۶۲ مطلب با موضوع «فینگیل مموری» ثبت شده است

شاخ ِ پیچک و رسیدن و ...

هزار بار نوشتم ازش و پاک کردم ! این بشر اون موقعی که میدیدمش فوق العاده بود برای من !

اونقدری دلم تنگ شده برای حرف های خوبش که حدی نداره! حرف میزد ، گُر میگرفت ، یهو برمیگشت ادامه میداد ! استرسی میشد گمونم :))))))

یبار مفصــــــــل شروع کرد به حرف زدن ! هی گفت گفت گفت ! مثال عینی خودش رو زد حتی ! خودش رو مثال زد برای من و این در حالی بود که من با خودم تصور میکردم واو ! چه تلاشی داره ! من شاید عاشق تلاشش بودم ! مگه میشه یه آدم اون همـــــه تلاش کنه !!!! حتی الانم یکم سخته باورش ولی کلا راحت تر باورش میکنم! میدونی ! یبار حتی وسط حرف گفت :" واقعا چه اهمیتی دارن دیگران ! خودت مهمی خب ! خودت ، سعی ات ، تلاشت ! " یه جمله گفت ! من اون جمله رو با تُن ِ صدای خودش هنـــــوز یادمه ! گفت :" مهم نیست واقعا الان بقیه چطوری ن ! تو خودت رو با دیروزت با هفته ی پیشت با ماه ِ قبل ت مقایسه کن ! " :))))))) با خودت مسابقه بده بهاره خانوم ! :] تا از قبل ِ خودت نَبَری ، بردن یا باختن به بقیه مهم نیست واقعا!

شما باشید ، بعد از این همه مدت دلتون برای این بشر تنگ نمیشه ؟

جالب تر اینجا بود که چند وقت پیش که تولدش بود ، بهش تبریک گفتم بالاخره ! :] علاوه بر اینکه نشون داد چقـــدر خوشحال شده :دی گفت :" ایشالا موفق باشین هر جا که هستین ! ^_^ " حالا با این جمله مگه میشه موفق نشد !؟ :) شنیدن ِ یه آرزوی خوب از زبون ِ اون خیلی چسبید ! ;)

+ کاش کاش کاش فقط یه امروز اون حرف خوبا ، اون امید ها ، اون چیزای خوب بازم تکرار میشدن ! باگ ِ خلقت تکرار نشدن ِ مموری خوباس ! ;)

+ از ظهر همش در تلاشم که بیشتر از یه خواب ِ مات یادم بیاد و این لحظه بالاخره زنده شد چیزی که باید !

+ خدایا مرسی مرسی مرسی که وقتی امروز ته ِ ته ِ ته ِ ناامیدی بودم ، یه نشونه ی کوچیک نشون دادی که فهمیدم همه چی به خود ِ ما و اون انرژی ِ پنهانی بستگی داره !

    • فینگیل بانو
    • پنجشنبه ۱۱ آذر ۹۵

    دخترا یه ضرب المثل دارن - بین خودشون - که فقط لاک میزنه :))))))

    + تجویز شما برای دل گرفتگی ِ مفرط ِ شنبه عصر و شبش چیه سرورم ؟ - لاک و اندکی لیدی بازی!

    خب اولا که صفر تموم نشده و ثانیا اینکه دو سه روز دیگه شهادت امام رضا هست و واقعا عادت ندارم توی این بازه ، لاک بزنم و این کارا! :] ولی خوب بزرگی که فینگیلی در او موج میزنه همیشه میگه :" چاره چیه ؟ " و واقعا هم چاره ای جز لاک نبود :)

     

    + اینکه پوشش مون چیه به خودمون مربوطه ! ولی خب وقتی آدم داره با یکی حرف میزنه و چه بسا بحث علمی هم میکنه خیر ِ سرش ، دلیلی نداره زُل ( ذُل ؟ ظُل که اشتباهه دیگه -_- ) بزنه توی چشمای طرف ! پس چرا باید برای طرف عجیب باشه که برخلاف دیگران ، در حد یکی دو ثانیه به چشماش نگاه کردی ؟

     

    + شما یه کلاس رو تصور کنید که هشت ِ صبح شنبه ، زبان دارن! بعد آقای عین. هی داره حرف میزنه و ماها هیچی نمیگیم! :دی یهو وسط حرفش میگه :" میشه لطف کنین به سوالام جواب بدین ؟ " =) هیچی دیگه! نگو از اول ِ زنگ داشته سوال میپرسیده و هیچ کس هیچی نمیگفته! =)))

     

    + در همین حین که آقای عین. داره سوال میپرسه ، یهو خانم نون. ( معاون این شعبه که هممون بهش ارادت داریم!!! -_- ) میاد داخل کلاس! :| غایب ها رو میپرسه! ما یکی کم میگیم! چند دقیقه بعد میاد میگه آیناز پاشو بیا دفتر! :| آیناز هم غایب بوده و ما یادمون رفته بهش بگیم که آیناز غایبه! میگه چرا نگفتین!!!!!! :| ماها هم میگیم خب هانیه نماینده بود که رفت 406 ! خانوم نون. هم میفرمایند که :" فینگیلیــــــان :| کجا نشستی خانم ؟ :| " به همین برکت قسم من نیم متر باهاش فاصله داشتم و اون دم ِ در کلاس بود و منم اولین نیمکت نشسته بودم! :| منم دقیقا مثه اون استیکره توی تلگرام که دستشو از پشت دیوار میاره بالا و یکم از کله اش هم پیداس ( :))) ) گفتم :" بهله خانم! اینجام! :دی " اصن یه وضی بود اون لحظه! =) زبون ِ بشر قاصره از بیانش! =)) یهو با یه حالت دیکتاتور واری گفت :" فینگیلیان! از امروز نماینده ای :| " این به کنار! یهو آقای عین. میپره وسط ماجرا! میگه :" آره منم موافقم خانوم نون. " :| بعدم در رو بست و رفت :| من هنوز اعلام نکردم که نخیرم نمیخوام نماینده باشم :| اصن عینهو میگ میگ :| خب حداقلش این بود بگه فینگیلیان ِ بدبخ ! عایا دلت مخاد نماینده باچی؟ :| همه ی اینا یه طرف ! اونجا که رفتم توی دفتر، برگه های امتحان زبان رو بگیرم ، یهو خانوم سین. ( مدیر این شعبه :| ) گفت :" فینگیلیان مگه من بهت نگفتم که تو نماینده ای و خودتم قبول کردی! " O_o  :| میگم :" عه خانم کی گفتین!!!! " گفت :" چرا ! من بهت گفتم اون روز!!! تو یادت نیست! " :| هیچی دیگه ! میخواستم جامه بِدَرم! :| چشم نکنید ها :| ولی من حتی یادمه وقتی دوم دبیرستان بودم ، اولین جلسه ی ترم زمستون مون ، تیچرمون اون روز امتحان داشته توی یونی شون و از اونجا اومده بود سر کلاس ما :| تا این حد :| اونوقت سین. گفت چرراا ااا! یادت نیست :|

     

    + درسته معتقدم نباید دیگران رو قضاوت کنیم ، ولی حق داریم که خودمونو قضاوت کنیم و به محکمه ی عقل بکشونیم که !

     

    + یه شنبه تحت عنوان ِ نماینده علمی و عملی ( :/ ) با 5 تا از نماینده های 5 تا کلاس ِ دیگه رفتیم برای آخرین بار درباره ی شیمی و آقای صاد. با آقای الف. ( رئیس ِ سهامدارای مدرسه ) صحبت کنیم. گرچه که من یه هفته بود که کلا به این کارا کاری نداشتم و خودمو درگیر این جنجال نمیکردم! و فقط و فقط بخاطر اون جمعی که کلاس خصوصی بر نداشتن و هم کلاسیم بودن و بعنوان نماینده شون رفتم ! هر چقدر اون 5 تا نماینده ی دیگه قیل و قال میکردن ، من خیلی ریلکس ( :دی ) نشسته بودم و کلهم اجمعین 3 جمله گفتم درباره ی این موضوع. ما حصل این جلسه این شد که کلا کلاس های حل تمرین ِ آقای نون. رو کنسل کردیم و درباره ی خود آقای صاد. هم هنوز قطعی نیست ولی احتمالا جایگزینش خانم خ. که باهاش شیمی 3 داشتیم ، باشه. در هر صورت امیدوارم هرچی خوبه پیش بیاد :)

     

    + امروز عصر هم بعد از کلاس ِ خانم خ. ( معلم خودم ) رفتم برای خودم جایزه خریدم :پی ! یه ماگ ِ کوچیک تر و آبی که روش نوشته " Working " و یه گردنبند که یه دریم کَچِر ِ کوشولو داره و یه بسته کاپوچینو! ^-^ الانم اون گردنبند عه توی گردنمه و کلی ذوق مرگ ِ خریدنش ام! :) ( دریم کچر یا همون dream catcher در اصل یه دایره ی بزرگه که پر و این چیزا داره و آفریقایی ها و ایضا سرخ پوستا بالای تخت ِ خوابشون آویزون میکنن و معتقدن رویا هاشون سراغ شون میاد در این صورت. گردنبندم یه دریم کچر ِ کوچیک داره فقط ! و مهم اون حس ِ خوبیه که بهش دارم :] شاید شاید شاید رویــــا ها نزدیک باشن ! :) )

     

    + خسده ام :دی له ِ له ! یک شنبه بوده امروز به هر حال ! :دی ولی خستگی که کسی رو نکشته ! والا !

     

     

    راستی حس نمیکنید اخیرا کمتر غر غر میکنم ؟ :] 

    • فینگیل بانو
    • يكشنبه ۷ آذر ۹۵

    پس چرا هِــی میای پشت ِ شیشه ؟ :دی

    صدای منو از ور ِ دل ِ شوفاژی که بالاش یه پنجره اس و پشت ِ اون پنجره داره بـــــــرف میباره ، میشنوید! ^.^

    قصد داشتم فقط یه شنبه و پنج شنبه پست بذارم ولی مگه میشه در این ساعات مقدس ( 10:10 :دی ) برف رو ببینی و پست نذاری و هپـــــی نس را منتقل نکنی؟ ^-^ خیر ! خیر ! نمــــی شود ! :]

    حالا درسته فقط مشهد برف نیومده و در اقصی نقاط ِ کشورمون شاهد بارش برف و برودت هوا و این بحثا بودیم ( مثه گزارشای هواشناسی شد :| ) ، ولی خب نمیشد پست نذارم :|

    قشنـــــگ حالم خوب شد ها ! شمام خوب باچین! چیه هی فاز ِ غم برمیدارین ، اون هندزفری رو میچپونین توی گوش تون و فکرای مختلف میزنه به کله تون ! والا! ( نیست خودم اینطوری نبودم تا همین نیم ساعت پیش ! :پی ) خلاصه قشنگ باشین در این روزای برفـــی ِ خوشگل! :]

    به واقع خودمو خفه کردم با خیلی سبز ِ شیمی 4 ! =) تا همین لحظه از دستم نیوفتاد! =) اصن برید اونور بابا ! ما فال* ِ هم شدیم :| 

    خداوندا ! با تعطیلی ِ فردا ، ما را شاد گردان ! [ ایشــــالــا ! ]

     

    عنوان : برف - بابک جهانبخش :]

    * fall in love ( :| )

    تاریخ ِ امروزم باحاله ها ! :دی 95/9/5

    • فینگیل بانو
    • جمعه ۵ آذر ۹۵

    همون ماهی بهتره! کوسه نشی :|

    چهارشنبه :

    نمیگم همه ی حرفای و. ( تیچر ادبیاتمون ) درسته و من صد در صد عقایدش رو قبول دارم ، ولی میدونین اون چیزی که خیلی بیشتر باعث شده من از عقاید و طرز تفکرش خوشم بیاد چیه ؟ دقیقا چیزی که از همه ی ماها پنهان شده ! کلاسای واو. اینطوریه که اون واقعا منظور و هدف اصلی شاعر / نویسنده رو از نوشته اش میگه و هیچ دلیلی نمیبینه برای اینکه مثلا پنهان کنه از ما که چرا آندره ژید فلان چیز رو گفته و چارتا مترجم ، هرجور که خوب بوده و به صلاح ما و مملکت و وضعش بوده ترجمه کنن ! خب این اشتباهه ! چیزیه که جدیدا خیلی بیشتر از قبل منو آزار میده اینه ! که یه عده آدم – به یه سری دلایل موجه و غیر موجه – تصمیم میگیرن که به ذهن ِ نسل ِ آینده ی کشور شون جهت بدن! بدون ِ اینکه اجازه ی دونستن ِ همه چیز و پشت و روی ماجرا رو به ماها بدن! حالا اینکه میگم ماها ، الان ماهاییم! قبل از ما یه کسایی بودن که رد کردن این چیزا رو! و بعد از ما هم بچه های جدید میان و میشن نسل جدید این مملکت ! این چند ماه که داره میگذره از پیش دانشگاهی ، بیشتر از قبل حس میکنم که لازمه همه چیز رو بدونم و بعد خودم تصمیم بگیرم که چی درسته چی غلط ! کی راست میگه ، کی دروغ و کذبیات ِ محض که ظاهر قشنگی داره ! نمیدونم ! =) تابحال اینجوری نبودم ولی چیزی که الان لازمه ، دونستن ِ بی پرده ی واقعیات هست! واقعیت جامعه ! و حداقلش اینه که واو. تنها کسی ه که من ازش درس ِ مدرسه رو یاد نگرفتم و یاد گرفتم ( و دارم یاد میگیرم هم چنان :) ) که چی به چیه ! و من کجای این ماجرا ایستادم!

    حس میکنم خیلی در هم شد! =(  ولی خلاصه ی کلام که آقا هر چیزی میبینید رو قبلش هزار بار روش فکر کنین تا قبولش کنین!

    عین. ( تیچر زبان :دی ) یه خاطره داشت تعریف میکرد من باب ِ کلمه ی  "robber "  که شرحش از حوصله خارجه – خارج نیست ! -_- من عین ِ اسب خوابم میاد و ظهرم با زور ِ نسکافه سرپا موندم و نخوابیدم ! :| - و فینگیل نیز ماجرای دزدی را حدس زد و وی فرمود :" تو چه باهوشی هستی ! " – به همون پرتقال ِ پست ِ قبل قسم ، اولش فکر کردم داره مسخره میکنه :| - و گفت :" اصن تو باید پلیس بشی فقط O_o " :| میخواستم بهش بگم داداچ ما یکی از عمه هامون لقبش کلانتره ! کجای کاری تو! منم برادر زاده ی همونم دیگه ! ایشه! :دی

    عصری رفتم اولین جلسه ی کلاس شیمی! با کی؟ با خانم خ. ! :] من که راضی ! اصلا اونقدر خوب سینتیک رو جا انداخت که الان مثل باقلوا مسئله حل میکنم! :] البته ماجرای اینم طولانیه! دوشنبه وقتی از سالن مطالعه اومدم ، یکی از دوستای بابا زنگ زد بهش و گفت که فلانی هست و بچه هاشم خوب نتیجه گرفتن تا الان! ولی فقط خصوصی درس میده! بابا هم شماره رو گرفت و من زنگ زدم و قرار شد هر هفته دو جلسه باهاش کار کنم! :] کلاس 25 نفره ی آقای جیم. رو هم کنسل کردم! اولا که تعدادمون به اون حدی که آموزشگاه گفته بود نرسید و مهم تر از همه ، حوصله نداشتم باز در به در دنبال این یکی اون یکی که کلاس شیمی بریم و این بحثا! وای من به هفته ی پیش فکر میکنم میخام خودم و تک تک اونایی که بهشون گفتم رو خفه کنم فقط! :| من نمیدونم اینا حالشون خوب بود اصلا یا نع ! :| تازه الکی وقتمم گرفته شد هفته ی پیش! باز با تلگرام مامان برگشتم و هماهنگ میکردم باهاشون! پوف ! بهتر تموم شد اصلا این قائله ! استرسم به حد قابل ِ توجهی کم شد! :)))) واقعا کم ها ! به حدی اعتماد به نفسم دوباره برگشت که اصلا زدم تو گوش درس و تست! :دی خدا کنه تهش همه چی خوب باشه فقط! :))))

    توی راه برگشت از کلاس خانوم خ. یه ضلع ِ پارک ملتو پیاده روی کردم :)))) و خرچ خرچ برگای رو زمین ، روحمو قلقلک میداد! :) تازه تازه ! هـــــــــا که میکردی توی هوا ، دیده میشد! =) اینا قشنگی هستن ، نه ؟ :)

    دقیقا ذوق مرگی ِ من مثل این بچه کوشولو هایی عه که بار ِ اولشونه این چیزا رو میبینن! :دی

     

     

    پنج شنبه :

    عَـح ! =) هی میخوام اسم غزاله رو زیاد نیارم ، نمیشه! :| خیلی نقش ایفا میکنه جدیدا توی پست هام! مثه اون خانواده رجبی که اسمشون ته ِ هر سریال هست! :|

    هیچی آقا ! غزاله خانومشون اینا ، یجوری گفت :" خُــــــــب ! اگه بلند نشم میخوای چیکار کنی مثلا ؟ " که آقای ی. چشاش چارتا شد! :| البته شوخی میکرد و ما حتی تو گوش ِ هم نیز میزنیم! :| گرچه مینا غیرت داره روی ماها و میگه "موهاتو بپوشون :| ، سرتو بنداز پایین :| آستیناتو بده پایین :| ( اینو به خودش باید بگه البته -_- ) و ... " خلاصه فک و فامیل درست کردیم! =)

    امروزم که از طرف جیم. ( همون شیمی عه کنسل شده ) زنگ زدن که پاشو بیا همایش ! :| حتی جا برات رزرو کردیم O_o :| شاعر در این لحظه زمزمه ی " دیگر اکنون با جوانان ناز کن ! با ما چرا ! " توی دهنشه! :| والا!

     

    ________________________________

    یه جمله از آندره جان هم بگیم دیگه! :) واو. میگفت این جمله رفته توی عمق ِ فرهنگ ِ فرانسه!

    " معرفتی که قبل از آن احساسی نباشد ، برای من بیهوده است. هرگز در این جهان چیزی ندیده ام که حتی اندکی زیبا باشد؛ مگر آنکه فورا آرزو کرده ام تا همه ی مهر ِ من آنرا در بر گیرد."

    فرهنگ فرانسه چطوره ؟ من ابدا یه تیکه از خاک ایران رو با هیچ جا عوض نمیکنم ولی کاش خیلی چیزای مثبت ِ اونور ( که یجور آرمان ِ انسانیه ! و عقل میگه این درسته! و دین هم مهر تایید میزنه روش . ) توی فرهنگ ماها راه پیدا کنه! چه بسا بوده از قبل و الان نیست! :)

    ترجمه ی انگلیسی ِ مائده های آسمانی رفت توی لیست کتابایی که بعد از کنکورم میخوام بخونم :]

    • فینگیل بانو
    • پنجشنبه ۴ آذر ۹۵

    ماهــــی ِ من باش خب ! عِه ! :)

    یک شنبه شب :

    اون برگه ای که غزاله برام نوشته بود رو گذاشتم روبه روم و فقط نگاهش میکردم !

    :)

     

    دوشنبه :

    راس 6:50 بیدار شدم و یه دوش گرفتم و لباس پوشیدم و رفتم پشت بوم دنبال بابا ! چرا دنبال بابا و بابا اون وقت صبح ، اون بالا چیکار میکرد حتی ؟ :دی طبق معمول ِ آذر ِ هر سال ، گل و گیاهای توی پارکینگ مون ( من مینویسم گل و گیاه ، شما بخونین دخترای بابا ! :دی ) باید میرفتن توی گلخونه ی کوچیکی که بالای پشت بوم ساخته شده! :] و بابا مشغول ِ جابجا کردن ِ اونا بود! :] خلاصه گذاشتن ِ پایمان همانا و یخ زدن ِ تک تک مولکول های هاش دو اُ عه بدنم همانا ! O_o به همین برکت ( دارم پرتقال میل میکنم :دییییییی ) یجوری هوا سرد بود که پرنده پر نمیزد :| تازه یه چیزایی هم تو هوا بود که نمیشد بگی برفه یا بارون! :| القصه سرما که تا مغز ِ استخوون ما رفت :| ، دیدیم آقای پدر بالا نبودن و توی پارکینگ بودن! -_- ما هم کیف و کتاب و شال گردن جانمان رو برداشته و دوان دوان رفتیم پایین که آقای پدر ما رو برسونن سالن مطالعه! :]

    خیلی فضای خوبی داشت و اینکه خلوت هم بود و رکورد هم زدم برای ساعت مطالعه توی روزای تعطیلم! :پی ظهر هم خورشت ِ مرغ ِ مامان پز بهم تزریق شد و توی تایم ناهار کلی با غزاله غیبت کردیم و صحبتای دیگر! :دی این عکس هم در واپسین لحظات ِ مطالعه و در حالیکه جفتمون له ِ له استیم ، گرفته شده عست! =) عاشق اون گلدونه شدم و اینکه مدیونین با خودتون بگید چیگد خوراکی رو میزه :| چون اینا یک پنجم آذوقه امون بود -_-  همانا کنکوری نیسدید و درک نمیکنید اصنشم! -_- راستی غزاله اس ، اونوریشم من :| =)

     

     

    + من به مامان بابا حق میدم که نگران من باشن ولی بهشون اطمینان دادم و حتی خواهش کردم که نگران من و چیزایی که به من مربوطه نباشن و حتی خودم میتونم از پسشون بربیام و قول هم دادم اگر هر مشکلی ، هرجا بود ، بهشون میگم! مگه من چقدر خودخواهم که بخوام بگم فقط به من و کنکور ِ من فکر کنین! حتی بهشون گفتم واقعا چیزی که الان توی اولویته برای اونا ، مسعود هست توی این یکی دو هفته ی پیش رو ! و نه من! این همه فشار برای قلب ِ سالمی که مثل ساعت کار میکنه هم خطرناکه ، چه برسه برای اونا! فقط آرزومه که همه چی خوب باشه و اگر پایانی هست ، اتفاق بدی بعدش نیوفته!

     

    سه شنبه :

    صبحش اونقدر خوابم میومد که به زور ِ جیغ جیغ های مامان بیدار شدم و غرغر کنان بعد از اینکه صورتمو شستم ، اومدم تو اتاقم تا حاضر بشم ، حدس بزنین چه منظره ای دیدم! :] دقیقا روبروی پنجره بودم که دیدم عه وا خاک عالم !!!! یه چیزای سفیدی پشت پنجره اس ! برف ! :] اونوقت مگه میشه خواب از کله ی آدم نپره و با شوق ، اون جوراب بنفش پشمی ها رو ته ِ سبد جورابا در نیاره ؟ :)))))

     

    +اندازه ی خودمونو بدونیم و پامونو از مرزی که برامون تعیین شده ، جلو تر نذاریم!

    خب من همیشه عادت دارم ، برای هر کسی یه مرزی تعریف میکنم و تا همون مرز بهش اجازه میدم بهم نزدیک بشه و یجور دایره ! دایره های متحد المرکزی که توی هم ان و من مرکز ِ اون دایره ایستادم و همیشه اینجوری تصور کردم که اونی که تعیین میکنه کی تا کجا باید بیاد نزدیک من ، خود ِ منم! هرچقدر شعاع ِ دایره ی ارتباط کمتر ، به من و درون ِ من نزدیک تر! دایره های با شعاع ِ بیشتر هم غریبه تر هستن برای من عمدتا ! البته شعاع این دایره ها میتونه کم و زیاد بشه . و اون به شناختی بستگی داره که من طی زمان از فلانی پیدا میکنم و ممکنه دوست داشته باشم شعاعش کمتر بشه یا بیشتر ! آدمایی که روی دایره های اول تا چهارم از من هستن ، برام هم خودشون مهمن ، هم تک تک کلماتشون! بقیه دایره ها چندان اهمیتی ندارن! و چه حرف بزنن و چه نزنن اونقدر تاثیری روی من نمیذارن!

    گاهی این آدمای دایره ی پنجم به بعد اونقدر برام بی اهمیت میشن که حتی اگر طرف برام یه متن کوتاه – چرت و پرت یا جملات قشنگ – توی دفترچه یادداشتم بنویسه ، نه تنها اونو نا فهم فرض میکنم که پاشو از دایره اش فرا تر گذاشته ، بلکه اون برگه رو جدا میکنم و میندازم توی سطل زباله ! همین قدر خودخواه ( ؟) که دلم نمیخواد توی دفترچه ای که من دوست دارم ، خط و اثری از فلانی که نسبت بهش خنثی ام باشه!

    برعکس ! دارم دوستایی رو که حاضرم باهاشون توی یه ظرف عدسی بخورم یا اجازه بدم به ناهارم ناخونک بزنه! ( تازه منی که اینقدر حساسم روی این موضوع و اَه اَه پیف پیف میکنم برای هر چیزی ! =) )

                               

    ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

    دیروز و امروز رو آخر شب مینویسم ! :] 

    عنوان به موضوع بی ربط عست و عنوانی دیگر نداشتیم همانا ! 

    • فینگیل بانو
    • پنجشنبه ۴ آذر ۹۵
    بهشت آیَد !
    طـــرب آیَد !
    بهـــــار آیَد !
    ــــــــــــــــــــــــــــ
    + یاد ِ من باشد ، کاری نکنم که به قانون زمین بر بخورد ! ;)