخبار امروز ! :دی

    +امتحان دینامیک خاصیتی داشت که من کشف کردم چقدر بالرین بودن رو دوست داشته و حتی استعدادم در کشیدن ِ یه بالرین ِ بال دار کشف شد :دی

     

     

    + امروز سنجش بود :دی خب خدایی سنجشی که سوالاش چرت باشه و 5 ساعت وقت مفید ِ صبح رو بگیره و ساعت دو بعد از ظهر ، خسته و کوفته برگردی خونه ، بی فایده اس! امیدوارم آقای میم. ( شیمی ) با دیدن ِ کلاسی که شاید 5 نفر رفتن ، عصبانی نشده باشه و انتقامی نگیره ازمون! (هفت و نیم تا 12 آزمون بود و زنگ آخر با میم. داشتیم و کلاس هم برقرار بود! ) بماند که دو بار تلفن خونه به صدا در اومد. یبار 8 صبح خانوم نون. بود و حرفش این بود که " چرا نیومدین ! و پاشین بیاین و به همه ی دوستاتم خبر بده " و با جواب " من شماره ی سه نفر رو دارم فقط و مشکات مسئول این خبر رسانی هاست و شماره ها دست اونه و چشم و خدافس " اینجانب روبه رو شد! :| نیم ساعت بعدش به مشکات زنگ زدم که نون. همچین حرفی زده و صرفا بحث رفع تکلیف بود که نون. پس فردا نیاد بگه به بچه ها نگفتی ! :| یبار دیگه هم ساعتای یک – یک و نیم بود که خانوم سین. بود و ضمن ِ عرض خسته نباشید ، میخواست ببینه عایا توطئه ای در کار بوده که 20 نفر از کلاس 405 غایب بودن امروز؟ و بنده نیز هر گونه توطئه ای را تکذیب کرده و فرمودم که من در جریان کاراشون نیستم:| و خب واقعا هم توطئه ای در کار نبود!! هر کس با گروه دوستی ِ خودش هماهنگ کرد که اگر میان ، بیان ! مثلا غزاله به من گفت میای ؟ منم گفتم نه ! اونم نیومد ! مینا هم بنابراین نیومد! یا مثلا کیمیا اینا با هم هماهنگ بودن! :دی و بقیه هم همینطور! :| تجربه ثابت کرد که اینجوری هماهنگ کردن ، زیانی به ما نمیرسونه :پی

    + فینگیل ! تجربه ی تو از آزمون ِ جمعه چی بود؟ - امممم ، اینکه پیش رفتن با جزوه ی یک دبیر ، اشتباه ِ محضه! کتابای تست معتبر ترن!

    + همون اندازه که بابا عاشق عدس و غذاهای عدس دار هست ، مامان از تمام عدس پلو های دنیا متنفره :دی منم نظری دربارش ندارم =) اونقدر انزجار آور نیست ولی خیلی هم خوشمزه بنظر نمیرسه :پی مسعود ( الان دقت کردم دیدم معرفی نشده اینجا :دی مسعود داداش بزرگه عست :پی ) هم که کلا اعتقاد عجیبی مبنی بر اینکه " برنج باید از خورشت جدا باشه " داره و طبعا وجود ِ عدس و گوشت و کشمش توی برنج رو پذیرا نیست ! :| خلاصه امروز مامان خانوم عدس پلو درست کردن! =) باید دید چطور در میاد :دی ( این نوشته قبل از آماده شدن غذا نوشته شده بود :دی خوب در اومد و استقبال شد ازش :] ) گرچه که من معتقدم خراب شدن ِ عدسی های من دقیقا تقصیر مامانه :| حتی اگه یاد داشته باشه عدسی رو جا بندازه ! :| ( الان شاید با خودتون فکر کنین که پوف :| حالا یه عدسی درست کرده تو چش و چال ما میکنه همش :| ولی نخیرم :| کلا هر چی غذا یاد داشتم تا الان رو یادم رفته :| و فقط میدونم توی هر غذایی چی هست! :| مثلا قورمه سبزی قطعا لوبیا و گوشت و پیاز و لیمو عمانی و سبزی داره ولی اینکه کدومشو اول باید بریزی یا اینکه باید همشو یهوویی بریزی توی قابلمه رو یاد ندارم :| )

    + بیایید سحرخیز باشیم و هشت صبح پا نشیم :| بیایید دنیا رو از 5 صبح شروع کنیم :| والا! 

  • نظرات [ ۳ ]
    • فینگیل بانو
    • يكشنبه ۲۱ آذر ۹۵
    بهشت آیَد !
    طـــرب آیَد !
    بهـــــار آیَد !
    ــــــــــــــــــــــــــــ
    + یاد ِ من باشد ، کاری نکنم که به قانون زمین بر بخورد ! ;)