چهارشنبه :
نمیگم همه ی حرفای و. ( تیچر ادبیاتمون ) درسته و من صد در صد عقایدش رو قبول دارم ، ولی میدونین اون چیزی که خیلی بیشتر باعث شده من از عقاید و طرز تفکرش خوشم بیاد چیه ؟ دقیقا چیزی که از همه ی ماها پنهان شده ! کلاسای واو. اینطوریه که اون واقعا منظور و هدف اصلی شاعر / نویسنده رو از نوشته اش میگه و هیچ دلیلی نمیبینه برای اینکه مثلا پنهان کنه از ما که چرا آندره ژید فلان چیز رو گفته و چارتا مترجم ، هرجور که خوب بوده و به صلاح ما و مملکت و وضعش بوده ترجمه کنن ! خب این اشتباهه ! چیزیه که جدیدا خیلی بیشتر از قبل منو آزار میده اینه ! که یه عده آدم – به یه سری دلایل موجه و غیر موجه – تصمیم میگیرن که به ذهن ِ نسل ِ آینده ی کشور شون جهت بدن! بدون ِ اینکه اجازه ی دونستن ِ همه چیز و پشت و روی ماجرا رو به ماها بدن! حالا اینکه میگم ماها ، الان ماهاییم! قبل از ما یه کسایی بودن که رد کردن این چیزا رو! و بعد از ما هم بچه های جدید میان و میشن نسل جدید این مملکت ! این چند ماه که داره میگذره از پیش دانشگاهی ، بیشتر از قبل حس میکنم که لازمه همه چیز رو بدونم و بعد خودم تصمیم بگیرم که چی درسته چی غلط ! کی راست میگه ، کی دروغ و کذبیات ِ محض که ظاهر قشنگی داره ! نمیدونم ! =) تابحال اینجوری نبودم ولی چیزی که الان لازمه ، دونستن ِ بی پرده ی واقعیات هست! واقعیت جامعه ! و حداقلش اینه که واو. تنها کسی ه که من ازش درس ِ مدرسه رو یاد نگرفتم و یاد گرفتم ( و دارم یاد میگیرم هم چنان :) ) که چی به چیه ! و من کجای این ماجرا ایستادم!
حس میکنم خیلی در هم شد! =( ولی خلاصه ی کلام که آقا هر چیزی میبینید رو قبلش هزار بار روش فکر کنین تا قبولش کنین!
عین. ( تیچر زبان :دی ) یه خاطره داشت تعریف میکرد من باب ِ کلمه ی "robber " که شرحش از حوصله خارجه – خارج نیست ! -_- من عین ِ اسب خوابم میاد و ظهرم با زور ِ نسکافه سرپا موندم و نخوابیدم ! :| - و فینگیل نیز ماجرای دزدی را حدس زد و وی فرمود :" تو چه باهوشی هستی ! " – به همون پرتقال ِ پست ِ قبل قسم ، اولش فکر کردم داره مسخره میکنه :| - و گفت :" اصن تو باید پلیس بشی فقط O_o " :| میخواستم بهش بگم داداچ ما یکی از عمه هامون لقبش کلانتره ! کجای کاری تو! منم برادر زاده ی همونم دیگه ! ایشه! :دی
عصری رفتم اولین جلسه ی کلاس شیمی! با کی؟ با خانم خ. ! :] من که راضی ! اصلا اونقدر خوب سینتیک رو جا انداخت که الان مثل باقلوا مسئله حل میکنم! :] البته ماجرای اینم طولانیه! دوشنبه وقتی از سالن مطالعه اومدم ، یکی از دوستای بابا زنگ زد بهش و گفت که فلانی هست و بچه هاشم خوب نتیجه گرفتن تا الان! ولی فقط خصوصی درس میده! بابا هم شماره رو گرفت و من زنگ زدم و قرار شد هر هفته دو جلسه باهاش کار کنم! :] کلاس 25 نفره ی آقای جیم. رو هم کنسل کردم! اولا که تعدادمون به اون حدی که آموزشگاه گفته بود نرسید و مهم تر از همه ، حوصله نداشتم باز در به در دنبال این یکی اون یکی که کلاس شیمی بریم و این بحثا! وای من به هفته ی پیش فکر میکنم میخام خودم و تک تک اونایی که بهشون گفتم رو خفه کنم فقط! :| من نمیدونم اینا حالشون خوب بود اصلا یا نع ! :| تازه الکی وقتمم گرفته شد هفته ی پیش! باز با تلگرام مامان برگشتم و هماهنگ میکردم باهاشون! پوف ! بهتر تموم شد اصلا این قائله ! استرسم به حد قابل ِ توجهی کم شد! :)))) واقعا کم ها ! به حدی اعتماد به نفسم دوباره برگشت که اصلا زدم تو گوش درس و تست! :دی خدا کنه تهش همه چی خوب باشه فقط! :))))
توی راه برگشت از کلاس خانوم خ. یه ضلع ِ پارک ملتو پیاده روی کردم :)))) و خرچ خرچ برگای رو زمین ، روحمو قلقلک میداد! :) تازه تازه ! هـــــــــا که میکردی توی هوا ، دیده میشد! =) اینا قشنگی هستن ، نه ؟ :)
دقیقا ذوق مرگی ِ من مثل این بچه کوشولو هایی عه که بار ِ اولشونه این چیزا رو میبینن! :دی
پنج شنبه :
عَـح ! =) هی میخوام اسم غزاله رو زیاد نیارم ، نمیشه! :| خیلی نقش ایفا میکنه جدیدا توی پست هام! مثه اون خانواده رجبی که اسمشون ته ِ هر سریال هست! :|
هیچی آقا ! غزاله خانومشون اینا ، یجوری گفت :" خُــــــــب ! اگه بلند نشم میخوای چیکار کنی مثلا ؟ " که آقای ی. چشاش چارتا شد! :| البته شوخی میکرد و ما حتی تو گوش ِ هم نیز میزنیم! :| گرچه مینا غیرت داره روی ماها و میگه "موهاتو بپوشون :| ، سرتو بنداز پایین :| آستیناتو بده پایین :| ( اینو به خودش باید بگه البته -_- ) و ... " خلاصه فک و فامیل درست کردیم! =)
امروزم که از طرف جیم. ( همون شیمی عه کنسل شده ) زنگ زدن که پاشو بیا همایش ! :| حتی جا برات رزرو کردیم O_o :| شاعر در این لحظه زمزمه ی " دیگر اکنون با جوانان ناز کن ! با ما چرا ! " توی دهنشه! :| والا!
________________________________
یه جمله از آندره جان هم بگیم دیگه! :) واو. میگفت این جمله رفته توی عمق ِ فرهنگ ِ فرانسه!
" معرفتی که قبل از آن احساسی نباشد ، برای من بیهوده است. هرگز در این جهان چیزی ندیده ام که حتی اندکی زیبا باشد؛ مگر آنکه فورا آرزو کرده ام تا همه ی مهر ِ من آنرا در بر گیرد."
فرهنگ فرانسه چطوره ؟ من ابدا یه تیکه از خاک ایران رو با هیچ جا عوض نمیکنم ولی کاش خیلی چیزای مثبت ِ اونور ( که یجور آرمان ِ انسانیه ! و عقل میگه این درسته! و دین هم مهر تایید میزنه روش . ) توی فرهنگ ماها راه پیدا کنه! چه بسا بوده از قبل و الان نیست! :)
ترجمه ی انگلیسی ِ مائده های آسمانی رفت توی لیست کتابایی که بعد از کنکورم میخوام بخونم :]